داستان فاطمه سلام‌ الله علیها قسمت صد و سی و ششم پاره‌کردن قبالهٔ فدک عمر نگاهش افتاد به قبالۀ فدک که توی دست فاطمهٔ زهرا بود. با بی‌ادبی و پرخاش پرسید: ‌دختر محمد! این نوشته چیه که همراهته؟! حضرت فاطمه پاسخ داد: دست‌خطیه که ابوبکر برای برگردوندن فدک نوشته! به‌محض اینکه عمر متوجه ماجرا شد عینهو برق‌گرفته‌ها رنگش پرید و با گستاخیِ تمام به دختر رسول خدا گفت: زودباش قباله رو ردکن بیاد! خانوم، قباله رو لای دست مبارکش محکم نگه داشته بود. عمر وِل‌کن نبود و بی‌شرمانه سماجت می‌کرد. هر لحظه ممکن بود اتفاق و پیش‌آمد ناگواری رُخ بده! اصرار از عمر و انکار از صدّیقۀ طاهره همینطور ادامه داشت، تا اینکه ناگهان خوی شیطانی بر عُمر غلبه کرد یا بهتره بگیم ابلیس خُفتۀ پسر خطّاب بیدار شد. یک سر قباله از گوشۀ چادر خانوم بیرون زده بود. عمر دست انداخت و انتهای قبالۀ لول‌شده رو گرفت و کشید. اما حضرت زهرا قباله رو به هزار و یک دلیل رها نمی‌کرد. اینجا نمی‌دونم بگم بی‌شرمانه یا بگم گستاخانه یا ... اصلاً هر واژه‌ای که شما می‌گی، به‌هرحال عمربن‌خطّاب با مشت به سینهٔ فاطمهٔ زهرا کوبید و با لگد، ضربه‌ای به پهلوی ناموس خدا زد. یادگار رسول خدا آهی از ته دل کشید و عمر رو نفرین کرد و فرمود: خداوند شکمت رو پاره کنه! خدا بهتر می‌دونه اما برخی‌ها گفتند علیرغم اینکه خانوم از جراحات ناشی از هجوم عمر به خونهٔ وحی به‌شدّت مجروح بود ولی هنوز به فرزند دلبندش، حضرت محسن حامله بود. با تاسّف و اندوهی جانکاه باید گفت اینجا بود که بر اثر ضربهٔ ناجوانمردانۀ عمربن‌خطّاب، جناب محسن سقط شد و به شهادت رسید. ای کاش جسارت عمر به همین‌جا ختم می‌شد. دهان و قلمم بشکند اما با قلبی مجروح و سوخته و اشک روان می‌نویسم: عمربن‌خطّاب چنان سیلی محکمی به صورت حضرت صدّیقۀ طاهره زد که به فرمودهٔ امام صادق گویا من اون وقتی رو که گوشواره از گوش مادرم افتاد، می‌بینم!! دراین‌حال عمربن‌خطّاب، قباله رو از حضرت فاطمه گرفت و با غیض و غضبی وصف‌ناشدنی گفت: این مال مسلمون‌هاست، عایشه و حفصه شاهد بودند که رسول خدا فرمود: ما پیامبرها چیزی به ارث نمی‌گذاریم. اونچه از ما باقی می‌مونه صدقه است؛ علی هم که اومده شهادت داده شهادتش قبول نیست چون شوهرته و به نفع خودش شهادت داده! و اما ام‌ایمن، با اینکه زن صالحه‌ای هست اما شهادتش کافی نیست. اگه همراهش زن دیگه‌ای شهادت می‌داد ما تجدیدنظر می‌کردیم. عمر این حرف‌ها رو گفت و به‌همراه قبالهٔ فدک، پیش ابوبکر رفت. خلیفه که بدجوری از عمر حساب می‌بُرد به محض دیدن عمر خودش رو جمع و جور کرد و آمادهٔ شنیدن توپ و تشرهای عمر شد. پسر خطّاب باعصبانیت و پرخاش به سر ابوبکر هوار کشید و گفت: این نامه چیه دادی دست دختر محمد؟! ابوبکر با ترس و لرز گفت: فاطمه ادّعا کرد فدک مال منه؛ امّ‌ایمن و علیّ هم اومدند و براش شهادت دادند! عمر باخشم گفت: اگه فدک رو به فاطمه برگردونی، هزينهٔ حكومت و جنگ‌ها و رزمندگان رو از کدوم گوری در میاری؟ عمر جلوی چشمان خلیفه به قبالهٔ فدک آب دهان‌ انداخت و نوشتهٔ ابوبکر رو پاره کرد! حضرت زهرا که به‌شدت رنجور شده بود با دیدن این صحنه، باحالی غمگین و گریه‌کنان از مسجد خارج شد. خیلی عجیبه که از نظر ابوبکر و عمر شهادت‌دادن امیرالمؤمنین مورد قبول واقع نمی‌شه، اما شهادت‌‌دادن عایشه و حفصه، قبول واقع می‌شه. عجیب‌تر اینکه تنها دلیل عمر این بود که حضرت علی نسبت به حضرت زهرا ذی‌نفع محسوب می‌شه! یکی نبود از عمر سؤال کنه چه‌طوره که دختر ابوبکر و دختر خودت، ذی‌نفع پدرهاشون محسوب نمی‌شدند؟ نکنه عایشه و حفصه با پدرانشون نسبتی نداشتند؟ توی همینجا بگم که اساسا عمر توی پاره‌کردن اسناد و مدارک، یَدِطولایی داشت. به عبارت دیگه باید گفت که دستِ به پاره کردنش زیاد بوده! فی‌المثل سر مالیات‌گرفتن از مردم بحرین، ابوبکر سندی نوشت. عمر بعد از خوندنِ دست‌نوشتۀ خلیفه با عصبانیت به حامل نامه نگاه کرد و گفت: این نامه هیچ ارزشی نداره! سپس نامه رو جلوی نگاه مبهوت اون بندۀ خدا جِرواجِر کرد. طلحه که شاهد این کار عُمر بود، خشمگین شد و پیش ابوبکر رفت و گفت: تو امیری یا عمر؟ ابوبکر که حدس می‌زد چه اتفاقی افتاده با ترس و لرز گفت: عُمَر امیره اما اطاعت من واجبه! طلحه که متوجه شد خلیفه خودش رو باخته، ساکت شد و چیزی نگفت. اینجوری که معلومه ابوبکر فقط اسم خلیفه رو یدک می‌کشیده و عملاً همهٔ کارها به دست عمر رَتق و فتق می‌شده. البته شریک دزد و رفیق قافله‌شدن به اندازۀ نوک‌سوزن از مسئولیت آدم چیزی کم نمی‌کنه. السیرة الحلبیة: ج ۳ ص ۵۱۲، الشافی: ج ۴ ص ۹۷، تفسیر القمی: ج ۲ ص ۱۵۵، الاحتجاج: ج ۱ ص ۹۰، الاختصاص، ص۱۸۳، تفسیر السمرقندی: ج ۲ ص ۶۸، شرح نهج‌البلاغه: ج ۱۶ ص ۲۳۴ و ۲۳۵ و ۴۰۶، مرآة الزمان: نسخهٔ خطی، باب ۱۰. ادامه دارد...