داستان فاطمه سلام الله علیها
قسمت صد و سی و دو
فدک ۶
نماز شروع شد. گویا فریضهٔ صبح بود. خیلی طول نکشید که ابوبکر برای تشهد نماز نشست. از تصمیم خودش برای کشتن علیبنابیطالب پشیمون شده بود.
ترسی عذابآور به دلش افتاده بود. وحشت داشت که نکنه بلوایی سر بگیره و از کرسی خلافت کلّهپا بشه!
با شناختی که از شجاعت امیرالمؤمنین داشت وسط نماز بهغلطکردن افتاده بود. سرتاپای خلیفه رو اضطراب گرفته بود. جرات نمیکرد سلام نماز رو بگه. هِی ذکرهای تشهد و سلام رو کِش میداد و گاهی هم تکرار میکرد تا بلکه چارهای بهذهنش برسه. مردمی که توی نماز بهش اقتدا کرده بودند خیال میکردند خلیفه رکعات نماز رو قاطی کرده! بالاخره ابوبکر پیه بدنامی رو به تنش مالید و همونجا وسط سلامهای نماز به عربی گفت: لا "تفعلنّ ما اَمَرْتُک" یعنی خالد دستنگهدار و کاری که به تو دستور داده بودم انجام نده!!
خلیفهٔ مضطرب به هر هول و وَلایی که بود سلام سوم نماز رو داد. امیرالمؤمنین نگاهش رو برگردوند به طرف خالد و فرمود: ابوبکر چه دستوری به تو داده بود؟ قرار بود چی کار کنی؟!
خالد از این حرف امام، یکّه خورد. اما خودش رو نشکوند و با تکبّر گفت: به من فرمان داده بود گردن مبارکتون رو بزنم! امام با تندی فرمود: تو؟! تو واقعا میخواستی این دستور رو انجام بدی؟ خالد که سابقهاش نشون میداد آدمی هتّاک، شرور و بیادبیه، گستاخانه قبضهٔ شمشیر رو نشون داد و گفت: بهخدا قسم اگه ابوبکر قبل از سلام نماز اون حرف رو نزده بود با همین شمشیر میکشتم.
امام با دست، به خالد که دوزانو به طرف قبله نشسته بود تکونی داد. ناگهان خالد پخش زمین شد. حضرت گلوی خالد رو با دو انگشت اشاره و وسطی گرفت و چنان فشار داد که خالد نعره کشید.
مردم اطراف امام رو گرفتند. عمر با وحشت هوار کشید: بهخدای کعبه قسم که علی الان خالد رو میکشه.
هر کس در فکر خودش بود. کسی جرات جلو اومدن نداشت. در این هنگام خالد از وحشت لباس خودش رو نجس کرد. بدبخت، زیر مونده بود و عینهو کسانی که دارن قبض روح میشن فقط پاهاش رو به هم فشار میداد و هیچ حرفی نمیزد. مردم از دور به حضرت التماس میکردند که تو رو به قبر پیغمبر قسم میدیم که خالد رو رها کن. امام دو انگشت مبارکش رو شُل کرد. ابوبکر وحشتزده به نظر میرسید. با ناراحتی به عمر گفت: این نتیجهٔ مشورتیه که با تو کردم. انگاری به دلم برات شده بود که همه چی خراب میشه! خدا رو شکر که امروز بلایی سر خودمون نیومد.
هر کس نزدیک میشد تا خالد نگونبخت رو از چنگ نیرومند امام نجاتبده نگاه تند حضرت چنان اون آدم رو وحشتزده میکرد که بر میگشت. ابوبکر با اینکه مثلا خلیفه بود اما جرات حرفزدن نداشت. بهناچار عمر رو پیش عباس، عموی امیرالمؤمنین فرستاد تا بیاد.
عباس اومد و شفاعت کرد و امام رو قسم داد و گفت: تو رو به حق قبر پیغمبر و خود رسولالله و به حق فرزندانت و به حق مادرشون فاطمه، خالد رو رها کن.
امام با وساطت عباس بلند شد و خالد رو رها کرد. عباس جلو اومد و دو چشم امام رو بوسید. امام به طرف عمر رفت و یقهٔ عمر رو گرفت و فرمود: اگه حکم خدا و عهد پیغمبر نبود بهت نشون میدادم کدوم یکی از ما ضعیفتره! کممونده بود عمر قبض روح بشه. حاضرین توی مسجد میانجیگری کردند و عمر رو از دست امام نجات دادند.
عباس به طرف ابوبکر رفت و با خشم گفت: سوگند به خدا اگه علی رو میکشتید یهنفر از دودمانتون رو زنده نمیگذاشتیم. ابوبکر از وحشت جیکش در نمیومد.
علل الشرائع: ج ۱ ص ۱۹۲، الاحتجاج: ج ۱ ص ۱۱۸، الانساب سمعانى: ج ۳ ص ۹۵.
ادامه دارد...