eitaa logo
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
1.8هزار دنبال‌کننده
13.2هزار عکس
11.3هزار ویدیو
335 فایل
ما زنده به آنیم که آرام نگیریم موجیم که آسودگی ما عدم ماست
مشاهده در ایتا
دانلود
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان #حضرت_دلبر 🔍 #قسمت_بیستم تسلیم‌شده بودم..
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان 🔍 +نکن امیر ... نکن ... مستاصل بود از بیچارگیش دلم به حالش سوخت. با بغض گفتم : +بیشتر از این خرابش نکن ... برو ولم کن ... تو به من تهمت زدی... همان‌طور که پایین پایم نشسته بود اشکهایش را پاک کرد ، یک آن چشم‌هایش پر از کینه شد با کمی خشم گفت : _ اون روز قرار بود برم پیش فاطمه خانم چند باری هم قبلاً رفته بودم ، حرفهایش خیلی بهم آرامش می‌ده وقتی رسیدم دیدم که با مرتضی مشغول صحبت هستی دیگه هیچی نفهمیدم... + دیوونه‌ای امیر ... دیوونه‌ای ... پنچر کرده بودم و اون کمک کرد همین ... _طیبه دست خودم نیست وقتی اسمش میاد وقتی می‌بینمش... حرفش را قورت داد ... از حماقتش از سادگی‌اش متنفر بودم اما دوست داشتنش را با همه وجودم باور داشتم دوستی خاله‌خرسه ای که به قیمت جان فرزند اولم تمام شد. راجع به سقط بچه صحبتی رد و بدل نشد، امیر هم بدون حرف رفت و از کنار تختم اسباب‌بازی‌ها و کفش‌های بچه‌گانه که خودش خریده بود را جمع کرد ... بخشیدمش... بخشیدن در آن روزها تنها کاری بود که بلد بودم هنوز به آخر خط نرسیده بودم... اهل باخت نبودم... هنوز باید می‌جنگیدم... بعد از آن روز رفتار امیر تغییرات فاحشی کرد مؤدب‌تر شده بود احترام بیشتری هم می‌گذاشت یک ماه بعد با دو بلیت هواپیما آمد و با هم به مشهد مقدس رفتیم. باورم نمی‌شد دم درب حرم جلوی گنبد زیبای امام مهربانی‌ها امیر با ادب دست به سینه گذاشت و سلام کرد. برای این حالش خوشحال بودم هرچند عمق وجودم گلایه‌ها فراوان بود. آن شب در تلألؤ و درخشش نورهای حرم صورت امیر برایم دوست‌داشتنی بود. بعد از زیارت داخل یکی از حیاط ها ، روی فرش نشستیم و ساعت‌ها در سکوت نظاره‌گر شکوه و جلال حرم شدیم. امیر کنار حرم امام رضا توبه کرد و با آقا قول و قرار گذاشت که دیگر سمت مشروب نرود و نمازش هم ترک نشود: _ طیبه باید کمک کنی ها... تو که باشی من از پس این قول و قرار برمیام ... +من که هستم... کجا دارم برم... زیر نورهای حرم نگاهش میکردم خدایا با من و این مرد چه کار داری ؟!! _تو همون روز که منو بخشیدی همون‌جا منو بنده خودت کردی ... نوکرتم تا آخر عمر ... نوکر این اعتقاداتی که تورو تبدیل به همچین آدم‌بزرگی کرده هم هستم ... حرف‌های امیر حسابی مرا منقلب کرد ... حرفهایش را باور داشتم . برای الوداع قسمتم شد و دستم به ضریح رسید در همان آنی که دستم به ضریح بود با همه وجودم امیر را با آقا معامله کردم امام زمانم را شاهد گرفتم : +یا امام رضا حالا که امیر برگشته کمکم کن تا کمکش باشم ... آقا جانم یابن الحسن قلب منو دست خودت بگیر که دیگه برای مرتضی این جور نزنه... یا امام‌زمان منو برا خودت انتخاب کن و منو با محبت و توجهت لبریز کن تا محتاج محبت کس دیگه‌ای نباشم... اشک‌هایم را پاک کردم و با عمق جانم گفتم : +یا بن الحسن به حق امام رضا دستم بگیر ... ✍ صالحه کشاورز معتمدی ... ✤ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟❀✤✾᪥❀ 🏖 @saritanhamasir
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
✿❥◆◎◈◆❥✿⛱ ⚜ ✿○○••••••══ 🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان #خیانت_شیرین 📌#قسمت_بیستم +اگر سخت نیست
