داستان فاطمه سلام‌ الله علیها قسمت صد و بیست و پنجم دستاويز ۲ تا به اینجا مقداری از بگومگوها و مچ‌گیری‌های ابن‌عباس از عمر بیان شد. البته یادمون باشه که قرار بر اینه که دربارۀ ابوبکر و عمر یه‌طرفه‌به‌قاضی نریم. خدا رو خوش نمیاد که ساطور قصابی به دست بگیریم و بی‌هیچ دلیل و مدرکی بزنیم آش‌و‌لاششون کنیم. بهتره کارد جرّاحی برداریم و عینهو یه جرّاح حاذق، کالبد تاریخ رو بشکافیم. پس بی‌مقدمه بریم پای حرف دل عمربن‌خطاب و ببینیم خودش چی می‌گه؟ خدای‌نکرده تصور نشه که کنجکاوی ما همراه با اظهار علاقه‌ای ساختگیه نه! واقعا اینجوری نیست. قبلا هم گفتم که نویسنده‌های هواخواه ابوبکر و عمر در طول تاریخ دربارهٔ بهانۀ این دونفر برای کنارزدن امیرالمؤمنین از خلافت، گزارشات بامزّه‌ای مخابره کردند. البته منظورم از بامزّه نه اینکه اخبارشون مثلا خوش‌طعم و لذیذ و دلچسبه یا مثلا ملیح و نمکینه! نه وآلله بلکه منظورم اینه که وقتی عمر می‌خواد کار خودشون رو مُوَجّه جلوه بده قضیه یه‌خرده زیادی خنده‌دار و شیرین‌حرکات می‌شه! البته من نمی‌خوام با اُوُردن این جملات، پیش‌داوری کرده باشم. اصلا خودتون قضاوت کنید. من فقط موبه‌مو قصه رو براتون تعریف می‌کنم. برگردیم به گفتگوهای چالشی ابن‌عباس با عمر. ابن‌عباس در ادامهٔ حرف‌هاش می‌گه: یه‌بار حضرت تشریف اُوُردند توی مسجد و كنار عمر نشستند. چند نفر ديگه‌ای هم اونجا بودند. یه‌خُرده که گذشت برای امام کاری پیش‌اومد. به‌ناچار حضرت بلند شدند که بروند. یکهویی یه آدم نادون و کلّه‌طاس که روپوش تابستانیِ گشادی به تنش بود و قاطی جمع نشسته بود انگار که داره با خودش حرف می‌زنه، با نگاهی ناملایم، نام امام رو برد و به ایشون نسبت خودْبزرگ‏‌بينى و خودپسندى داد. عمر که متوجه حرف مرد نادون شده بود با لحن خاصی که پیدا بود از روی دلسوزی نیست به مرد اشاره کرد و گفت: مانند اويى، حق داره كه بزرگى كنه. به خدا سوگند اگه شمشير علی نبود، ستون خيمۀ اسلام، راست نمی‌شد. او داناترين قاضى امّت و سابقه‏‌دارترين و شرافتمندترين آدمِ اين امّته. مرد نادون که احساس می‌کرد با حرف‌های عمر توی جمع خیط شده اینجا عقل‌به‌خرج داد و بلافاصله حرفی حسابی زد و گفت: پس چرا خودتون خلافت رو ازش دريغ کردید؟! عمر به آدم‌های داخل مسجد که بهش ذل زده‌بودند نگاهی انداخت و با لحنی تحکم‌آمیز گفت: این به‌خاطر سنّ‌وسال علی‌بن‌ابی‌طالب و البته مقداری هم به‌دلیل گرايش علی به خاندان پدربزرگش، عبد‌المطّلب بود. ابوعُبيدة‌بن‌جَرّاح داخل صحن مسجد چند قدمی به طرف امیرالمومنین برداشت و جلو اومد. با قیافه‌ای حق‌به‌جانب شاید برای دلجویی به امام گفت: شما فعلا جَوونى، ايشونم که به‌هرحال غریبه نیست و یکی از ريش‏‌‌سفیدهای قوم خودتونه! همگی از یه ریشه و تبارید. هر چی باشه جنابتون توی کارها تجربهٔ ریش‌سفیدها رو ندارى. من فکر می‌کنم من‌حیث‌المجموع ابوبكر براى اين كار، از شما مناسب‌تره! شما به‌قول جناب عُمر هنوز سن‌و‌سالی ندارید و جَوونید، اگه خدا بخواد در آینده خودتون خلیفه می‌شید. اصلا کی از شما بهتره؟ عجیب بود که این بهانۀ جوان‌بودنِ علی‌بن‌ابی‌طالب دائما توی جاهای مختلف از دهان عمر خارج می‌شد. خیلی جاها منِ ابن‌عباس که پسرعموی امام بودم جواب‌های درخوری به عمر می‌دادم. فی‌المثل روزی از روزها در محضر امام‌علی با عده‌ای نشسته بودم. عمر سوار بر چهارپا از كنار ما می‌گذشت. حضرت متوجه عمر شد و بعد از مختصری احوالپرسی فرمود: کجا می‌ری؟ عمر گفت: می‌خوام برم به باغم سر بزنم. امام فرمود: دوست داری برای اینکه تنها نباشی ابن‏‌عبّاس رو باهات راهی كنم؟ عمر نگاهی به من انداخت و با کمی مکث گفت: اون‌وقت خودت، تنها می‌شى! امام فرمود: اشکالی نداره! من، تو رو بر خودم مقدّم می‌دارم. سپس امام به من اشاره فرمود که بلند شو همراهش برو و باهاش هم‌صحبت شو. من هم به‌فرمودهٔ حضرت، بلند شدم و باهاش راه افتادم. عمر باهام گرم گرفت. دستم توی دستش بود. دوتایی حرف می‌زدیم و به طرف باغ می‌رفتيم. عمر شروع به حرف‌زدن کرد و گفت: اين علی‌بن‌ابی‌طالب، چه با كمالاته! فقط اگه...! عمر حرفش رو خورد و ساکت شد. گفتم: اگه چی؟! چی می‌خواستی بگی؟! عمر گفت: ولش کن! من هم که دیدم تمایلی به گفتن حرفش نداره اصرار نکردم و ساکت شدم. اما پیش خودم حدس‌هایی می‌زدم. شرح نهج‌البلاغة: ج ۶ ص ۱۲ و ۴۵ ج ۱۲ ص ۸۲ و ۴۶، نهج‌الحقّ: ص ۲۵۱، الإمامة و السياسة: ج ۱ ص ۲۹، تاريخ دمشق: ج ۴۲ ص ۳۴۹، محاضرات‌الادباء: ج ۴ ص ۴۶۴؛ اليقين: ص ۵۲۳، أخبار الدولة العبّاسيّة: ص ۱۲۹. ادامه دارد...