تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان #حضرت_دلبر 🔍 #قسمت_بیستم تسلیم‌شده بودم...
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان 🔍 +نکن امیر ... نکن ... مستاصل بود از بیچارگیش دلم به حالش سوخت. با بغض گفتم : +بیشتر از این خرابش نکن ... برو ولم کن ... تو به من تهمت زدی... همان‌طور که پایین پایم نشسته بود اشکهایش را پاک کرد ، یک آن چشم‌هایش پر از کینه شد با کمی خشم گفت : _ اون روز قرار بود برم پیش فاطمه خانم چند باری هم قبلاً رفته بودم ، حرفهایش خیلی بهم آرامش می‌ده وقتی رسیدم دیدم که با مرتضی مشغول صحبت هستی دیگه هیچی نفهمیدم... + دیوونه‌ای امیر ... دیوونه‌ای ... پنچر کرده بودم و اون کمک کرد همین ... _طیبه دست خودم نیست وقتی اسمش میاد وقتی می‌بینمش... حرفش را قورت داد ... از حماقتش از سادگی‌اش متنفر بودم اما دوست داشتنش را با همه وجودم باور داشتم دوستی خاله‌خرسه ای که به قیمت جان فرزند اولم تمام شد. راجع به سقط بچه صحبتی رد و بدل نشد، امیر هم بدون حرف رفت و از کنار تختم اسباب‌بازی‌ها و کفش‌های بچه‌گانه که خودش خریده بود را جمع کرد ... بخشیدمش... بخشیدن در آن روزها تنها کاری بود که بلد بودم هنوز به آخر خط نرسیده بودم... اهل باخت نبودم... هنوز باید می‌جنگیدم... بعد از آن روز رفتار امیر تغییرات فاحشی کرد مؤدب‌تر شده بود احترام بیشتری هم می‌گذاشت یک ماه بعد با دو بلیت هواپیما آمد و با هم به مشهد مقدس رفتیم. باورم نمی‌شد دم درب حرم جلوی گنبد زیبای امام مهربانی‌ها امیر با ادب دست به سینه گذاشت و سلام کرد. برای این حالش خوشحال بودم هرچند عمق وجودم گلایه‌ها فراوان بود. آن شب در تلألؤ و درخشش نورهای حرم صورت امیر برایم دوست‌داشتنی بود. بعد از زیارت داخل یکی از حیاط ها ، روی فرش نشستیم و ساعت‌ها در سکوت نظاره‌گر شکوه و جلال حرم شدیم. امیر کنار حرم امام رضا توبه کرد و با آقا قول و قرار گذاشت که دیگر سمت مشروب نرود و نمازش هم ترک نشود: _ طیبه باید کمک کنی ها... تو که باشی من از پس این قول و قرار برمیام ... +من که هستم... کجا دارم برم... زیر نورهای حرم نگاهش میکردم خدایا با من و این مرد چه کار داری ؟!! _تو همون روز که منو بخشیدی همون‌جا منو بنده خودت کردی ... نوکرتم تا آخر عمر ... نوکر این اعتقاداتی که تورو تبدیل به همچین آدم‌بزرگی کرده هم هستم ... حرف‌های امیر حسابی مرا منقلب کرد ... حرفهایش را باور داشتم . برای الوداع قسمتم شد و دستم به ضریح رسید در همان آنی که دستم به ضریح بود با همه وجودم امیر را با آقا معامله کردم امام زمانم را شاهد گرفتم : +یا امام رضا حالا که امیر برگشته کمکم کن تا کمکش باشم ... آقا جانم یابن الحسن قلب منو دست خودت بگیر که دیگه برای مرتضی این جور نزنه... یا امام‌زمان منو برا خودت انتخاب کن و منو با محبت و توجهت لبریز کن تا محتاج محبت کس دیگه‌ای نباشم... اشک‌هایم را پاک کردم و با عمق جانم گفتم : +یا بن الحسن به حق امام رضا دستم بگیر ... ✍ صالحه کشاورز معتمدی ... ✤ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟❀✤✾᪥❀ 🏖 @tanhamasiraaramesh