#تلنگر_مادرانه ۱
یک ساعت است دارم با او بازی می کنم؛ چقدر خوش می گذرد و چقدر لذت بخش است، در حین بازی با او غرق لذت میشوم...😍
یکباره یادم میافتد غذا درست نکردهام 😅
به آشپزخانه میروم تا ناهار درست کنم ... اما پشت سرم گریه می کند..
مجبورم او را بغل بگیرم و کارهایم را انجام دهم.😉
همه چیز برایش جالب و عجیب است، تلاش می کند به قابلمه داغ، ماهیتابه داغ، کتری داغ... دست بزند اما من محکم دستش را در دست میگیرم؛ عصبانی میشود که چرا نمی گذارم تجربههای تازه را امتحان کند و با ماجراجویی به هرجایی سرک بکشد🧐
جیغ میزند گریه میکند بیقراری میکند 😖 اما حس مادرانگی من برای محافظت از کودکم اجازه نمی دهد تسلیم اصرار و التماس هایش شوم و رهایش کنم تا به خودش آسیب بزند.☺️
#خدای_من
خدای مهربانم ...
ممنونم که از من در برابر میلیونها حوادثی که ممکن است برایم پیش بیاید و میلیونها بلایی که از سر جهل و نادانی ممکن است بر سر خودم بیاورم محافظت می کنی. 🙏🌺
شاید نادانسته ناشکری کنم یا شاید بعضی وقتها برای نرسیدن به خواستههایم غر بزنم 😔 اما ممنونم که با حلم خود مرا تحمل می کنی و هر آنچه نیک است برایم رقم میزنی.😍❤️
@talangor_madaraneh
#تلنگر_مادرانه ۲
وقت ناهار شده 🥣😋
کودکم قاشق پلاستیکی را که در دست دارد به دهان میبرد، وقتی دهانش را باز میکند من غذا را در دهانش می گذارم 😉 از شادمانی می خندد و خیال می کند خودش غذا خورده است؛ با همان قاشق پلاستیکی خالی که با چشمان خودش خالی بودن آن را میبیند!!😅
او مرا نمی بیند! یعنی به حساب نمیآورد... که دارم غذا را در دهانش می گذارم، حتی فکر نمیکند این غذا از کجا آمده؟ چطور مواد تهیه شده؟ چطور پخته شده و حالا حاضر و آماده در دهان من میرود؟ و چه کسی این کارها را سامان داده؟
او فقط از خوردن غذا و سیر شدن لذت میبرد و به دست خودش و تلاش اندکش برای به دهان بردن قاشق پلاستیکی خرسند است ...
#خدای_من
خدای مهربان من...
از تو ممنونم که هر روز، روزی مرا بی کم و کاست میرسانی 🙏❤️ و مرا ببخش که بی توجه به اینکه از کجا آمده و چه کسی آن را آفریده و اسبابش را فراهم آورده تا به دست من و سر سفره من برساند، فقط از خوردن آن لذت می برم ...
@talangor_madaraneh
#تلنگر_مادرانه ۳
مهندس کوچولوی مامان دنبال کشف همهی چیزهاییست که دور و برش میبیند 😍
دستش را بلند میکند تا قاب عکس روی دیوار را بگیرد؛ قدش خیلی کوتاه است ... خیلی خیلی کوتاه تر از آنکه بتواند به آن بالا برسد 😅
تلاش زیادی می کند، روی نوک پنجه پاهایش میایستد و دستش را تا جایی که می تواند دراز می کند اما نمی شود ...😕
کمی نا امید و عصبانی می شود اما دنبال راه حل می گردد، به مشقت روی مبل میرود و بازهم دستش را دراز میکند، اما نتیجه نمیگیرد..
شروع میکند به داد و بیداد و جیغ زدن 😫 صدایش را می شنوم و به کمکش می روم 🤗او همچنان دستش را دراز کرده است... از پشت او را بغل می کنم و بالا میبرم؛
آنقدر ذوق زده است که برایش مهم نیست چه کسی پشت سرش هست!
بالاخره دستش به تابلو میرسد 😍 با خوشحالی آن را لمس میکند و چند ضربه می زند و از اینکه بعد از این همه تلاش به هدف رسیده غرق شادی میشود 😃
وقتی او را زمین می گذارم نمیدانم به چه می اندیشد اما گمان میکنم رسیدن به هدفش را مدیون زحمات خودش میداند، نه دستهای مهربان من ...😅
#خدای_من
خدای مهربانم...