✿❥◆◎◈◆❥✿⛱ ⚜ ✿○○••••••══ 🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان 📌 همانطور که از توضیحات شیرین شخصیت شناسیش کرده بودم ، کم حرف و درونگرا بود ، به سختی می شد ازش حرف کشید و باید از راه خودش وارد می شدم. خلاصه ی داستان زندگی این دو را اینبار از زبان مسعود یادداشت می کنم : ...از همان برخوردهای اول بر دلم نشست. نگران اختلاف سنی بینمان بودم ،تنها چیزی که بعدها اصلا اثری در زندگیمان نداشت. شیرین را با قلب و عقلم انتخاب کردم دختری که وقارش ، متانتش ، نمازش حجابش به من آرامش می داد . طول کشید تا فهمیدم که تقوای شیرین مرا جذب خودش کرده بود. سبک زندگی من و شیرین خیلی متفاوت بود. من در خانواده ای کاملا آزاد از تقیدات مذهبی رشد کرده بودم ، در فرهنگ ما محرم و نامحرمی معنایش طور دیگری بود ، اما شیرین گویا از دنیای دیگری وارد زندگیم شده بود. سخت بود اما به خاطر علاقه ی شدیدی که به او داشتم خودم را با شرایطش وفق دادم. قبل از شیرین یک مدت با دخترخاله ام بودیم. عاطفه برای من یک بسیار خوب بود اما در کنارش به عنوان همسر نبودم ، در همان سال ها بود که جرقه ای در دل و ذهنم زده شد اما نمی دانستم که چه می خواهم ، خودم آن نامزدی را بهم زدم و تاوانش را هم با قهر خانواده از من دادم . دو سالی طول کشید که خودم را پیدا کردم . با دیدن شیرین نیمه گمشده خودم را یافتم. همیشه نسبت به عاطفه احساس داشتم ، خودم را احساس و عمرش می دانستم از نظر کاری هم به او بدهکار بودم. بعد از ازدواجم با شیرین زنی برایم جلوه نداشت ، من را پیدا کرده بودم حساسیت های شیرین از همان دوران نامزدی خودش را نشان داد. به همه ی رفتار های من حساس بود ، در فرهنگ ما دست دادن با نامحرم و نشستن در جمع های مختلط رایج بود ، اما از نظر شیرین تمام این فرهنگ ما بوی خیانت داشت. از ترس شیرین گاهی از مواقع با فامیل و آشنایان دیدار می کردم نمی خواستم اذیت شود. یکبار که مرا با عاطفه دیده بود دعوای شدیدی بینمان در گرفت در حالیکه ما فقط مشغول برنامه ریزی کاری بودیم. وقتی هم که دعوا می کند نه حرف منطقی می زند نه توضیح می دهد فقط محکوم می کند و داد می زند و قهر و کم محلی می کند . بارها اتاق خوابش را جدا کرد ... بارها خودش را از من گرفت فقط به دلیل تفاوت هایی که در فرهنگمان داشتیم. از دست خودم و شیرین خسته بودم. بعد از به دنیا آمدن ریحانه بود که به صورت اتفاقی با دوستان دوران سربازیم ارتباط پیدا کردم. 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆 ارتباط با آن ها یک تغییر بزرگ در من شد. تغییری که مدت ها بود در پی آن بودم اما جراتش را نداشتم. عشق شیرین بزرگترین انگیزه من بود دلم می خواست عقایدم شبیه به او بشود تا کمتر آزارش بدهم. اما افسوس هر چه گذشت فاصله ما بیشتر و بیشتر شد. همکار شدن عاطفه با ما هم مشکلی بر مشکلات ما اضافه کرد. از احساس خودم نسبت به عاطفه مطمئن بودم ، اما نمی دانستم که بودن او در شرکت به هر دوی آن ها چقدر صدمه وارد می کند. متاسفانه شیرین را لا به لای توسعه شرکت و تغییرات خودم گم کردم. به خودم آمدم دیدم شیرین چادرش را زمین گذاشته... خدا می داند با این کارش چقدر از چشمم افتاد اما به خاطر زندگیمان کاری از دستم بر نمی آمد. اگر باب میلش حرف نمی زدم پرخاشگری می کرد. کوتاه آمدم باید همان موقع جلویش را می گرفتم. فکر می کنم و او را از راه به در کرد. شیرین همه کاره ی شرکت شده بود. طول کشید تا به من اثبات شد شیرین خیانت کرده است. از شنیدن کلمه " خیانت شیرین " تکان خوردم . در داستان شیرین هیچ وقت ذکر نشده بود . اما ترجیح دادم سکوت کنم تا مسعود به ادامه داستانش بپردازد . ...