داستان فاطمه سلام الله علیها
قسمت صد و چهل و پنجم
آخرین تلاش
روزها و شاید هم ساعات پایانی زندگی فاطمۀ زهرا بود. تعدادی از زنان مهاجر و انصار چادر چاقچور کردند و دستهجمعی به عیادت خانوم رفتند. داخل اتاق و کنار بستر حضرت، ازدحام جمعیت بهاندازهای بود که جا برای نشستن نبود. بعد از سلام و احوالپرسی، یکی از زنها که گویا بزرگشون بود، جویای حال و احوال فاطمه شد.
دختر رسول خدا که از شدت درد، به پهلو خوابیده بود نیمخیز نشست و شروع کرد به شکایت و گلهگزاری. خانوم در ادامه، حرفهای تند و تیزی رو نثار زنان مهاجر و انصار کرد. فیالمثل فرمود: دنیای شما رو نمیپسندم، بعد از اینکه مردهاتون رو با محک آزمایش شناختم باهاشون دشمن شدم.
حضرت در ادامه با مقایسۀ وضعیت گذشته و حال مسلمونها افزود: چقدر زشته کُندشدن شمشیرها بعد از تیزی اونها! چقدر زشته بازیچه دونستن کارهای فعلی بعد از جدی گرفتنهای قبلی! چقدر زشته که انسان بعد از دورهای دینداری از دین خارج بشه! چقدر بده پیروی از هوی و هوس و لغزش و به دنبال اون، دستخوش عذاب الهی شدن!
حضرت فاطمه علیرغم درد و رنج بیماری و با اینکه بهسختی سخن میگفت اما خیلی چیزها به زنهای مدینه گفت. از جنس حرفها کاملا پیدا بود که سینۀ مبارک حضرت، انباشه از غصه و درده!
زنهای مدینه تحتتاثیر سخنان حضرت فاطمه، جوگیر و هیجانی شده بودند. پُر واضحه که صرفا با جوشوخروش و تحت تاثیر جَِو محیط نمیشه کاری رو به سر و سامان رسوند.
زنها با شور و حرارت از کنار بستر فاطمه بلند شدند و آه و نالهکنان خودشون رو به شوهرهاشون رسوندند. اما نهایتا آبی از مردها گرم نشد که نشد. البته چند نفری صرفا برای عذرخواهی و توجیه کارهاشون خدمت خانوم اومدند. حرف و منطقشون این بود که اگه شوهرت علیبنابیطالب، زودتر اومده بود اِل میکردیم و بِل میکردیم.
مردهای شُل و وِل مدینه با این لُغُز خوندنها میخواستند کوتاهیهای خودشون رو مُوجّه جلوه بدهند.
فاطمۀ زهرا بعد از شنیدن حرفهای صد من یه غاز مردان مدینه با ناراحتی فرمود: از من دور بشید، دیگه برای شما عذری باقی نمونده! اصلا چرا از اول گول خوردید؟! آیا با این همه دلیل و حجت به بیراههرفتن، درسته؟!
با این حرف حضرت، اونهایی که برای کسب آبرو و ترس از بدنامی، داخل اتاق بودند دست از پا درازتر بیرون رفتند. اما در بین زنهای مدینه خانوم خوبی بود که برای حضرت زهرا حکم مادر داشت. آری! اُمّسلمه، همسر مهربان و باایمان رسولالله. با خلوتشدن اتاق، حضرت فاطمه متوجه حضور اُمّسلمه شد که برای عیادت اومده بود. اُمّسلمه کنار بستر فاطمه نشست. بامهربونی دستهای رنجور و ضعیف فاطمه رو گرفت و آروم نوازش کرد. همسر رسول خدا از فاطمۀ زهرا پرسید: دخترم! با این بیماری چه میکنی؟ فاطمه نگاهی به چشمان مهربون اُمّسلمه انداخت و بیتوجه به درد و بیماری خودش فرمود: جگرم از داغ فراق پدرم یکپارچه خون شده! اما...
اُمّسلمه پرسید: اما چی دخترم؟! حضرت فرمود: میبینی مردم مدینه رو؟! از ظلمی که در حق شوهرم علی روا داشتند قلبم شعلهوره! نمکنشناسها بهحریم جانشینِ بهحقِّ پیغمبر توهین کردند و حرمتش رو شکوندند. چرا؟ چون سینههاشون نسبت به علیبنابیطالب پر از کینه و عداوته؟ چون علی در خدمت به اسلام در جنگهای بدر و احد، مردهای اونها رو کشته! اینها شعلههای کینه و حسادتهاشون رو با انتقامگیری از علی خاموش کردند.
اُمّسلمۀ پارسا و پاکنهاد سر به زیر انداخته بود و با اندوه، به درد دلها و رنجهای اصلی فاطمه گوشِ دل سپرده بود و همینجور آهسته و بیصدا اشک میریخت.
کشفالغمّة: ج ۱ ص ۱۴۷، مناقب ابن شهر آشوب: ج ۲ ص ۲۰۳، بحارالانوار: ج ۴۳ ص ۱۵۶ ح۵.
ادامه دارد.