🌸هر بار که در زندگی به موفقیتی رسیدم گمان میکردم با تلاشهای خودم بوده است ...
🌸بی خبر از آنکه دست مهربان تو پشت سرم بوده و نتیجهی اصلی را مدیون خدایم هستم.
🌸مرا ببخش که دست همیشه حامی و حافظ و نگهدار تو را در زندگی کمتر میبینم و گاهی نمیبینم ...
سپاس بیکران تو را، که حتی لحظهای مرا رها نمیکنی.
@talangor_madaraneh
#تلنگر_مادرانه ۴
کوچولوی مامان چهار دست و پا به سمتم می آید و روبرویم مینشیند😊
از آن نگاه های معنادار به من میکند؛ فکر کنم همه تان فهمیدید چه میخواهم بگویم😅
با همان حس ششم مادرانه از حالت چشمهایش میفهمم چه خبر شده 😉
بازهم خودش را کثیف کرده و به سراغم آمده😅
او را بغل می کنم، میشویم و تمیز میکنم، و لباس جدید میپوشانم.😌
در همه این مراحل به کودکم لبخند میزنم و حتی او را میبوسم😘
با دیدن لبخند من او نیز می خندد😊
او نمیداند این کارش مرا به زحمت میاندازد و نمیداند این بوی بد برایم منزجر کننده است و من آن را دوست ندارم 🤢 بلکه من فقط خودش را دوست دارم و به خاطر اوست که همه اینها را تحمل می کنم و با عشق به صورتش لبخند میزنم.😄
🌸خدای من
خدای مهربان من
🌸هرگاه گناه کردم، عصیان کردم و فریب خوردم ... نالان و پشیمان به درگاهت آمدم ...
🌸 تو با روی گشاده مرا پذیرفتی؛ آلودگیهایی مرا زدودی و مرا لباس نو پوشاندی...
و من هیچ وقت به این اندازه درک نکرده بودم که بدی گناه بیش از آنکه بخاطر کثیف و آلوده کردن روح من باشد؛ از آن است که خشم و ناراحتی تو را از من موجب می شود....
🌸 مهربانی و کرامت و لبخند رحمت تو، همیشه مانع از این بوده که من بفهمم وقتی نافرمانی می کنم تو بیش از آن که از آن گناه آزرده شوی از این خشمگین می شوی که من «بندهی تو» خود را به آن آلودهام😔 و کثیف شدن روح من، بندهای که انقدر دوستش میداری تو را میآزارد ...
🌸 و تو با اینکه همیشه خودم را دوست میداری، گناهم را نمیپسندی... اما مرا میبخشی🌺❤️
الهی العفو...
@talangor_madaraneh
#تلنگر_مادرانه ۵
🌸 باز هم وقت بازی شده؛ او عاشق این بازی است.
چشمانش را با روسری میبندم و او با خنده و شادی می دود و با صدای دستهایم، دنبال من میگردد😃 من بیش از آنکه به فکر پنهان کردن خودم و برنده شدن در بازی باشم، زیر پایش را نگاه می کنم 👀 که مبادا مانعی باشد که زمین بخورد!
🌸 سنگی را که در سر راهش است، برمیدارم.
وقتی به لبه جوی آب رسید دستش را میگیرم و راهش را کج می کنم یا از طرف دیگر صدا می کنم تا توجهش جلب شود و سمت جوی آب نرود.
🌸 ساعتی بازی میکنیم و در آخر مرا پیدا می کند.
در این مدت چند سنگ جلوی پایش برداشتهام؟ چند بار از لبه چاله او را بازگرداندهام؟ و چند بار بخاطر ماشینی که از سر کوچه می آمد، راهش را عوض کرده ام تا تصادف نکند؟
🌸 و او در تمام این مدت با چشمان بسته، داشت از بازی کردن لذت می برد...
🌸خدای من...
خدای مهربان من...
از تو ممنونم که در هر لحظه از عمرم مراقبم بودهای.
مرا ببخش که ساعات زیادی از عمرم را سرگرم بازی دنیا بودم و گمان میکردم خیلی عادی است که همه چیز درست و سر جایش باشد، تا من فقط خوش بگذرانم!!
