داستان فاطمه سلام‌ الله علیها قسمت صد و سی و یک فدک ۵ نگاه پرسشگر آدم‌های داخل مسجد، ابوبکر رو آزار می‌داد. خلیفه متوجه شد الان دیگه جای موندن نیست. از منبر پایین اومد و به خونه برگشت. یکی از خدمتکارهاش رو دنبال عمر فرستاد. طولی نکشید که سر و کلّهٔ رفیق شفیقش پیدا شد. وقتی ابوبکر نگاهش به عمر افتاد بی‌هیچ مقدمه‌ای گفت: دیدی چه اتفاقی افتاد؟! دیدی چه‌طوری جلوی چشم خلق‌الله، مُفتضحمون کرد؟! این فدک، دردسری شده برای ما. اگه قرار باشه هر روز علی‌بن‌ابی‌طالب بیاد و معرکه راه بندازه، آبرویی برای ما و حکومتمون باقی نمی‌مونه؟! عمرجان! تو چی صلاح می‌دونی؟! عمر نگاهی به اطراف اتاق انداخت و سپس آهسته گفت: مرگ یه‌بار شیون هم یه‌بار، من می‌گم بیا دستور قتل علی رو صادر کنیم! ابوبکر که بگی‌نگی بدش نیومده بود در جواب گفت: چه‌جوری؟ با کدوم بهونه؟ به دست کی؟! عمر گفت: خالدبن‌ولید برای این کار از هر جهتی مناسبه! ابوبکر یکی از نوکرهاش رو دنبال خالد فرستاد تا خبرش کنه. خیلی زود فرستادهٔ خلیفه به همراه خالد وارد خونهٔ ابوبکر شدند. خالد داخل اتاق شد و سلام کرد. ابوبکر لبخند مرموزانه‌ای زد و به خالد گفت: می‌خواهیم تو رو برای کار بزرگی مأمور کنیم، آمادگی داری؟ خالد پاسخی مناسب و درخور پستی و رذالت خودش داد. او با شناختی که از دغدغه‌های ابوبکر و عمر داشت در جواب خلیفه گفت: هر چی می‌خوایید من رو به انجامش تکلیف کنید حتی اگه قتل علی‌بن‌ابی‌طالب باشه! لبخند رضایت به لب ابوبکر و عمر نشست. خلیفه گفت: نظر ما هم همینه. خالد گفت: هر گونه که امر بفرمایید در خدمتم. حالا چگونه علی رو بکشم؟! ابوبکر گفت: توی مسجد حاضر شو. وقت نماز جماعت کنار علی بنشین. وقتی من که امام جماعتم سلام نماز رو دادم بلافاصله بلندشو گردن علی رو با شمشیر بزن! خالد گفت: بله جناب خلیفه. حتما. اسماء دختر عُمیس که همسر ابوبکر و در باطن از دوستداران اهل‌بیت پیامبر بود از پشت پرده این سخن رو شنید. کنیزش رو صدا زد و با خودش برد گوشه‌ای از خونه. بعد، دم گوش کنیزک گفت: فی‌الفور می‌ری به خونهٔ فاطمهٔ زهرا و به شوهرش علی‌بن‌ابی‌طالب می‌گی اسماء سلام رسوند و گفت: جونت در خطره! بهش بگو: ابوبکر و عمر و خالد برای کشتنت به مشورت نشستند. فورا از شهر بیرون برو که من از خیرخواهان تو هستم. کنیزک، پیغام اسماء رو به امام رسوند. حضرت به کنیز فرمود: به اسماء بگو: نگران نباش! خداوند بین اون‌ها و مقصودشون مانع می‌شه. کنیزک خونهٔ امیرالمؤمنین رو ترک کرد و به خونه برگشت. وقت نماز فرا رسید. امام برای شرکت در نماز از خونه خارج شد و به مسجد رفت. وارد مسجد شد و در صف نشست. خالدبن‌ولید هم اومد و درحالی‌که شمشیر همراهش بود کنار حضرت نشست. البته ما تا حالا توی هیچ کتاب معتبرى نيافتيم كه امیرالمؤمنین توی نماز جماعت به ابوبكر يا سایر یاران پیغمبر اقتدا کرده باشه، ولى در كتاب الانساب‌ نوشتهٔ آقای سمعانى اینجوری اومده و شاید یه استثناء بوده تا حضرت بیاد و حقشون رو کف دستشون بگذاره! ممکنه یکی از هواداران ابوبکر و عمر پیدا بشه و بگه كتاب الانساب، اصلاً كتاب روايى و حديثى نيست و یه چنین قصه‌ای که توی كتاب‌هاى صحاح و مسانيد و سنن و معجم‌هاى حديثى نیومده، چه ارزشی می‌تونه داشته باشه؟! به‌هرحال خداوند چنين اراده نموده كه اين حديث توسط اين كتاب رجالى به ما برسه. گرچه هواخواهان عمر و ابوبکر راوى این ماجرا یعنی آقای عبادبن‌يعقوبِ رواجنى رو به‌خاطر نقل رواياتى كه بيانگر فضايل و مناقب امیرالمؤمنینه به تشيع متّهم کردند. به‌هرحال، گفتیم که خالدبن‌ولید اومد و درحالی‌که شمشیر همراهش بود کنار حضرت، در صف نماز نشست. علل الشرائع: ج ۱ ص ۱۹۲، الاحتجاج: ج ۱ ص ۱۱۸، الانساب سمعانى: ج ۳ ص ۹۵. ادامه دارد...