شیرین دیگر شیرین من . من بدنبال آرامش بودم اما هرچه از شیرین عایدم می شد تنش بود. رفتارش با کارمندان کرده بود ، پیش روی من با آقایون گرم می گرفت و خوش و بش می کرد . سه زوج در میان کارمندانمان داشتیم که هر سه به اصرار خانمهایشان از شرکت رفتند ، از بس که سبک بازیهای شیرین به زندگیشان صدمه وارد می کرد. و من تنها پناهم ریحانه کوچکم بود و دوستانم که وجودشان سرشار از آرامش بود. در دورهمی ها آموزش قرآن هم داشتیم و من رفته رفته اطلاعات مذهبی خودم را بالا می بردم ، اما نه به خاطر شیرین که از تقوای شیرین دیگر چیزی نمانده بود ، فقط به خاطر خودم چون احساس می کردم این مسیر مرا قوی می کند و با روحیاتم سازگار است . بارها متوجه نگاههای شیرین به عاطفه شدم ... اما نمی دانم ... شاید کرده بودم ... ... ✍صالحه کشاورز معتمدی ═══••••••○○✿ @saritanhamasir
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
✿❥◆◎◈◆❥✿⛱ ⚜ ✿○○••••••══ 🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان #خیانت_شیرین 📌#قسمت_بیست_و_ششم _هوش و است
✿❥◆◎◈◆❥✿⛱ ⚜ ✿○○••••••══ 🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان 📌 👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆 دلم برای دست هاش ،محبت هاش تنگ می شه دلم برای خنده هاش و اخم هاش و همه ی خاطراتش تنگ میشه،اما... +اما باید خودت رو ‌پیدا کنی... شیرین باشی و خودت رو دوست داشته باشی مگه نه؟ با لبخند کمرنگی تایید کرد . _هر روز برات یه آموزش ارسال می کنم،باید کلی سیاست زنانه یادت بدم. +خانوم کشاورز سیاست های زنانه که دیگه به درد من نمی خوره... _قرار شد شیرین رو دوست داشته باشی،شیرین باید اینجور سیاست ها رو بلد باشه. بعد از رفتن شیرین با آقا مسعود تلفنی صحبت کردم ، و قرار گذاشتم ، بی تاب بود... به صبر دعوتش کردم. -به من اعتماد کنید آقا مسعود ، ما هر دو می خوایم به شیرین کمک کنیم اما با عجله کار درست نمیشه. با مادر و مادرشوهر شیرین حرف زدم ، همه ی ماجرا را برایشان توضیح دادم ، مادر ها هم قول همکاری دادند. هر روز یک کلیپ آموزشی از خودم برایش می فرستادم و او هر شب گزارش می داد. با صدا و تصویر من اخت گرفته بود . گاهی حسرت می خورد که کاش زودتر این آموزش ها را به دست آورده بود. از پیشرفتش بودم هم حالش بهتر شده بود و هم کاملا برای اشتباهاتش راه حل پیدا کرده بود. شبی که فردایش عقدکنان عاطفه بود شیرین تماس گرفت. بهم ریخته بود و کمک می خواست تا آرام شود. _شیرین جان فردا تنها نمون برات خوب نیست یه لباس‌ خوشگل بپوش می خوام ببرمت مولودی. با اکراه و تعارف پذیرفت. فردا شیرین آمد ، مرتب شده بود با یک لباس برازنده ، از هفت قلم آرایش ‌خبری و معصومیت صورتش بیشتر به چشم می خورد. _چند دقیقه منتظر باش الان کیفمو میارم با هم میریم. از اتاقی که شیرین در آنجا نشسته بود خارج شدم ، به آقا مسعود نگاهی انداختم و هر دو سری تکان دادیم اقا مسعود وارد اتاق شد و در را بست. چند دقیقه صدایی نشنیدم و بعد گریه های هر دو آرام آرام به گوشم رسید... مسعود را توجیه کرده بودم که چه بگوید و چگونه از دل خانمش در بیاورد. سپرده بودم موقع رفتن در را ببندند و بروند خانه که همه خانواده آنجا چشم انتظارشان بودند. پشت فرمان ماشینم که نشستم از شوق اشک می ریختم و تا کرج با خدایم عاشقانه نجوا می کردم. شیرین قوی شده بود و مسعود به اشتباهاتش پی برده بود. هنوز زخم های زیادی بود که باید می شد و ساعت های زیادی که شیرین و مسعود باید آموزش می دیدند تا کاملا به زندگی مسلط می شدند. باید با هم بیشتر حرف می زدیم اما ... هرچه بود ... این پروژه هم به رسیده بود. پشتیبانم پیام گذاشته بود که : مشاوره ی اضطراری پیش اومده و باز من بودم و جاده و راهی که میرفت تا خاطره ای دیگر بسازد . تمام ... ... ✍صالحه کشاورز معتمدی 📤( انتشار بدون لینک کامل کانال جایز است ) ═══••••••○○✿ @saritanhamasir
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان #حضرت_دلبر 🔍 #قسمت_بیستم تسلیم‌شده بودم...