🌸 مرا ببخش که تو را ندیدم که در همه حال مراقبم بودی و هزاران سنگ بلا را از سر راهم برداشتی و صدها بار مرا از لبهی پرتگاههای مرگ نجات دادی ...
و حتی آن هنگام که من درحال نافرمانی از امر تو بودم و تو خوش نمی داشتی ...اما مراقبم بودی ..
از تو ممنونم ...❤️🌺❤️
@talangor_madaraneh
#تلنگر_مادرانه ۶
🌸 بابای خونه از خرید آمده 🛍 کوچولوی مامان بدو بدو به سمتش میرود و کیسهای را که خریدها داخل آن است، از دست پدرش می گیرد.
🌸کیسه خیلی سنگین است، زورش نمی رسد آن را بلند کند☺️ شروع میکند به نق زدن! به کمکش می روم و با هم کیسه را به داخل خانه می آوریم، آن را باز میکند و دنبال چیزی می گردد که برای خودش باشد 👀 با نگاهی سریع و جستجوگرانه داخل کیسه را میکاوم؛ میبینم خبری از خوراکی و اسباب بازی نیست 😕 دلم نمیآید ذوقش کور شود میروم از داخل کابینت یک خوراکی می آورم 🍭 حواسش را پرت می کنم و آن را داخل کیسه میاندازم☺️
🌸 وقتی خوراکی را پیدا میکند شادمان می شود😍 به سمت پدر می رود و او را می بوسد ❤️😅
🌸 خدای من
خدای مهربان من
مرا ببخش که در تمام نعمت هایی که به من دادی، دست هرکسی را دیدم به جز خودت...
شکر مرا اگر چه دیر، بپذیر ❤️🌺
@talangor_madaraneh
#تلنگر_مادرانه
🌸 صدای بسته شدن در که میآید کودکم چهار دست و پا خودش را میرساند و از شواهد ماجرا می فهمد که پدرش رفته است🧔 بغض میکند و چند بار بابا میگوید😢
🌸 وقتی جوابی نمیشنود زیر گریه میزند؛ گریهای چنان گوش خراش و جانسوز که گویی دور از جان دیگر پدر را نخواهد دید🤦♀😕
🌸 به سرعت به سمتش میروم و او را در آغوش میگیرم، بوسهای بر گونهاش مینشانم 😘 تکانش میدهم و به رویش لبخند میزنم☺️اما فایده ندارد و همچنان گریه میکند 😕
🌸 شکلاتی برایش می آورم🍫 پوسته براق شکلات ناگهان اشک را در چشمانش خشک میکند😅 با همان اشکهای سرازیر شده و نگاهی معصومانه به من میگوید که آن را باز کنم😉
🌸 شیرینی دلچسب شکلات خندهای به پهنای صورت روی لبانش می نشاند😄 تا فرصت فراهم است اسباب بازی دلخواهش را در دستش میگذارم؛ مشغول بازی میشود و غائله ختم 😎
🌸 خدایا
مرا ببخش که تو را فراموش کردم ...
مرا ببخش که شیرینی شکلاتها (نعمت ها)ی دنیا مرا فریفت و غم دوری از تو را از یادم برد...
همان غم دوری که هنگام دنیا آمدن، مرا به گریه وا داشته بود...🌺❤️
@talangor_madaraneh
#تلنگر_مادرانه ۸
🌸 امروز حوصله اش سر رفته؛ همش گریه میکند😢 در آغوشش میگیرم و آرامش می کنم اما گویی عمق ماجرا بیشتر است مرا رها کرده و به سمت پدرش میرود؛ پدر نیز بغلش می کند و دلداری میدهد، اما بی فایده است 🤷♀ در آخر او را با وعده پارک بردن در فردا آرام میکند 😎 وسوسه رفتن به پارک خنده را بر لبانش مینشاند.
🌸 میگوید: نمیشود امروز برویم؟ پدرش میگوید نه، امروز باران می بارد🌧 و کودکم به فکر میرود... خیسی باران را می فهمد اما صبر و تحمل ندارد...
🌸 تا شب، هزاران بار کنارم میآید و از من میپرسد کی فردا می شود؟ چرا فردا نمی شود؟ چقدر تا فردا مانده؟ من می خواهم همین الان برویم!!!!
🌸او معنی فردا را نمی فهمد ...
فردا برایش خیلی دیر است ...
او معنی پاداش در فردا را متوجه نمی شود...
