داستان فاطمه سلام الله علیها
قسمت صد و پنجاه و پنج
مراسم تدفین ۴
صبح اون شبی که فاطمهٔ زهرا به خاک سپرده شد مردم مدینه بیخبر از همه جا خودشون رو آمادهٔ شرکت توی مراسم کفن و دفن فاطمه میکردند. جمعیت بود که از کوچه پسکوچههای مدینه به طرف قبرستان بقیع و خونهٔ امیرالمؤمنین سرازیر میشد. مردمی که به قبرستان بقیع رسیده بودند در کمال شگفتی دیدند چهل قبر تازه توی قبرستان وجود داره! تازه دوزاری بعضیهاشون افتاد که فاطمهٔ زهرا دفن شده! کسی نمیدونست قبر دختر پیغمبر کدومیک از اون چهل قبره! بعضیها هم به شک افتادند و گفتند از کجا معلوم که فاطمه توی بقیع دفن شده باشه! شاید این چهل قبر هم صحنهسازی و برای ردگمکردن باشه!
صدای شیون و نالهٔ مردم به هوا بلند شد. بعضیها به همدیگه سرکوفت میزدند که خاکبهسرمون! مگه پیغمبر چندتا دختر داشت؟! مگه غیر از فاطمه چندتا اولاد ازش به یادگار مونده بود! رسول خدا فقط یه دختر داشت که اونم از دنیا رفت و ظاهرا دفن شد! خاک به سر ما که هنگام وفات و نماز و خاکسپاری هیچکدوم توی مراسم حاضر نبودیم و الان هم قبرش رو نمیشناسیم!
ناگهان عمربنخطاب خودش رو به جمعیت عزادار رسوند و با صدای بلند رو به جمعیت گفت: بهجای گریه و زاری چندتا زن مسلمون بیارید تا این قبرها رو نبش کنند، جنازهٔ فاطمه رو پیدا کنند تا همگی به پیکرش نماز بخونیم و قبرش رو زیارت کنیم.
بلافاصله خبر به گوش امیرالمؤمنین رسید. رنگ و روی آقا حسابی عوض شد. این اندازه از ناکسی و فرومایگی، باورکردنی نبود. خشم و غضب همهٔ وجود آقا رو فرا گرفت. رگ گردن ایشون متورم شد. چشمانش به رنگ خون شد. قبای زردی رو که توی روزهای سختی و پریشانی به تن میکرد، پوشید. شمشیر ذوالفقارش رو برداشت و با عجله از خونه خارج شد. خدا بهتر میدونه شاید اصلا خانوم توی بقیع دفن نشده بود و همهٔ این چهل قبر خالی بود. اما نفس کار اونها خطرناک و حرمتشکنی آشکاری بود.
امیرالمؤمنین وارد قبرستان بقیع شد و به طرف مردمی که با بیل و کلنگ بالای سر قبرها وایساده بودند رفت. حضرت در ابتدا مردم رو نصیحت کرد و از این کار منعشون کرد و فرمود: این منم علیبنابیطالب! میبینید که در چه ریخت و قیافهای اومدم؟ به خدای احد و واحد سوگند! اگه سنگی از این قبرها جابهجا بشه لبهٔ تیز ذوالفقار رو چنان بر گردن اونهایی که شما رو آلت دست مقاصد شیطانی خودشون کردن، میزنم که سر از تنشون جدا بشه!
عمربنخطاب به همراه چندتا از لات و لوتهای همپالگی خودش، جلو اومد و بیشرمانه و گستاخانه خطاب به امیرالمؤمنین گفت: چته؟!!! به خدا قسم که قبرها رو نبش میکنم و بر فاطمه نماز میخونم!
امیرالمؤمنین بدون اینکه حرفی بزنه یقهٔ عمربنخطاب رو گرفت و با یه ضربه عمر رو محکم به زمین کوبید. عمر زیر پنجهٔ امیرالمؤمنین داشت قبض روح میشد! همینجور که حضرت با پنجهٔ قدرتمندش گلوی عمر رو گرفته بود با خشم فرمود: تو خیال کردی سکوت و خاموشی من از روی ترس و ناتوانیه؟! من از حقم گذشتم به این خاطر که مردم مرتد و کافر نشند و از دین برنگردند. اما دربارهٔ فاطمه، سوگند به اون خدایی که جان علی به دستشه، اگه تو و آدمهات به اندازهٔ بند انگشتی از این خاکها بردارید زمین رو از خونتون سیراب میکنم! حضرت چشم به چشم عمر دوخت و محکم فرمود: اگه جرات داری به خاک بقیع دست بزن!!
ابوبکر که حسابی کپ کرده بود و شاهد دست و پازدنهای رفیقش زیر دست و پای امیرالمؤمنین بود جلو اومد و با ترس و لرز گفت: ابوالحسن! تو رو به حق پیغمبر! تو رو به خاطر خدا عمر رو رها کن که قالب تهی کرده و داره قبض روح میشه! به خدا ما هیچ کاری که تو ازش ناراحت میشی انجام نمیدیم.
با این حرف، امیرالمؤمنین دست مبارکش رو از زیر خرخرهٔ عمر برداشت و اون رو به حال خودش رها کرد. مردم با دیدن این صحنه پراکنده شدند و سر خونه و زندگی خودشون رفتند.
دلائلالامامة: ص ۱۳۶ ح ۴۳، عللالشرائع: ص ۱۸۵، بحارالانوار: ج ۴۳ ص ۱۷۱ ح ۱۱.
ادامه دارد...