داستان فاطمه سلام الله علیها
قسمت صد و پنجاه و چهارم
مراسم تدفین ۳
وقتی امیرالمؤمنین پیکر نورانی بانوی بینظیر آفرینش رو پنهانی به خاک سپرد با احساسی غیر قابل شرح و بیان، کنار قبر فاطمه نشست.
اشک از دیدگان امام جاری بود. بچهها هم به بابا تکیه داده بودند و آروم و بیصدا اما بیامان اشک میریختند. امام دست مبارکش رو جلو اُوُرد و روی قبر رو صاف کرد. قطرات اشک از محاسنش روی خاکهای مزار فاطمه افتاد.
امیرالمؤمنین با جگری سوخته، مقداری به طرف قبر مطهر خم شد. گویی که متوجه مزار پیغمبر شده باشه، صورتش رو به طرف قبر مبارک رسول خدا چرخوند. انگاری میخواست چیزی به حضرت عرض کنه. بغض گلوی امام رو گرفته بود. با اشک و آهی سوزناک، آهسته شروع کرد به درد و دل با پیغمبر و خطاب به ایشون عرض کرد: آقاجونم! صبر و شکیبایی من در نبود فاطمه خیلی کمه. تحمل دوری ایشون برام غیرممکنه. اما چی کار کنم که چارهای جز صبر و بردباری ندارم. در برابر تقدیر خدای متعال، چارهای جز پذیرش و قبول این حقیقت نیست.
امام آهی جانسوز از سُوِیدای دل کشید و بعد با حالی نزار فرمود: آقاجونم! زهرای من، نابهنگام به شهادت رسید. بعد از شهادت فاطمه، غم و اندوه من همیشگی میشه، بیداری من توی شبهای دراز طولانی میشه! آقاجونم! بهزودی دخترت شما رو از اونچه که امتت به سرش اُوُردند باخبر میکنه. اونها دستبهیکی شدند تا دخترت رو از بین ببرند. آقاجونم! از فاطمه بپرس. با اصرار هم ازش بپرس. بخواه که برات حرف بزنه. فاطمه از بس که باحیاست، درد و غصّههای دلش رو بهآسونی به زبون نمیاره. از فاطمه سوال کن که چه اندوهها توی سینه جا داده. آقاجونم! اگه نگرانی از جنجالسازی مخالفین نبود حالاحالاها و حتی به درازای تمام عمر کنار مزار فاطمه مینشستم و عینهو مادری که جوون از دستداده بر این بلا و مصیبت، هایهای گریه میکردم.
گولهگوله اشک بود که از چشمان علی روی خاک قبر فاطمه میچکید. بچهها خودشون رو به بابا چسبونده بودند و با حرفها و گریههای بابا اشک میریختند.
امام ادامه داد و فرمود: آقاجونم! میبینی؟! میبینی که دخترت، شبانه و مخفیانه به خاک سپرده شد؟! این خواست خودش بود. فاطمه جانم، دلشکسته و غمگین از دنیا رفت. حقش غصب شد. بهش اهانت کردند. حرمتش رو شکوندند.
امام نگاه اشکآلودش رو از مزار پیغمبر گرفت و به خاکهای قبر فاطمه رها کرد و با افسوسی کُشنده فرمود: صدیقه جانم! تو رو به کسی میسپارم که از من به تو مهربانتر و شایستهتره. صدیقهٔ من! عزیزم! تو رو به خدا میسپارم.
سپس با دست مبارکش، خاکهای قبر فاطمه رو صاف کرد و مقداری آب، روی قبر پاشید.
امیرالمؤمنین توان بلندشدن از کنار قبر فاطمه رو نداشت. این شد که عباس عموی پیامبر جلو اومد و زیرِ بغلهای امام رو گرفت و از روی قبر بلند کرد. امام پای برگشت نداشت. اما چارهای جز تسلیم نبود.
شهادت مظلومانهٔ فاطمهٔ زهرا قرنهاست که دلهای عاشق و شیفتهٔ اهلبیت رو داغدار و به خود مشغول کرده. بانویی بهشتی که چند صباحی بیشتر میهمان این دنیا نبود. زهرای مرضیه کجا و آدمهای عقدهای و تازه به دوران رسیده و بیاصالت کجا؟! آدمهای بیریشهٔ بیخرد و جاهل با رفتار خودشون داغی به دل شیفتگان خاندان رسالت گذاشتند که حالاحالاها جای این زخم با هیچ مرهمی التیام نخواهد یافت.
بیعلت نیست وقتی از امامجواد که محو سکوت و فکر بود پرسیدند به چی فکر میکنی در جواب فرمود: به اونچه که در حق مادرم فاطمهٔ زهرا روا داشتند فکر میکنم. بهخدا سوگند اون دو نفر رو بهوقتش از گور بیرون میارم، میسوزونم و خاکسترشون رو به باد میدم و به دریا میریزم. امامرضا که شاهد حرفهای پسر خردسالش بود، امامجواد رو به آغوش کشید و بین چشمهاش رو بوسید و فرمود: حقّا که امامت، شایسته و از آنِ توست.
تاریخ المدینه المنوره: ج ۱ ص ۱۰۸، قربالاسناد: ص ۳۶۷ ح ۱۳۱۴، الکافی: ج ۱ ص ۴۶۱، تهذیبالاحکام: ج ۶ ص ۹، دلائلالامامة: ص ۴۰۰ ح ۳۵۸، بحارالانوار: ج ۸۲ ص ۲۷.
ادامه دارد...