🌸 خدایا مرا ببخش و امثال مرا...
که فردای قیامت را آنطور که باید باور نداریم...
فردایی که قطعا آمدنی است....
و پاداش و جزایی که قطعاً داده شدنی است...
🌸خدای مهربان من...
از کج فهمی ها و خطاهای ما درگذر و در فردای تخلف ناپذیری که وعدهمان دادهای، فقط لطف و رحمتت را نشانمان بده 🌺❤️
@talangor_madaraneh
#تلنگر_مادرانه ۹
🌸 فرزند ۱۲ ساله ام نقاشی میکشد؛ از خیالات زیبای خود طرحی روی کاغذ میآورد، آن را میپرورد و به گونهای زیبا رنگ آمیزی میکند 🖍 نشانم که میدهد، آن را درخور توجه میبینم و زبان به تشویق و ستایش می گشایم...❤️🌹🌺😊
🌸کودک دو سالهام این صحنه را میبیند، سریع کاغذ و قلمی فراهم میآورد و قدری به فکر فرو میرود 🤔 به سختی قلم را بین انگشتان کوچک و ظریفش نگه میدارد و چند خط کج و کوله میکشد 😇 برق شادی در چشمانش هویدا میشود😃 نقاشی را برایم میآورد و خیره در چشمانم نگاه میکند👀
🌸 می دانم چه می خواهد ...☺️
با تحسین و تشویقی بس بیشتر و پرشورتر نقاشی اش را می ستایم😉
🌸 آیا واقعاً آن خطوط کج و کوله با آن طرح و رنگ و لعاب قابل مقایسه بود؟
🌸خدایِ من
مرا ببخش که گاهی به خاطر عبادت های ناچیز و اندک خودم مغرور میشوم ....
آیا نماز خود را با نماز میرزا جواد آقا ملکی تبریزی مقایسه میکنم و توقع چنان پاداشی دارم؟!!!
خودم هم خنده ام میگیرد از این قیاس...
🌸 اما خدای مهربان من
تو مرا پاداش میدهی همانطور که من خطوط کج و کوله کودکم را پاداش و تحسین دادم 🌹
و غیر قابل قیاس...
تو چقدر کریمتری یا رب ...❤️❤️❤️
@talangor_madaraneh
#تلنگر_مادرانه
🌸 وقتی با عشق به صورت معصومش نگاه میکنم و بی اختیار بوسهای بر گونهاش مینشانم، نمیدانم او خوشحالتر است یا من ...
🌸 تازه میفهمم وقتی خداوند مهربان میفرماید:
🌷 اگر بندگان من شوق و علاقه مرا به خودشان میدانستند، از کثرت شوق میمردند ...
معنایش چه میتواند باشد.
🌸 خدای مهربانم، در این ماه نور و رحمت و عشق، ماه #شعبان، بخاطر همهی بیتوجهی هایم، الهی العفو ....
@talangor_madaraneh
#تلنگر_مادرانه
🌸 کوچولوی مامان از خیابان های شلوغ و پر ترافیک خسته شده😫 اصرار میکند در بغلم بنشیند و قام قام کند 🤨
🌸 دیگر به کوچه خودمان رسیدهایم، کلافگی اش را که میبینم با اکراه اجازه می دهم😅 چشمانش از ذوق برق میزند 🤩 با دست محکم فرمان ماشین را میگیرد و به چپ و راست می چرخاند 😃 تمام حواسم را جمع می کنم که مبادا اتفاقی بیفتد..
🌸 تا شب چندین بار ماجرا را تعریف میکند و ذوق می کند که رانندگی کرده و مامان را به خانه رسانده است😃😎
🌸 او چقدر درک میکند که گاز و ترمز زیر پای من بوده...
و حتی کنترل فرمان ماشین هم دست من بوده ...
و چندین بار از خطر نجاتش دادهام ...
🌸 #خدایا
مرا ببخش که خیلی وقتها تو را پشت فرمان زندگیم ندیدهام...
مرا ببخش که دست با کفایت تو را در پس پردهی فراهم آوردن تمام اسباب و علل رسیدن به موفقیتها و خواستههایم ندیدم ...