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان 🔍 +نکن امیر ... نکن ... مستاصل بود از بیچارگیش دلم به حالش سوخت. با بغض گفتم : +بیشتر از این خرابش نکن ... برو ولم کن ... تو به من تهمت زدی... همان‌طور که پایین پایم نشسته بود اشکهایش را پاک کرد ، یک آن چشم‌هایش پر از کینه شد با کمی خشم گفت : _ اون روز قرار بود برم پیش فاطمه خانم چند باری هم قبلاً رفته بودم ، حرفهایش خیلی بهم آرامش می‌ده وقتی رسیدم دیدم که با مرتضی مشغول صحبت هستی دیگه هیچی نفهمیدم... + دیوونه‌ای امیر ... دیوونه‌ای ... پنچر کرده بودم و اون کمک کرد همین ... _طیبه دست خودم نیست وقتی اسمش میاد وقتی می‌بینمش... حرفش را قورت داد ... از حماقتش از سادگی‌اش متنفر بودم اما دوست داشتنش را با همه وجودم باور داشتم دوستی خاله‌خرسه ای که به قیمت جان فرزند اولم تمام شد. راجع به سقط بچه صحبتی رد و بدل نشد، امیر هم بدون حرف رفت و از کنار تختم اسباب‌بازی‌ها و کفش‌های بچه‌گانه که خودش خریده بود را جمع کرد ... بخشیدمش... بخشیدن در آن روزها تنها کاری بود که بلد بودم هنوز به آخر خط نرسیده بودم... اهل باخت نبودم... هنوز باید می‌جنگیدم... بعد از آن روز رفتار امیر تغییرات فاحشی کرد مؤدب‌تر شده بود احترام بیشتری هم می‌گذاشت یک ماه بعد با دو بلیت هواپیما آمد و با هم به مشهد مقدس رفتیم. باورم نمی‌شد دم درب حرم جلوی گنبد زیبای امام مهربانی‌ها امیر با ادب دست به سینه گذاشت و سلام کرد. برای این حالش خوشحال بودم هرچند عمق وجودم گلایه‌ها فراوان بود. آن شب در تلألؤ و درخشش نورهای حرم صورت امیر برایم دوست‌داشتنی بود. بعد از زیارت داخل یکی از حیاط ها ، روی فرش نشستیم و ساعت‌ها در سکوت نظاره‌گر شکوه و جلال حرم شدیم. امیر کنار حرم امام رضا توبه کرد و با آقا قول و قرار گذاشت که دیگر سمت مشروب نرود و نمازش هم ترک نشود: _ طیبه باید کمک کنی ها... تو که باشی من از پس این قول و قرار برمیام ... +من که هستم... کجا دارم برم... زیر نورهای حرم نگاهش میکردم خدایا با من و این مرد چه کار داری ؟!! _تو همون روز که منو بخشیدی همون‌جا منو بنده خودت کردی ... نوکرتم تا آخر عمر ... نوکر این اعتقاداتی که تورو تبدیل به همچین آدم‌بزرگی کرده هم هستم ... حرف‌های امیر حسابی مرا منقلب کرد ... حرفهایش را باور داشتم . برای الوداع قسمتم شد و دستم به ضریح رسید در همان آنی که دستم به ضریح بود با همه وجودم امیر را با آقا معامله کردم امام زمانم را شاهد گرفتم : +یا امام رضا حالا که امیر برگشته کمکم کن تا کمکش باشم ... آقا جانم یابن الحسن قلب منو دست خودت بگیر که دیگه برای مرتضی این جور نزنه... یا امام‌زمان منو برا خودت انتخاب کن و منو با محبت و توجهت لبریز کن تا محتاج محبت کس دیگه‌ای نباشم... اشک‌هایم را پاک کردم و با عمق جانم گفتم : +یا بن الحسن به حق امام رضا دستم بگیر ... ✍ صالحه کشاورز معتمدی ... ✤ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟❀✤✾᪥❀ 🏖 @tanhamasiraaramesh
═══📖 🇮🇷 @tanhamasiraaramesh 📕 ⃟❖═══════════ 📚راهنمای داستان ♥️👇 🔍 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🇮🇷 @tanhamasiraaramesh 📖 ⃟❖═══════════ ✍ نویسنده : صالحه کشاورز معتمدی
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان #حضرت_دلبر 🔍 #قسمت_بیستم تسلیم‌شده بودم...
