آقای خسروشاهی
مدتی میشد که در مدرسۀ علمیۀ سپهسالار قدیم، مشغول به تحصیل در علومدینی شده بودم. سیدی باوقار با عمامهای کوچک بهسر هر روز راس ساعت هفت صبح به آنجا میآمد و مدتی در حیاط مدرسه قدم میزد تا شاگردانش بیایند.
این مدرس جلیلالقدر آیتالله آقا سید ابراهیم خسروشاهی بودند.
کتاب منظومۀ حاج ملاهادیسبزواری را به طلبههای سطوح بالاتر تدریس میکردند. بنده بههمراه دیگر طلبههای مبتدی در وقتهای آزاد بهخدمت ایشان میرسیدیم و به پندهای دلنشین ایشان گوش فرا میدادیم.
بین طلبهها شایع بود که ایشان از شاگردان قدیمی علامۀ طباطبایی و سالها با این بزرگوار مأنوس و محشور بودهاند.
شب گذشته حکایتی را در کتاب الهی نامۀ عطار نیشابوری خواندم که ناگهان مرا به سالهای دور بُرد و به یاد یکی از سخنان آیتالله خسروشاهی انداخت.
سخنی مُشفقانه که سال ۷۵ از زبان ایشان در جلسهٔ اخلاق شنیدم و تا به امروز فراموش نکردهام. ایشان میفرمود:
اگر شبی دیدی بابت رنجها و گرفتاریهای فکری و اخلاقیِ خودت و اجتماع، غصه میخوری و خوابت نمیبرد و دراینحال با خود فکر میکنی که چه باید بکنم و چه نباید بکنم و دائماً تلاش می کنی راهحلی پیدا کنی، بدان که امید است دراینحالت از جملۀ افرادی باشی که مورد توجه امامزمان علیه السلام قرار میگیرند.
و اما حکایتی که با خواندنش به یاد سخن آیتالله خسروشاهی افتادم.
در یک شب سرد زمستانی برف سنگینی باریده بود. سلطان ملک شاه سلجوقی که بیرون از قصر حکومتی بود داخل خیمهای بزرگ استراحت میکرد.
نگهبانان نیز در اطراف خیمۀ شاهی مشغول نگهبانی بودند. نیمههای شب سلطان از خواب برخواست و پیش خود گفت: در این شب سرد آیا کسی به فکر من میباشد؟ نکند دشمنان از غفلت سربازان استفاده کنند و شبانه به خیمۀ شاهی حملهور شوند؟
شاه با نگرانی از بستر خواب بلند شد و پردۀ خیمه را کنار زد تا ببیند چه خبر است. باد سردی به داخل خیمه وزید. شاه نگاهی به اطراف انداخت، اما کسی از پاسبانان را ندید. با نگرانی به اطراف نگاه میکرد. متوجه شد فقط یک پاسبان که قبایی نمدی بر سر کشیده، در آن سوز و سرما در حال پاسبانی است.
سلطان رو به پاسبان کرد و گفت: تو کیستی که در این شب برفی، سلطان را پاسداری میکنی؟ پاسبان در جواب گفت: ای شاه! من مردی غریب و بیوطن هستم. تنها وطن من درگاه سلطان است. شاه که از داشتن چنین سرباز وفاداری خوشحال بهنظر میرسید به او گفت: بهپاس این وفاداری تو را حاکم، سرور و مهتر خراسان میکنم.
عطار نیشابوری پس از نقل این داستان میگوید:
ندانم تا شبی از درد دین تو
بدین درگاه بودستی چنین تو
آری با خودم در این اندیشه بودم که من چه میکنم؟! آیا تا به حال شده برای حمایت از دین خدا یا به تعبیر امروزیاش برای جهاد تبیین، شبی تا به صبح بیدار باشم؟ مطالعهای کنم، فکری و اندیشهای کنم، قدمی بزنم و چارهای ساز کنم؟
قم/ ۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۱
بازنویسی