خدای مهربانم، از تو ممنونم ❤️🌺
@talangor_madaraneh
#تلنگر_مادرانه
🌸 وقت ناهار شده 🥣😋
کودکم قاشق پلاستیکی را که در دست دارد به دهان میبرد، وقتی دهانش را باز میکند من غذا را در دهانش می گذارم 😉
🌸 از شادمانی می خندد و خیال می کند خودش غذا خورده است؛ با همان قاشق پلاستیکی خالی که با چشمان خودش خالی بودن آن را میبیند!!😅
🌸 او مرا نمی بیند! یعنی به حساب نمیآورد... که دارم غذا را در دهانش می گذارم!
حتی فکر نمیکند این غذا از کجا آمده؟ چطور مواد آن تهیه شده؟ چطور پخته شده و حالا حاضر و آماده در دهان من میرود؟ و چه کسی این کارها را سامان داده؟
🌸 او فقط از خوردن غذا و سیر شدن لذت میبرد و به دست خودش و تلاش اندکش برای به دهان بردن قاشق پلاستیکی خرسند است ...
🌸 #خدای_من
خدای مهربان من...
از تو ممنونم که هر روز، روزی مرا بی کم و کاست میرسانی 🙏❤️
و مرا ببخش که بی توجه به اینکه از کجا آمده و چه کسی آن را آفریده و اسبابش را فراهم آورده تا به دست من و سر سفره من برساند، فقط از خوردن آن لذت می برم ...
ای خدای مهربان ماه #رمضان، از اینکه بار دیگر مرا میهمان سفرهی پربرکت این ماه عزیز گردانیدی، از تو ممنونم❤️❤️❤️
@talangor_madaraneh
هدایت شده از تلنگر مادرانه
#تلنگر_مادرانه ۳
مهندس کوچولوی مامان دنبال کشف همهی چیزهاییست که دور و برش میبیند 😍
دستش را بلند میکند تا قاب عکس روی دیوار را بگیرد؛ قدش خیلی کوتاه است ... خیلی خیلی کوتاه تر از آنکه بتواند به آن بالا برسد 😅
تلاش زیادی می کند، روی نوک پنجه پاهایش میایستد و دستش را تا جایی که می تواند دراز می کند اما نمی شود ...😕
کمی نا امید و عصبانی می شود اما دنبال راه حل می گردد، به مشقت روی مبل میرود و بازهم دستش را دراز میکند، اما نتیجه نمیگیرد..
شروع میکند به داد و بیداد و جیغ زدن 😫 صدایش را می شنوم و به کمکش می روم 🤗او همچنان دستش را دراز کرده است... از پشت او را بغل می کنم و بالا میبرم؛
آنقدر ذوق زده است که برایش مهم نیست چه کسی پشت سرش هست!
بالاخره دستش به تابلو میرسد 😍 با خوشحالی آن را لمس میکند و چند ضربه می زند و از اینکه بعد از این همه تلاش به هدف رسیده غرق شادی میشود 😃
وقتی او را زمین می گذارم نمیدانم به چه می اندیشد اما گمان میکنم رسیدن به هدفش را مدیون زحمات خودش میداند، نه دستهای مهربان من ...😅
#خدای_من
خدای مهربانم...
🌸هر بار که در زندگی به موفقیتی رسیدم گمان میکردم با تلاشهای خودم بوده است ...
🌸بی خبر از آنکه دست مهربان تو پشت سرم بوده و نتیجهی اصلی را مدیون خدایم هستم.
🌸مرا ببخش که دست همیشه حامی و حافظ و نگهدار تو را در زندگی کمتر میبینم و گاهی نمیبینم ...
سپاس بیکران تو را، که حتی لحظهای مرا رها نمیکنی.
@talangor_madaraneh
هدایت شده از تلنگر مادرانه
#تلنگر_مادرانه
🌸 کوچولوی مامان از خیابان های شلوغ و پر ترافیک خسته شده😫 اصرار میکند در بغلم بنشیند و قام قام کند 🤨
🌸 دیگر به کوچه خودمان رسیدهایم، کلافگی اش را که میبینم با اکراه اجازه می دهم😅 چشمانش از ذوق برق میزند 🤩 با دست محکم فرمان ماشین را میگیرد و به چپ و راست می چرخاند 😃 تمام حواسم را جمع می کنم که مبادا اتفاقی بیفتد..
🌸 تا شب چندین بار ماجرا را تعریف میکند و ذوق می کند که رانندگی کرده و مامان را به خانه رسانده است😃😎
🌸 او چقدر درک میکند که گاز و ترمز زیر پای من بوده...