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان 🔍 +نکن امیر ... نکن ... مستاصل بود از بیچارگیش دلم به حالش سوخت. با بغض گفتم : +بیشتر از این خرابش نکن ... برو ولم کن ... تو به من تهمت زدی... همان‌طور که پایین پایم نشسته بود اشکهایش را پاک کرد ، یک آن چشم‌هایش پر از کینه شد با کمی خشم گفت : _ اون روز قرار بود برم پیش فاطمه خانم چند باری هم قبلاً رفته بودم ، حرفهایش خیلی بهم آرامش می‌ده وقتی رسیدم دیدم که با مرتضی مشغول صحبت هستی دیگه هیچی نفهمیدم... + دیوونه‌ای امیر ... دیوونه‌ای ... پنچر کرده بودم و اون کمک کرد همین ... _طیبه دست خودم نیست وقتی اسمش میاد وقتی می‌بینمش... حرفش را قورت داد ... از حماقتش از سادگی‌اش متنفر بودم اما دوست داشتنش را با همه وجودم باور داشتم دوستی خاله‌خرسه ای که به قیمت جان فرزند اولم تمام شد. راجع به سقط بچه صحبتی رد و بدل نشد، امیر هم بدون حرف رفت و از کنار تختم اسباب‌بازی‌ها و کفش‌های بچه‌گانه که خودش خریده بود را جمع کرد ... بخشیدمش... بخشیدن در آن روزها تنها کاری بود که بلد بودم هنوز به آخر خط نرسیده بودم... اهل باخت نبودم... هنوز باید می‌جنگیدم... بعد از آن روز رفتار امیر تغییرات فاحشی کرد مؤدب‌تر شده بود احترام بیشتری هم می‌گذاشت یک ماه بعد با دو بلیت هواپیما آمد و با هم به مشهد مقدس رفتیم. باورم نمی‌شد دم درب حرم جلوی گنبد زیبای امام مهربانی‌ها امیر با ادب دست به سینه گذاشت و سلام کرد. برای این حالش خوشحال بودم هرچند عمق وجودم گلایه‌ها فراوان بود. آن شب در تلألؤ و درخشش نورهای حرم صورت امیر برایم دوست‌داشتنی بود. بعد از زیارت داخل یکی از حیاط ها ، روی فرش نشستیم و ساعت‌ها در سکوت نظاره‌گر شکوه و جلال حرم شدیم. امیر کنار حرم امام رضا توبه کرد و با آقا قول و قرار گذاشت که دیگر سمت مشروب نرود و نمازش هم ترک نشود: _ طیبه باید کمک کنی ها... تو که باشی من از پس این قول و قرار برمیام ... +من که هستم... کجا دارم برم... زیر نورهای حرم نگاهش میکردم خدایا با من و این مرد چه کار داری ؟!! _تو همون روز که منو بخشیدی همون‌جا منو بنده خودت کردی ... نوکرتم تا آخر عمر ... نوکر این اعتقاداتی که تورو تبدیل به همچین آدم‌بزرگی کرده هم هستم ... حرف‌های امیر حسابی مرا منقلب کرد ... حرفهایش را باور داشتم . برای الوداع قسمتم شد و دستم به ضریح رسید در همان آنی که دستم به ضریح بود با همه وجودم امیر را با آقا معامله کردم امام زمانم را شاهد گرفتم : +یا امام رضا حالا که امیر برگشته کمکم کن تا کمکش باشم ... آقا جانم یابن الحسن قلب منو دست خودت بگیر که دیگه برای مرتضی این جور نزنه... یا امام‌زمان منو برا خودت انتخاب کن و منو با محبت و توجهت لبریز کن تا محتاج محبت کس دیگه‌ای نباشم... اشک‌هایم را پاک کردم و با عمق جانم گفتم : +یا بن الحسن به حق امام رضا دستم بگیر ... ✍ صالحه کشاورز معتمدی ... 🖤 https://eitaa.com/tanhamasiraaramesh
🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان 🔍 نمی‌دانم چند دقیقه زیر مشت و لگدهایش دوام آوردم. آخرین چیزی که به خاطر دارم نعره‌های امیر بود و دردی که در پهلوهایم حس می‌کردم و دیگر هیچ... نمی‌دانم ساعت چند بود که به خودم آمدم روی زمین سرد آشپزخانه افتاده بودم با تنی زخمی... دل‌درد شدیدی داشتم ... لباسم غرق خون بود نگاه کردم روی سرامیک‌های آشپزخانه هم رد خون مشخص بود ، به‌سختی نشستم ... مچ دستم کج شده بود ناله ای از عمق جان کشیدم... هر چه کردم توان بلند شدن نداشتم ... تنها اسمی که در آن لحظه به ذهنم رسید صدا زدم : + امیر... امیر بیا کمک ... بیا ... صدایم به کسی نرسید... امیر خانه نبود ... به هر سختی که بود بلند شدم چادرم را سر کردم و خودم را به بیمارستان