میهمانِ منزل پدرخانم بودیم. آقا جواد هم به‌همراه اهل و عیال آنجا تشریف داشتند. تازگی‌ها در سوریه مجروح شده بود. مراحل درمان را طی می‌کرد. از حرف‌هایش متوجه شدم تمایل دارد پیش از بازگشت به سوریه، حاج آقای فاطمی‌نیا را ملاقات کند. نپرسیدم برای چه! اما اجمالا می‌دانستم می‌خواهد دعایی از ایشان بگیرد. به آقا‌جواد گفتم: حاج آقا در مسجد جامع ازگل جلسه دارد. خاطرم نیست که مناسبتش چه بود. خوشحال شد. گفت: علی‌آقا! اگر برویم حاج آقا را ببینیم خیلی خوب می‌شود. دوتایی سوار پراید نقره‌اش شدیم. فرمان خیلی سفتی داشت. هیدرولیک نبود. ظاهرا داخل دست و پایش ترکش یا به‌نظرم تیر بود. چند عمل‌جراحی شده بود. مقداری هم جمجمه‌اش، قسمت بالای گوش، آسیب دیده بود. اصرار کردم اجازه بده من رانندگی کنم. راه طولانیست. مگر گذاشت؟! از بس که مهربان و خدوم بود. در طول راه هر چه در چنته داشتم رو کردم تا فعلا به سوریه نرود تا حالش خوب شود. نه، نمی‌آورد اما می‌دانستم آب در هاون می‌کوبم. گویی از زمین و حرف‌های زمینی‌ام کنده شده بود. مثل همیشه نبود. حالات خاصی پیدا کرده بود. نه اینکه بخواهم غلو کنم و بگویم بر بال ملائک سوار بود. نه! اما جوادِ همیشگی نبود. بزرگراه‌ها را یکی‌پس‌ازدیگری پشت سر گذاشتیم. محلهٔ ازگل را می‌شناختم اما مسجد را نه. پرسان‌پرسان مسجد را پیدا کردیم. ماشین را پارک کرد. قفل‌فرمان را زد. به‌عادت همیشگی لُنگی را روی فرمان و قفل‌فرمان انداخت. پیاده شدیم. داخل مسجد رفتیم. اگر اشتباه نکنم حاج آقا یکی از فرمایشات امام زین‌العابدین علیه‌السلام را شرح می‌داد. گوشه‌ای نشستیم. جواد با اصرار من، به‌زور روی صندلی پیرمردها نشست. مگر حرف گوش می‌داد؟! بس که محجوب بود می‌خواست با پای درب و داغونش روی زمین بنشیند. به‌هرحال صحبت‌های حاج آقا تمام شد. گفتم همینجا روی صندلی بنشین و تکان نخور تا برگردم. از لای ازدحام جمعیت خودم را به حاج آقا رساندم. روی صندلی‌ای که پشت میز بود نشسته بود. انبوه جمعیت هم دور میز حلقه‌زده و نشسته بودند. جلوی چشم آن همه آدم، دهانم را به گوش حاج آقا نزدیک کردم. با اشارهٔ انگشت، جواد را نشان دادم و گفتم: ایشان از فرماندهان میدانی در سوریه هستند. می‌خواهند شما را ببینند. کاری با شما دارند. حاج آقا با روی‌باز فرمود: حتما حتما. سپس اضافه کرد: بیایید به دفتر مسجد. مختصری گذشت. همه از جمله حاج آقا بلند شدند تا برویم. ناگهان متوجه نکتهٔ جالبی شدم. آقای فاطمی‌نیا چشم از جواد نمی‌گرفت. جواد هم خودش را به جمیعتی که گرد حاج آقا حلقه‌زده بودند رساند. حاج آقا دست جواد را گرفت و خیلی گرم با جواد سلام و احوالپرسی کرد. ازدحام زیاد بود. جواد مقداری درد داشت و لنگان‌لنگان راه می‌رفت. حاج آقا فرمود بیایید به دفتر مسجد. به‌یاد دارم در طول مسیر صحن تا دفتر مسجد چندبار با سرانگشت خود به آقاجواد اشاره کرد که بیایید. داخل اتاق شدیم. اتفاقا آیت‌الله فیاضی از شاگردان مشهور آیة‌الله مصباح یزدی هم آنجا بودند. آقای فاطمی‌نیا از پدرخانم استاد فیاضی خیلی تعریف می‌کرد. اتاق آرام شده بود. آقای فاطمی‌نیا شروع به چاق‌سلامتی با جواد کرد. تکریم و تشکر زیادی می‌‌کرد از مدافعان حرم. جواد می‌خواست چیزی خصوصی به آقای فاطمی‌نیا بگوید. جایم را با جواد عوض کردم. نمی‌دانم درگوشی چه با حاج آقا پچ‌پچ می‌کرد. الله‌اعلم. حاج آقا فقط گوش می‌داد. کمی که گذشت حاج آقا تکه‌ای کاغذ از جیب لَبّاده‌اش در آورد. پنهان از نگاه همه با خودکار یا مداد بر روی آن چیزی نوشت و داد به جواد و فرمود همیشه همراهت باشد. جواد هم کاغذ را تاکرد و گذاشت داخل جیب. حاج آقا بلند شد روی پا و جواد را به آغوش کشید و بوسید و درگوشش چیزی شبیه دعا خواند. خادم مسجد با سینی چای وارد شد. یادم نیست چای را نوشیدیم یا نه! اما جواد راضی بود. جاذبهٔ حاج آقا او را گرفته بود. حاج آقا هم ول‌کن دست جواد نبود. او هم که جنس‌شناس یا بهتر بگویم آدم‌شناس قهاری بود به لطافت و پاکی روح جواد پی‌برده بود. نمی‌دانم اما حس می‌کردم از دلش نمی‌آید دست جواد را رها کند. اما جواد باید می‌رفت. وقت‌خداحافظی بار دیگر جواد را به آغوش گرفت و بوسید. در راه بازگشت، جواد حال بهتری داشت. از نوشتهٔ روی کاغذ حرفی به میان آورد، البته نه از محتوایش، از اینکه کجا بگذارم. گفتم بده همسرت جایی از لباس رزم‌ات بدوزد. نمی‌دانم محتوای آن نوشته چه بود و الان کجاست. اما هر چه بود جواد ما، یکی دو ماه بعد از آن به شهادت رسید و رفت. بعدها در مسجد اعظم حاج آقا فاطمی‌نیا را دیدم. جلو رفتم. سلام کردم. به‌نظرم شناخت. خبر شهادت جوادالله‌کرمی را به ایشان دادم. آه از نهادش درآمد. خیلی متاثر شد. خیلی برای جواد دعا کرد. جواد عزیزم! گاهی که دلتنگت می‌شوم، فراموش می‌کنم که تو فقط یک خاطره‌ای.