داستان فاطمه سلام الله علیها
قسمت صد و چهل و هشتم
شهادت ۲
حسن و حسین با عجله و نگرانی از کنار اسماء به طرف اتاقی که مادر داخلش استراحت میکرد، دوییدند. حسن زودتر به اتاق رسید. حسین هم پشت داداش وارد شد. پسرها بهظاهر دیدند که مامان، رواندازی شبیه شمد روی خودش کشیده بود و آروم توی بستر به خواب رفته بود. همین آرامش خانوم بچهها رو بیشتر به شک میانداخت. چند روزی میشد که بچهها توی خونه شاهد رنجهای بیماری مامانْفاطمه بودند. اما حالا با تعجب میدیدند که مامان بهآرومی خوابیده! حسین به طرف بستر چند قدمی برداشت. آهسته و بیصدا اومد و پایین پای خانوم دوزانو نشست. به پیکر مامان کمی خیره شد. دست مبارکش رو جلو اُوُرد و خیلی آروم با نوک انگشتهای ظریف و لطیفش، کف پای مادر رو مختصری نوازش داد. واکنشی از سوی مامانْفاطمه ندید. با قراردادن یکی از انگشتان پای مادر بین انگشت شست و سبابه، بهنرمی پای مادر رو فشار داد اما باز هم عکسالعملی احساس نشد. حسین سرش رو برگردوند و به چهرهٔ داداش حسن نگاهی انداخت. حسن که بزرگتر بود شاید چیزی متوجه شده بود اما رفتار خاصی ازش دیده نمیشد و حرفی نمیزد. حسن فقط در سکوت به حسین نگاه میکرد. اسماء توی آستانهٔ درب اتاق، خشکش زده بود. فقط صدای دندونهاش به گوش میرسید که از شدت لرزش به هم میخورد و صدا تولید میکرد. حسین همینجوری که دوزانو پایین پای مامان نشسته بود کمی به طرف سر و گوش فاطمهٔ زهرا خیز برداشت و آهسته یکی دوبار گفت: مامانْفاطمه؟! مامانْفاطمه؟! اما صدایی نیومد. ناخودآگاه اشک توی چشم حسین حلقه زد. ناامیدانه سر چرخوند و به حسن نگاه کرد. بغض، گلوی حسن رو هم گرفته بود. دوتا داداش هاج و واج مونده بودند. چیزی به هم نمیگفتند. حسن نیمنگاهی به اسماء انداخت و به سختی جملهاش رو تکرار کرد: مامان این موقع نمیخوابید.
این جمله، قلب حسین رو شکافت. اما صداش در نمیومد. حسن منتظر بود تا اسماء چیزی بگه. اسماء جلوی این دوتا نازدانهٔ فاطمه، بیچاره شده بود. نفسش توی سینه حبس شده بود. فقط تونست بگه: مادرتون نخوابیده بلکه... صدای اسماء قطع شد. زن بیچاره داشت قبضروح میشد. همهٔ توانش رو ریخت توی زبونش و بریدهبریده گفت: مادر از دنیا رفت. سستیِ زانوهای حسن به نهایت رسید. خودش رو روی پیکر بیجان مادر انداخت و در حالیکه فاطمه رو میبوسید و هٍی اشک میریخت و مامان، مامان میکرد به سختی گفت: مامان جونم! قبل از اینکه جون از تنم بیرون بره تو رو خدا با من حرف بزن! حسن این جمله رو با حالتی رقتانگیز تکرار و هایهای گریه میکرد.
اما حسین! و تو چه میدونی که حسین چه کرد؟! همینطوری که پایین پای مادر نشسته بود خم شد و صورت به کف پای مامانْفاطمه چسبوند. لحظاتی صورت حسین به کف پای خانوم چسبیده موند. خیسی اشک حسین کف پای مادر رو تر و نمناک کرده بود. حسین گونهٔ اشکبار خودش رو روی کف پای مادر چرخوند و لبهای نازنینش رو به کف پا چسبوند. آروم بوسهای به کف پای مادر زد. یکی دوتا سهتا. سیر نمیشد. همینجوری که به کف پای مامانْفاطمه بوسه میزد آهسته با بغضی جانسوز زمزمه میکرد: مامان جونم! منم پسرت حسین! تو رو به خدا تا قلبم شکافته نشده و از تپش نیفتاده با من حرف بزن!
اسماء جلو اومد و به بچهها گفت: قربونتون بشم. آروم باشید عزیزانم. بلند شید برید سراغ بابا. جالبه که حسین توی اون لحظات به طرف برادر بزرگتر رفت و حسن رو به آغوش کشید و فرمود: داداش جونم! خداوند به تو صبر و اجر بده! دو برادر خردسال از داخل اتاق بیرون اومدند. همینطور که اشک از گوشهٔ چشمهاشون جاری بود با زبون کودکانهٔ خودشون، ناله و نجوا میکردند و پیغمبر رو خطاب قرار داده بودند که آقاجون کجایی که با وفات مامانْفاطمه، داغ جدایی شما دوباره برامون تازه شد. بچهها گریهکنان از درب خونه بیرون رفتند و همینجور که اشک میریختند وارد صحن مسجد شدند. همهٔ یاران پیغمبر با دیدن چهرهٔ غمآلود حسن و حسین به طرفشون رفتند. اصحاب، دور بچهها حلقه زدند. هر کدوم سعی میکرد جویای اشکریختن این دو نوهٔ پیغمبر بشه، یکی گفت: خدا چشم شما دو آقازادهٔ بهشتی رو گریون نبینه. چرا گریه میکنید؟! یکی دیگه گفت: نکنه یاد بابابزرگ افتادید و از علاقهٔ به اونه که دارید گریه میکنید؟!
امیرالمؤمنین که داخل مسجد بود صدای گریهٔ بچهها رو شناخت. بانگرانی، جمعیت رو شکافت و خودش رو به حسن و حسین رسوند. دل توی دل علی نبود. با دیدن بچهها هری دل علی ریخت! یکی از بچهها با دیدن بابا صداش رو به ناله بلند کرد و گفت: مامان!
فقط خدا میدونه که چی شد و چه طور شد! امیرالمؤمنین با شنیدن کلمهٔ مامان، ناگهان تعادل خودش رو از دست داد و با صورت به زمین مسجد پیغمبر خورد!!
مقتلالحسین للخوارزمی: ج ۱ ص ۸۴، کشفالغمة: ج ۱ ص ۵۰۰، بحارالانوار: ج ۴۳ ص ۲۱۴ ح ۴۴.
ادامه دارد.