امام‌خمینی رساندم ماشین را همان‌جا رها کردم و روی پله‌های بیمارستان افتادم ... آمدند... و بردندم ... داروهایم خواب‌آور بود گیج و مست چشم‌هایم باز و بسته می‌شد ‌... دوست نداشتم که بیدار شوم... چقدر آن بی‌خبری خوب بود ... پرستارها و پرسنل بیمارستان هر چه کردند نام و نشانی از خانواده به آن‌ها ندادم. برای ترخیص هم به پدر امیر زنگ زدم با دلخوری آمد و مرا به خانه برد... نمی‌خواستم معصومه خانوم و عمه از این جریان با خبر شوند. امیر بازهم نبود پدرش برایم خرید کرد و با شرمندگی از رفتار پسرش رفت. تنها ماندم دلم می‌خواست همان‌جا بمیرم از تنهایی و گرسنگی و زخمی که بر دلم بود اما باید افکارم را جمع می‌کردم ... باید خودم را پیدا می‌کردم... فردای روز ترخیص به‌آرامی شروع به تمیز کردن آشپزخانه کردم لباس‌هایم را شستم و برای خودم غذای مقوی بار کردم... باید بلند می‌شدم ... دنیای من امیر نبود که با این کارش خراب‌شده باشد... از روز اول هم می‌دانستم که زن چه مردی شدم پس این رفتارش دور از انتظار نبود... این افکار به من قوت می‌داد و با خودم تکرار می‌کردم : +طیبه تو همه این‌ها رو می‌دونستی و زن امیر شدی پس قوی باش... دو روز بعد امیر بالاخره برگشت جلوی پایش بلند نشدم... دستم باندپیچی بود ... صورتم کبود... لب‌هایم ورم کرده ... چند لحظه به شاهکارش خیره نگاه کرد ... سرم را پایین انداخته بودم... امیر حتی توان سلام دادن هم نداشت خودش را روی پاهایم انداخت . از درد ناله زدم ... _غلط کردم طیبه... و سرتاپای مرا غرق بوسه کرد . _غلط کردم به خدا ...دست خودم نبود دیدی که مست بودم ...غلط کردم ... با دست سالمم محکم شانه‌ اش را گرفته و تکان دادم : 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان #خیانت_شیرین 📌#قسمت_بیستم +اگر سخت نیست بفرمایید ... _اتفاقا سخت
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان 📌 همانطور که از توضیحات شیرین شخصیت شناسیش کرده بودم ، کم حرف و درونگرا بود ، به سختی می شد ازش حرف کشید و باید از راه خودش وارد می شدم. خلاصه ی داستان زندگی این دو را اینبار از زبان مسعود یادداشت می کنم : ...از همان برخوردهای اول بر دلم نشست. نگران اختلاف سنی بینمان بودم ،تنها چیزی که بعدها اصلا اثری در زندگیمان نداشت. شیرین را با قلب و عقلم انتخاب کردم دختری که وقارش ، متانتش ، نمازش حجابش به من آرامش می داد . طول کشید تا فهمیدم که تقوای شیرین مرا جذب خودش کرده بود. سبک زندگی من و شیرین خیلی متفاوت بود. من در خانواده ای کاملا آزاد از تقیدات مذهبی رشد کرده بودم ، در فرهنگ ما محرم و نامحرمی معنایش طور دیگری بود ، اما شیرین گویا از دنیای دیگری وارد زندگیم شده بود. سخت بود اما به خاطر علاقه ی شدیدی که به او داشتم خودم را با شرایطش وفق دادم. قبل از شیرین یک مدت با دخترخاله ام بودیم. عاطفه برای من یک بسیار خوب بود اما در کنارش به عنوان همسر نبودم ، در همان سال ها بود که جرقه ای در دل و ذهنم زده شد اما نمی دانستم که چه می خواهم ، خودم آن نامزدی را بهم زدم و تاوانش را هم با قهر خانواده از من دادم . دو سالی طول کشید که خودم را پیدا کردم . با دیدن شیرین نیمه گمشده خودم را یافتم. همیشه نسبت به عاطفه احساس داشتم ، خودم را احساس و عمرش می دانستم از نظر کاری هم به او بدهکار بودم. بعد از ازدواجم با شیرین زنی برایم جلوه نداشت ، من را پیدا کرده بودم حساسیت های شیرین از همان دوران نامزدی خودش را نشان داد. به همه ی رفتار های من حساس بود ، در فرهنگ ما دست دادن با نامحرم و نشستن در جمع های مختلط رایج بود ، اما از نظر شیرین تمام این فرهنگ ما بوی خیانت داشت. از ترس شیرین گاهی از مواقع با فامیل و آشنایان دیدار می کردم نمی خواستم اذیت شود. یکبار که مرا با عاطفه دیده بود دعوای شدیدی بینمان در گرفت در حالیکه ما فقط مشغول برنامه ریزی کاری بودیم. وقتی هم که دعوا می کند نه حرف منطقی می زند نه توضیح می دهد فقط محکوم می کند و داد می زند و قهر و کم محلی می کند . بارها اتاق خوابش را جدا کرد ... بارها خودش را از من گرفت فقط به دلیل تفاوت هایی که در فرهنگمان داشتیم. از دست خودم و شیرین خسته بودم. بعد از به دنیا آمدن ریحانه بود که به صورت اتفاقی با دوستان دوران سربازیم ارتباط پیدا کردم. 