فرتوت شده‌ام پیرزن قدخمیده به کمک عصای چوبی‌اش به هر جان‌کندنی که بود خودش را به سکوی جلوی درب خانۀ پیامبر رسانید. همانجا زیلوی پاره‌ای را که همراه داشت در آورد و به زیرش انداخت. نشست تا نفسی تازه کند. کمی که جان گرفت آینۀ کوچکی را از لابلای خرت و پرت‌هایش در آورد و نگاهی به چهره‌اش انداخت. هرچه باشد زن است و خانم‌ها در هر سن و سالی که باشند به فرمان فطرتشان شیفتۀ زیبایی بوده و دوست دارند همیشه پری‌چهر و پری‌رو باشند. پیرزن تا خودش را در آینه دید خنده‌ای زیرلبی کرد و با خود گفت: نه دیگه! انگاری راستی راستی پیر و فرتوت شده‌ام. با این چین و چروک‌ها و زیگیل میگیل‌هایی که روی صورتم لونه کرده‌اند دیگر بر و رویی برایم نمانده است. بعید است که پیامبر قیافه‌ام به‌خاطرش مانده باشد. پیرزن از جایش بلند شد و یکراست رفت به سمت درب خانۀ پیامبر و کوبۀ مخصوص خانم‌ها را به صدا در آورد. تقّ تقّ تقّ! کلون در باز بود. یا الله! یا الله! کسی در خانه نیست؟ صابخونه!؟ عایشه و پیامبر به استقبالش آمدند. تا پیامبر چشمش به پیرزن افتاد سلام و علیکی با او کرد و فرمود: تو که هستی؟ پیرزن عرض کرد: به این زودی‌ها از یادتان رفتم یا رسول الله!؟ جثامه‏ (زشت رو) هستم. حضرت که انگاری یاد قدیم ندیم‌ها و خاطراتش افتاده بود با شگفتی فرمود: عجب! شمایید؟ اینجور نفرمایید بلکه شما حسانه خانم (زیبا رو) هستید. حال و احوالتان چطور است خواهر؟! کجایی؟ کم پیدایی. چه می‌کنی؟ اینورها؟جثامه یا به فرمودۀ پیامبر حسانه خانم عرض کرد: پدر و مادرم فدایتان! خوبم به لطف شما. آمدم تا این آخر عمری سری به شما بزنم و دیداری تازه کنم. جثامه پس از احوالپرسی و کمی نشستن در محضر مبارک رسول‌الله از جایش بلند شد و خداحافظی کرد و به خانه‌اش برگشت. عایشه که انگاری به زمین و زمان بدبین بود رو به پیامبر کرد و گفت: این پیرزن زشت‌رو که بود اینجوری تحویلش گرفتی؟! حضرت فرمود: این جوری حرف نزن! او در زمان حیات خدیجه نزد ما می‌آمد و پایبندی به رفاقت‌های دیرینه از نشانه های ایمان می باشد. حُسنُ العَهدِ مِنَ الإيمان‏. قم/ ۳۰ فروردین ۹۷