داستان فاطمه سلام‌ الله علیها قسمت صد و چهل و هفتم شهادت ۱ زمانی‌که رحلت فاطمه نزدیک شد به‌هیچ‌وجه خانوم اندوهگین به‌نظر نمی‌رسید. انگاری اصلا مرگ براش دشوار نبود. به ‌هر سختی که بود از بستر بلند شد. حسن و حسین رو صدا زد. پسرها بدوبدو کنار مادر اومدند. خانوم با یه دست، دست حسن و با دست دیگه دست حسین رو گرفت. به کمک بچه‌ها آهسته به طرف درب اتاق قدمی برداشت. گُل‌پسرها مواظب بودند که خدای‌نکرده مادر زمین نخوره! فاطمهٔ زهرا با عصاکردنِ بچه‌ها به طرف مزار پدر راه افتاد. به اونجا که رسید پسر‌ها رو کنار قبر پدربزرگ نشوند و خودش بین منبر و قبر پدر مشغول خوندن نماز شد. بعد از سلام نماز، پسرها رو صدا زد و به‌آغوش کشید. حسن و حسین خودشون رو رها کردند توی آغوش مادر و دست‌هاشون رو حلقه کردند دور پیکر نحیف و رنجور فاطمه، جوری که صورتشون چسبیده بود به سینهٔ مادر. فاطمه درد داشت اما به روی بچه‌ها نیاوُرد. حسن و حسین به مادر چسبیده بودند و تکون نمی‌خوردند. امیرالمؤمنین، گوشه‌ای از مسجد مشغول نماز بود. فاطمهٔ زهرا برای لحظاتی محو نگاه به شوهر شد. کمی که گذشت، نگاهش رو از علی گرفت و به نازدانه‌هاش انداخت. بچه‌ها به مادر چسبیده بودند. فاطمه بچه‌ها رو نوازش کرد. دو آقازاده به چهرهٔ مادر نگاه کردند. فاطمه به حسن و حسین فرمود: بلند شید برید پیش بابا. من می‌رم خونه. حسن و حسین کنار سجادهٔ امام رفتند و کنار بابا نشستند. فاطمه بلند شد و تنهایی از مسجد خارج شد. آهسته و دست‌به‌دیوار راه می‌رفت. اسماء به استقبال خانوم اومد. دست حضرت رو گرفت و به طرف بستر برد. فاطمهٔ زهرا قبل از اینکه بنشینه به اسماء فرمود: برو عطرم و لباس‌های نمازم رو بیار اینجا. خانوم با اینکه وضو داشت با مقداری آب، تجدید وضو کرد. بعد به اسماء سفارشاتی کرد و فرمود: مواظبم باش! من مشغول نماز می‌شم. ممکنه بعد از نمازی که می‌خونم خوابم ببره. وقتی اذان شد بیدارم کن. اگه بیدار نشدم سه مرتبه صدام بزن. اگه جواب ندادم مطمئن باش که به پدرم ملحق شدم و بلافاصله کسی رو بفرست دنبال علی. فاطمه این رو گفت و جایی از اتاق که به مقام رسول‌الله نام‌گذاری شده بود وایساد و دو رکعت نماز خوند. گفته شده که خانوم در حال سجدهٔ همین نماز از دنیا رفت. اما قولی هم هست که حضرت رو به قبله دراز کشید و با پارچه‌ای صورتش رو پوشوند و در اون حال، روحش به آسمون و جوار رحمت الهی پرواز کرد. وقت نماز یومیه فرا رسید. اسماء بی‌خبر از رحلت فاطمه، برای اعلان وقت نماز وارد اتاق شد. حالا چه خانوم در حال سجده بوده یا توی بستر دراز کشیده بوده، اسماء جلو اومد و خانوم رو صدا زد و عرض کرد که خانوم! وقت نماز شده. اما عکس‌العملی ندید. دوباره صدا زد: ای دختر محمد مصطفی! اما خبری نشد. این‌بار عرض کرد: ای دختر گرامی‌ترین فرزندی که از زن‌ها متولد شده! باز هم جوابی از فاطمه نیومد. اشک توی چشم اسماء جمع شد. کمی هم اضطراب گرفت. این‌بار بلندتر و بغض‌آلود گفت: ای دختر بهترین کسی که روی زمین گام گذاشته! ای دختر کسی که به اندازهٔ کمانی و حتی کمتر از اون به خدا نزدیک شده! اما جوابی از فاطمه شنیده نشد. طبق نقلی که می‌گه خانوم توی بستر دراز کشیده بود، اسماء پارچه رو از صورت حضرت کنار زد و متوجه شد که روح پاک فاطمهٔ زهرا به ملکوت آسمون‌ها رفته! اسماء ناله‌ای زد و خودش رو رها کرد روی آغوش نحیف و لاغر فاطمه و های‌های گریه کرد. همین‌جوری که اشک از دیدگانش جاری بود بریده‌بریده و با صدایی جانسوز و لرزون می‌گفت: فاطمه جانم! رفتی؟! حالا که رفتی سلام اسماء رو به بابا برسون عزیزم. اسماء سکوتی کرد و درحالی‌که به پیکر بی‌جان فاطمه نگاه می‌کرد ناگهان جامه‌ای که به تن داشت رو درید. اسماء با اشک و آه و افسوس به سر و سینهٔ خود می‌زد و وحشت‌زده و دیوانه‌وار می‌گفت: ای وای! فاطمه جانم! من چه جوری خبر این مصیبت بزرگ رو به بچه‌های پیغمبر بدم؟! من به حسن و حسین چی بگم؟! من به زینب و اُمّ‌کلثوم چه جوری بگم که مادر نازنین و دوست‌داشتنی‌تون از دنیا رفت؟! خدایا این چه خاکی بود که بر سر اسماء شد؟! توی این فاصله، حسن و حسین که داخل مسجد و در کنار پدر بودند به هوای مادر از مسجد خارج شده و راهی خونه ‌شدند. اسماء از داخل اتاقی که پیکر بی‌جان فاطمه داخلش بود بیرون اومد. بچه‌ها مقابل درب خونه رسیدند. اسماء ناغافل درب خونه رو باز کرد. حسن و حسین به محض دیدن اسماء سراغ مادر رو گرفتند. دنیا جلوی چشم‌های اسماء تیره و تار شد. دوست داشت زمین دهن باز می‌کرد و اسماء رو فرو می‌برد. با خودش کلنجار می‌رفت که چی بگم و چی کار کنم؟! حسن جویای مادر شد. اسماء گفت: مامان خوابه! حسن یا شاید هم حسین با تعجب پرسید: اسماء! مامان این ساعت از روز نمی‌خوابید؟! زبون اسماء بند اومده بود و نای حرف‌زدن نداشت. مقتل‌الحسین للخوارزمی: ج ۱ ص ۸۴، کشف‌الغمة: ج ۱ ص ۵۰۰، بحارالانوار: ج ۴۳ ص ۲۱۴ ح ۴۴. ادامه دارد.