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆 ارتباط با آن ها یک تغییر بزرگ در من شد. تغییری که مدت ها بود در پی آن بودم اما جراتش را نداشتم. عشق شیرین بزرگترین انگیزه من بود دلم می خواست عقایدم شبیه به او بشود تا کمتر آزارش بدهم. اما افسوس هر چه گذشت فاصله ما بیشتر و بیشتر شد. همکار شدن عاطفه با ما هم مشکلی بر مشکلات ما اضافه کرد. از احساس خودم نسبت به عاطفه مطمئن بودم ، اما نمی دانستم که بودن او در شرکت به هر دوی آن ها چقدر صدمه وارد می کند. متاسفانه شیرین را لا به لای توسعه شرکت و تغییرات خودم گم کردم. به خودم آمدم دیدم شیرین چادرش را زمین گذاشته... خدا می داند با این کارش چقدر از چشمم افتاد اما به خاطر زندگیمان کاری از دستم بر نمی آمد. اگر باب میلش حرف نمی زدم پرخاشگری می کرد. کوتاه آمدم باید همان موقع جلویش را می گرفتم. فکر می کنم و او را از راه به در کرد. شیرین همه کاره ی شرکت شده بود. طول کشید تا به من اثبات شد شیرین خیانت کرده است. از شنیدن کلمه " خیانت شیرین " تکان خوردم . در داستان شیرین هیچ وقت ذکر نشده بود . اما ترجیح دادم سکوت کنم تا مسعود به ادامه داستانش بپردازد . ...شیرین دیگر شیرین من . من بدنبال آرامش بودم اما هرچه از شیرین عایدم می شد تنش بود. رفتارش با کارمندان کرده بود ، پیش روی من با آقایون گرم می گرفت و خوش و بش می کرد . سه زوج در میان کارمندانمان داشتیم که هر سه به اصرار خانمهایشان از شرکت رفتند ، از بس که سبک بازیهای شیرین به زندگیشان صدمه وارد می کرد. و من تنها پناهم ریحانه کوچکم بود و دوستانم که وجودشان سرشار از آرامش بود. در دورهمی ها آموزش قرآن هم داشتیم و من رفته رفته اطلاعات مذهبی خودم را بالا می بردم ، اما نه به خاطر شیرین که از تقوای شیرین دیگر چیزی نمانده بود ، فقط به خاطر خودم چون احساس می کردم این مسیر مرا قوی می کند و با روحیاتم سازگار است . بارها متوجه نگاههای شیرین به عاطفه شدم ... اما نمی دانم ... شاید کرده بودم ... ... ✍صالحه کشاورز معتمدی ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦ 🇮🇷 شما هم اگر بی تفاوت و بی دغدغه نیستید با کانال تنها مسیر آرامش همراه شوید 👇 🇮🇷 https://eitaa.com/tanhamasiraaramesh
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان #خیانت_شیرین 📌#قسمت_بیستم +اگر سخت نیست بفرمایید ... _اتفاقا سخت
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان 📌 همانطور که از توضیحات شیرین شخصیت شناسیش کرده بودم ، کم حرف و درونگرا بود ، به سختی می شد ازش حرف کشید و باید از راه خودش وارد می شدم. خلاصه ی داستان زندگی این دو را اینبار از زبان مسعود یادداشت می کنم : ...