داستان فاطمه سلام الله علیها
قسمت صد و پنجاه و ششم (پایانی)
در سوگ فاطمه
امیرالمؤمنین باید کمکم به نبود حضرت فاطمه عادت میکرد. یعنی با نبودش میساخت. دیگه چاره چی بود؟! کاری که نباید میشد با حماقت چندتا آدم تازهبهدورانرسیده اتفاق افتاده بود.
بههرحال این، سرنوشتی بود که رقم خورده بود و دیگه کاری نمیشد کرد.
البته حرفزدنش راحته اما تحملش برای امام خیلی سخت و ناگوار و مشقتبار بود. بهویژه توی روزهای اول که داغ شهادت، تازه بود و رنج تحمل، ناگوار و سخت.
درسته که خدا توی مصیبتهای سخت، صبرش رو به آدم میده و بهاصطلاح خاک سرده و آدم کمکم فراموش میکنه، اما ماجرای اندوهبار شهادت حضرت فاطمه یک وفات ساده نبود.
رفتن حضرت فاطمه به این شکل و با این ریخت و قیافه، هزار غم و غصه به جا میگذاره و صاحبعزا رو حتی اگه امیرالمؤمنین باشه، داغون میکنه.
توی همون روزها بعضیها از روی خیرخواهی و دلسوزی به آقا که خیلی بیتابی میکرد، هی میگفتند: دیگه گریه نکن! ببین بچههات دارن غصه میخورند! فکر میکنی فاطمه، راضیه که تو اینقده گریه میکنی؟! اگه زیادی بیتابی کنی همسرت عذاب میکشه! و از این حرفها.
اما امیرالمؤمنین دلسوخته بود. جیگرش بابت شهادت جانسوز همسرش کباب شده بود. آخه آقا ذرهذره آبشدن فاطمه رو دیده بود. اصلا مگه این چیزها به همین راحتی از یاد آدم میره؟! اون هم کی؟ برای علیبنابیطالب که آخر مهربونی و فداکاری بود.
نوشتند که وقتی حضرت بعد از دفن خانوم به خونه برگشت، با دیدن جای خالی فاطمه و از زندگی بدون او به وحشت افتاد. به همین خاطر نالهای دردناک از اعماق وجودش سر داد و همینجور که اشک میریخت، شروع کرد به زمزمهکردنِ این جملات که فاطمه جانم! جای خالی تو رو دیدم و به یاد محبتهای پدرت افتادم. انگاری من باید مرورکنندهٔ غم و غصههای شما عزیزانٍ از دنیارفتهام باشم. فاطمه جانم! بالاخره دیر یا زود توی این دنیا بین دوتا دوست، جدایی میفته. عزیز دلم! رفتن تو نشونهٔ اینه که هیچ رفاقتی توی دنیا پایدار نیست و پایان همهٔ دوستیها به جدایی منجر میشه!
امام این جملات رو با حالی جانسوز تکرار میکرد و یهریز اشک میریخت. گاهی هم که فرصتی دست میداد بدون اینکه به بچهها خبر بده، تنهایی سر مزار فاطمه میرفت و مدت زیادی اونجا توقف میکرد.
حتی نوشتند امام تا مدتها هر روز تشریف میبرد سر مزار خانوم و به اونجا که میرسید یکسره کارش گریه و اشک و آه بود! گاهی حتی با خودش حرف میزد و مثلا میگفت: به من چی شده که در حال عبور از کنار مزار حبیبهام فاطمه، من سلام میکنم اما از فاطمهام جوابی نمیاد؟! عقدههای گلوگیر راه نفسم رو بست. ای کاش! نفَس و عقدهها هر دو با هم از تنم بیرون میرفتند. فاطمه جانم! بعد از رفتنت، زندگی علی دیگه اونجوری که باید و شاید، خیر و برکتی نداره. فاطمه جانم! اشک میریزم از ترس اینکه مبادا زندگیام بعد از تو طولانی بشه. ای محبوب دلم! چی شده که جوابم رو نمیدی؟! نکنه از اینکه چندصباحی با من دوست بودی ناراحتی؟!
نوشتند که وقتی فرمایش امام به اینجا رسید ناگهان هاتفی غیبی ندا داد: حبیبه و دوست تو میگه: چگونه جوابت رو بدم درحالیکه گرفتار سنگ و خاک شدم؟! عزیزم! علیجانم! خاکهای سرد گور میان من و تو جدایی انداخته و رشتهٔ پیوند و الفت میان ما گسسته شده. تو رو به خدا میسپارم.
المناقبلابنشهرآشوب: ج ۳ ص ۳۶۴، الفصولالمهمة: ص ۲۴۰، مقتلالحسین للخوارزمی: ص ۸۴.
پایان داستان فاطمهٔ زهرا سلامالله علیها