۵ 🌸 باز هم وقت بازی شده؛ او عاشق این بازی است. چشمانش را با روسری می‌بندم و او با خنده و شادی می دود و با صدای دستهایم، دنبال من می‌گردد😃 من بیش از آنکه به فکر پنهان کردن خودم و برنده شدن در بازی باشم، زیر پایش را نگاه می کنم 👀 که مبادا مانعی باشد که زمین بخورد! 🌸 سنگی را که در سر راهش است، برمی‌دارم. وقتی به لبه جوی آب رسید دستش را می‌گیرم و راهش را کج می کنم یا از طرف دیگر صدا می کنم تا توجهش جلب شود و سمت جوی آب نرود. 🌸 ساعتی بازی می‌کنیم و در آخر مرا پیدا می کند. در این مدت چند سنگ جلوی پایش برداشته‌ام؟ چند بار از لبه چاله او را بازگردانده‌ام؟ و چند بار بخاطر ماشینی که از سر کوچه می آمد، راهش را عوض کرده ام تا تصادف نکند؟ 🌸 و او در تمام این مدت با چشمان بسته، داشت از بازی کردن لذت می برد... 🌸خدای من... خدای مهربان من... از تو ممنونم که در هر لحظه از عمرم مراقبم بوده‌ای. مرا ببخش که ساعات زیادی از عمرم را سرگرم بازی دنیا بودم و گمان می‌کردم خیلی عادی است که همه چیز درست و سر جایش باشد، تا من فقط خوش بگذرانم!! 🌸 مرا ببخش که تو را ندیدم که در همه حال مراقبم بودی و هزاران سنگ‌ بلا را از سر راهم برداشتی و صدها بار مرا از لبه‌ی پرتگاه‌های مرگ نجات دادی ... و حتی آن هنگام که من درحال نافرمانی از امر تو بودم و تو خوش نمی داشتی ...اما مراقبم بودی .. از تو ممنونم ...❤️🌺❤️ @talangor_madaraneh