داستان فاطمه سلام‌ الله علیها قسمت صد و سی و پنجم فدک ۹ طولی نکشید به‌قول ابوبکر دونه‌درشت‌های انصار و مهاجرین از جمله عمربن‌خطّاب برای مشورت توی مسجد جمع شدند. به محض اینکه نگاه ابوبکر به جمع حاضر افتاد بی‌مقدمه زبون به گله و شکایت باز کرد که مگه من در مورد فدک با شما مشورت نکردم؟! مگه شما نگفتید که پیغمبرها از خودشون میراثی به یادگار نمی‌گذارند؟! مگه شما نگفتید عایدی‌های حاصل از فدک در تجهیز سپاه و حفظ مرزها و برای منافع عمومی مسلمون‌ها باید هزینه بشه؟! خب من هم مشورت‌های شما رو پذیرفتم و بهشون عمل کردم. پس این علی‌بن‌ابی‌طالب چی می‌گه و چرا داره مخالفت و تهدید می‌کنه؟! ابوبکر در ادامهٔ ننه‌من‌غریبم‌‌بازی‌هاش برای مظلوم‌نمایی بیشتر گفت: اصلا اون با اصل خلافت من مخالفه؛ من که می‌خواستم استعفا بدم، شما قبول نکردید! ابوبکر که پیدا بود حسابی ترسیده ادامه داد: من از همون روز اول، رودررو شدن با علی رو دوست نداشتم و از درگیرشدن با پسر ابوطالب فراری بودم و هستم! به عمر کارد می‌زدی خونش درنمیومد. با عصبانیت و به شکل بی‌سابقه‌ای توی جمع و جلوی چشم‌های از حدقه بیرون‌زدهٔ انصار و مهاجرین به ابوبکر توپید و با داد و هوار گفت: وحشت همهٔ وجودت رو گرفته! تو غیر از این حرف، هیچی دیگه نمی‌تونی بگی؟! تو بچهٔ همون آدمی هستی که توی جنگ‌ها همینکه تقّی به توقّی می‌خورد پا پس می‌کشید و به سرعت فرار می‌کرد. بابای تو توی سختی و قحطی سخاوت و بخشندگی نداشت. بی‌علت نیست که گفتند: تره به تخمش می‌ره حسنی به باباش. تو آخه چقدر ترسو و ضعیف هستی؟! من آب گوارا و زلالی رو در اختیار تو گذاشتم، اما حاضر نیستی ازش بهره ببری. چرا نمی‌تونی از این آب صاف، رفع تشنگی کنی و سیراب بشی؟! من گردنِ گردنکش‌ها رو در مقابل تو خاضع و خم کردم. من بودم که آدم‌های روشن‌فکر و سیاست‌مدار و باتجربه رو اطراف تو جمع کردم. اگه اقدامات و تلاش‌های من نبود، هرگز چنین موفقیتی نصیبت نمی‌شد و پسر ابوطالب استخوان‌های تو رو خورد می‌کرد. این نعمت خلیفه‌بودنی که به‌دست آوردی، به‌وسیلهٔ من برات فراهم شده. باید خدا رو شکر کنی که جای رسول خدا نشستی. از این علی، پسر ابوطالب که عینهو سنگ، سخته تا شکسته نشه آبی برای هیچکدوم از ما جاری نمی‌شه! مانند مار خطرناکی می‌مونه که بدون افسون و نیرنگ، رام نمی‌شه!! مثل عصارهٔ تلخ درختیه که هر چی با عسل قاطیش کنی شیرین نمی‌شه. با شمشیرش، شجاعان قریش رو کشت. اما جناب خلیفه! با همهٔ این حرف‌ها از تهدیدات علی‌بن‌ابی‌طالب نترس. من قبل از اینکه بخواد آسیبی به تو برسونه کارش رو می‌سازم و سر راهش مانع می‌شم. ابوبکر که هنوز بابت شوک نامهٔ امام، وحشت‌زده بود بی‌توجه به لاطائلات‌گویی‌های عمر با ناراحتی گفت: این چرت و پرت‌گویی‌ها رو بگذار کنار. تو چی فکر کردی؟! به خدا سوگند پسر ابوطالب اگه بخواد ما رو بکشه بدون اینکه از دست راستش کمک بگیره فقط با دست چپش دمار از روزگار تک‌تک ما درمیاره! برو خدا رو شکر کن، تازگی‌ها دستگیرم‌ شده که علی به‌خاطر ملاحظاتی دست به کار خاصی نمی‌زنه. یکی اینکه تقریبا تنها و بی‌یار و یاوره، دوم اینکه نمی‌دونم پیغمبر چی بهش وصیت کرده که دست و پای علی رو بسته. خودش رو مقیّد کرده و می‌خواد مطابق وصیّت رسول‌الله با ما رفتار کنه. و آخریش هم اینه‌که خیلی از قبائل عرب به‌خاطر کشته‌شدن بستگانشون به دست علی باهاش کینه و دشمنی دارن و به طور طبیعی نمی‌تونن با علی روابط دلی داشته باشند. اگه این سه تا مسأله نبود شک نکن که نه تو و نه هفت‌پشت جدّ و آباد تو نمی‌تونستند جلوی علی مقاومت کنند. پسر خطّاب! هر چقدر من و تو دلبسته و لَنگ این دنیاییم علی همون‌طور که توی نامه نوشته و راست هم نوشته، از زندگی دنیا گریزونه. ابوبکر بعد از گفتن این حرف‌ها برای حفظ آبرو هم که شده، شهادت‌دادن امام‌علی به مالکیت حضرت فاطمه بر باغات و مزارع فدک رو پذیرفت. برای ابوبکر ثابت بود که فدک بی‌بروبرگرد مِلک شخصی حضرت فاطمه هست. اما الان به‌ناچار و در عمل، تن به این حقیقت داد. روی همین حساب، دستور داد تا منشی‌ها قباله‌ای مبنی بر "برگردوندن‌ فدک‌ به‌ فاطمه" تنظیم کنند. خبر به حضرت فاطمه رسید. خانوم به‌رغم جراحات ناشی از سقط فرزندش حضرت محسن، به‌زحمت، خودش رو به مسجد رسوند. صحن مسجد تقریبا خلوت بود. همه از جمله امیرالمؤمنین و عمر رفته بودند. فاطمۀ زهرا سرانجام قباله رو از خلیفه یا شاید هم از منشی گرفت و عازم منزل شد. ولی مع‌الاسف توی راه با عمربن‌خطاب مواجه شد! الاحتجاج: ج ۱ ص ۱۱۸. ادامه دارد...