از همان برخوردهای اول بر دلم نشست. نگران اختلاف سنی بینمان بودم ،تنها چیزی که بعدها اصلا اثری در زندگیمان نداشت. شیرین را با قلب و عقلم انتخاب کردم دختری که وقارش ، متانتش ، نمازش حجابش به من آرامش می داد . طول کشید تا فهمیدم که تقوای شیرین مرا جذب خودش کرده بود. سبک زندگی من و شیرین خیلی متفاوت بود. من در خانواده ای کاملا آزاد از تقیدات مذهبی رشد کرده بودم ، در فرهنگ ما محرم و نامحرمی معنایش طور دیگری بود ، اما شیرین گویا از دنیای دیگری وارد زندگیم شده بود. سخت بود اما به خاطر علاقه ی شدیدی که به او داشتم خودم را با شرایطش وفق دادم. قبل از شیرین یک مدت با دخترخاله ام بودیم. عاطفه برای من یک بسیار خوب بود اما در کنارش به عنوان همسر نبودم ، در همان سال ها بود که جرقه ای در دل و ذهنم زده شد اما نمی دانستم که چه می خواهم ، خودم آن نامزدی را بهم زدم و تاوانش را هم با قهر خانواده از من دادم . دو سالی طول کشید که خودم را پیدا کردم . با دیدن شیرین نیمه گمشده خودم را یافتم. همیشه نسبت به عاطفه احساس داشتم ، خودم را احساس و عمرش می دانستم از نظر کاری هم به او بدهکار بودم. بعد از ازدواجم با شیرین زنی برایم جلوه نداشت ، من را پیدا کرده بودم حساسیت های شیرین از همان دوران نامزدی خودش را نشان داد. به همه ی رفتار های من حساس بود ، در فرهنگ ما دست دادن با نامحرم و نشستن در جمع های مختلط رایج بود ، اما از نظر شیرین تمام این فرهنگ ما بوی خیانت داشت. از ترس شیرین گاهی از مواقع با فامیل و آشنایان دیدار می کردم نمی خواستم اذیت شود. یکبار که مرا با عاطفه دیده بود دعوای شدیدی بینمان در گرفت در حالیکه ما فقط مشغول برنامه ریزی کاری بودیم. وقتی هم که دعوا می کند نه حرف منطقی می زند نه توضیح می دهد فقط محکوم می کند و داد می زند و قهر و کم محلی می کند . بارها اتاق خوابش را جدا کرد ... بارها خودش را از من گرفت فقط به دلیل تفاوت هایی که در فرهنگمان داشتیم. از دست خودم و شیرین خسته بودم. بعد از به دنیا آمدن ریحانه بود که به صورت اتفاقی با دوستان دوران سربازیم ارتباط پیدا کردم. 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆 ارتباط با آن ها یک تغییر بزرگ در من شد. تغییری که مدت ها بود در پی آن بودم اما جراتش را نداشتم. عشق شیرین بزرگترین انگیزه من بود دلم می خواست عقایدم شبیه به او بشود تا کمتر آزارش بدهم. اما افسوس هر چه گذشت فاصله ما بیشتر و بیشتر شد. همکار شدن عاطفه با ما هم مشکلی بر مشکلات ما اضافه کرد. از احساس خودم نسبت به عاطفه مطمئن بودم ، اما نمی دانستم که بودن او در شرکت به هر دوی آن ها چقدر صدمه وارد می کند. متاسفانه شیرین را لا به لای توسعه شرکت و تغییرات خودم گم کردم. به خودم آمدم دیدم شیرین چادرش را زمین گذاشته... خدا می داند با این کارش چقدر از چشمم افتاد اما به خاطر زندگیمان کاری از دستم بر نمی آمد. اگر باب میلش حرف نمی زدم پرخاشگری می کرد. کوتاه آمدم باید همان موقع جلویش را می گرفتم. فکر می کنم و او را از راه به در کرد. شیرین همه کاره ی شرکت شده بود. طول کشید تا به من اثبات شد شیرین خیانت کرده است. از شنیدن کلمه " خیانت شیرین " تکان خوردم . در داستان شیرین هیچ وقت ذکر نشده بود . اما ترجیح دادم سکوت کنم تا مسعود به ادامه داستانش بپردازد . ...شیرین دیگر شیرین من . من بدنبال آرامش بودم اما هرچه از شیرین عایدم می شد تنش بود. رفتارش با کارمندان کرده بود ، پیش روی من با آقایون گرم می گرفت و خوش و بش می کرد . سه زوج در میان کارمندانمان داشتیم که هر سه به اصرار خانمهایشان از شرکت رفتند ، از بس که سبک بازیهای شیرین به زندگیشان صدمه وارد می کرد. و من تنها پناهم ریحانه کوچکم بود و دوستانم که وجودشان سرشار از آرامش بود. در دورهمی ها آموزش قرآن هم داشتیم و من رفته رفته اطلاعات مذهبی خودم را بالا می بردم ، اما نه به خاطر شیرین که از تقوای شیرین دیگر چیزی نمانده بود ، فقط به خاطر خودم چون احساس می کردم این مسیر مرا قوی می کند و با روحیاتم سازگار است . بارها متوجه نگاههای شیرین به عاطفه شدم ... اما نمی دانم ... شاید کرده بودم ... ... ✍صالحه کشاورز معتمدی ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦ 🇮🇷 https://eitaa.com/tanhamasiraaramesh