آیت‌الله فاطمی‌نیا تازه طلبه شده بودم. پدرم در جنوب شهر مغازهٔ خرّازی داشت. در این شغل، بیشتر مشتری‌ها طبیعتا خانم‌ها و دختران جوان هستند. حال و هوای طلبگی اقتضائات خودش را دارد. برایم سخت بود که به مغازه بروم اما تسلیم ارادهٔ پدر بودم. یکی از بعدازظهرها برای کمک به شاگردها به مغازه رفتم. منظورم از شاگرد، فروشنده‌ها هستند. به فروشگاه که رسیدم هنوز خلوت بود. کمی بی‌حوصله بودم. دفتر یاداشت‌هایم همراهم بود. یادم افتاد مدتی پیش در نمایشگاه بین‌المللی کتاب، شمارهٔ تلفن حاج آقای فاطمی‌نیا را از ایشان گرفته‌ام. شماره را در گوشهٔ دفتر یادداشت‌هایم نوشته بودم. گوشی تلفن را برداشتم. شماره با هشت شروع می‌شد. اگر اشتباه نکرده باشم فرمودند شمارهٔ کتابخانه‌شان در حوالی میدان آرژانتین است. تماس گرفتم. گوشی را خودشان برداشتند. کمی یکّه خوردم. مطمئن بودم بندهٔ بی‌نام‌ونشان را نمی‌شناسند. لذا فایده‌ای در معرفی نمی‌دیدم. بعد از سلام و احوالپرسی اظهار کردم حال خوشی ندارم. با مهربانی پرسیدند: چرا؟ ماجرای آمدن به خرازی و باقی قضایا را برایشان گفتم. با لحنی شیرین و آرام‌بخش از پشت گوشی، حدیثی کوتاه از امیرالمؤمنین برایم خواندند که النجاة فی‌الصدق؛ کمی توضیح دادند. در آخر برایم دعا کردند. من هم بعد از تشکر خداحافظی کردم. حالم به‌ناگاه از این رو به آن رو شده بود. به‌ایشان، صفا و پاکی‌اش، عقیده داشتم. امروز علی‌رغم فشردگی کارهایم نتوانستم که نروم. با عشق و ارادتی خاص برای بهره‌بردن از وجودشان به مراسم تشییع رفتم. روحش شاد و با اجداد طاهرینش محشور باد.