و حتی کنترل فرمان ماشین هم دست من بوده ...
و چندین بار از خطر نجاتش دادهام ...
🌸 #خدایا
مرا ببخش که خیلی وقتها تو را پشت فرمان زندگیم ندیدهام...
مرا ببخش که دست با کفایت تو را در پس پردهی فراهم آوردن تمام اسباب و علل رسیدن به موفقیتها و خواستههایم ندیدم ...
خدای مهربانم، از تو ممنونم ❤️🌺
@talangor_madaraneh
هدایت شده از تلنگر مادرانه
#تلنگر_مادرانه
🌸 صدای بسته شدن در که میآید کودکم چهار دست و پا خودش را میرساند و از شواهد ماجرا می فهمد که پدرش رفته است🧔 بغض میکند و چند بار بابا میگوید😢
🌸 وقتی جوابی نمیشنود زیر گریه میزند؛ گریهای چنان گوش خراش و جانسوز که گویی دور از جان دیگر پدر را نخواهد دید🤦♀😕
🌸 به سرعت به سمتش میروم و او را در آغوش میگیرم، بوسهای بر گونهاش مینشانم 😘 تکانش میدهم و به رویش لبخند میزنم☺️اما فایده ندارد و همچنان گریه میکند 😕
🌸 شکلاتی برایش می آورم🍫 پوسته براق شکلات ناگهان اشک را در چشمانش خشک میکند😅 با همان اشکهای سرازیر شده و نگاهی معصومانه به من میگوید که آن را باز کنم😉
🌸 شیرینی دلچسب شکلات خندهای به پهنای صورت روی لبانش می نشاند😄 تا فرصت فراهم است اسباب بازی دلخواهش را در دستش میگذارم؛ مشغول بازی میشود و غائله ختم 😎
🌸 خدایا
مرا ببخش که تو را فراموش کردم ...
مرا ببخش که شیرینی شکلاتها (نعمت ها)ی دنیا مرا فریفت و غم دوری از تو را از یادم برد...
همان غم دوری که هنگام دنیا آمدن، مرا به گریه وا داشته بود...🌺❤️
@talangor_madaraneh
هدایت شده از تلنگر مادرانه
#تلنگر_مادرانه ۴
کوچولوی مامان چهار دست و پا به سمتم می آید و روبرویم مینشیند😊
از آن نگاه های معنادار به من میکند؛ فکر کنم همه تان فهمیدید چه میخواهم بگویم😅
با همان حس ششم مادرانه از حالت چشمهایش میفهمم چه خبر شده 😉
بازهم خودش را کثیف کرده و به سراغم آمده😅
او را بغل می کنم، میشویم و تمیز میکنم، و لباس جدید میپوشانم.😌
در همه این مراحل به کودکم لبخند میزنم و حتی او را میبوسم😘
با دیدن لبخند من او نیز می خندد😊
او نمیداند این کارش مرا به زحمت میاندازد و نمیداند این بوی بد برایم منزجر کننده است و من آن را دوست ندارم 🤢 بلکه من فقط خودش را دوست دارم و به خاطر اوست که همه اینها را تحمل می کنم و با عشق به صورتش لبخند میزنم.😄
🌸خدای من
خدای مهربان من
🌸هرگاه گناه کردم، عصیان کردم و فریب خوردم ... نالان و پشیمان به درگاهت آمدم ...
🌸 تو با روی گشاده مرا پذیرفتی؛ آلودگیهایی مرا زدودی و مرا لباس نو پوشاندی...
و من هیچ وقت به این اندازه درک نکرده بودم که بدی گناه بیش از آنکه بخاطر کثیف و آلوده کردن روح من باشد؛ از آن است که خشم و ناراحتی تو را از من موجب می شود....
🌸 مهربانی و کرامت و لبخند رحمت تو، همیشه مانع از این بوده که من بفهمم وقتی نافرمانی می کنم تو بیش از آن که از آن گناه آزرده شوی از این خشمگین می شوی که من «بندهی تو» خود را به آن آلودهام😔 و کثیف شدن روح من، بندهای که انقدر دوستش میداری تو را میآزارد ...
🌸 و تو با اینکه همیشه خودم را دوست میداری، گناهم را نمیپسندی... اما مرا میبخشی🌺❤️
الهی العفو...
@talangor_madaraneh