eitaa logo
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
1.8هزار دنبال‌کننده
13.2هزار عکس
11.3هزار ویدیو
335 فایل
ما زنده به آنیم که آرام نگیریم موجیم که آسودگی ما عدم ماست
مشاهده در ایتا
دانلود
═══📖 🇮🇷 @tanhamasiraaramesh 📕 ⃟❖═══════════ 📚راهنمای داستان ♥️👇 🔍 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🇮🇷 @tanhamasiraaramesh 📖 ⃟❖═══════════ ✍ نویسنده : صالحه کشاورز معتمدی
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان #حضرت_دلبر 🔍 #قسمت_پنجم مرتضی درحالی‌که رو
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان 🔍 جنگ با همه تلخی‌ها و زیبایی‌هایش تمام شد عمه در این سال‌ها تحصیلاتش را تکمیل کرد و گاهی در دانشگاه و گاه در حوزه تدریس می‌کرد . پدرم بعد از جنگ یکی دو سالی پریشان بود به‌سختی توانست ظاهرش را حفظ کند و خارج از مناطق جنگی بماند، با گروهی از اهالی روستا تعاونی راه انداخت، یک مرغداری و یک کارخانه کوچک روغن گیری اولین پروژه آنها بود. پدرم مرد جهادی بود و کارها را با سرعت پیش می‌برد ، گاهی ما هم برای کمک به روستا می‌رفتیم . همگی سوار ماشین لندرور می‌شدیم ، صفایی داشت ... و بین مسیر کلی خوش می‌گذشت... دوستش داشتم ، نمی‌دانم از چه زمانی شروع شد اما از وقتی‌که خودم را شناختم محبت مرتضی در وجودم حک‌شده بود . در تمام این سال‌ها او کنارم بود و با هم رشد می‌کردیم. وقت سربازی رفتن مرتضی که رسید به‌وضوح پریشان بودم صبح روزی‌که می‌خواست اعزام شود گوشه‌ی آشپزخانه داخل حیاط عصبی و بداخلاق کار می‌کردم معصومه خانم هم با حرف‌های تکراری و تذکرات زیادش اعصابم را به‌هم‌ریخته بود وقتی از آشپزخانه خارج شد سبد سبزی‌ها را با تمام قدرت داخل سینک کوباندم سبزی‌ها پخش شدند و عصبانیت من با یک بغض و اشک گرم ترکید... با گریه سبزی‌ها را جمع می‌کردم: _ لعنتی‌ها... لعنتی‌ها... حضورش را کنارم حس کردم: + چه کار می‌کنی با خودت ؟ چته تو پس ؟ با عصبانیت نگاهش کردم: _ هیچی نگو مرتضی عصبانیتم رو سرت خالی می‌کنما همان‌طور که یک ترب قرمز را گاز می‌زد دست‌هاشو بالا گرفت : +باشه باشه بابا تسلیم ما که داریم میریم طیبه خانم خلاصه خوبی هامون رو حلال کن بدی مدی که ندیدی... از لحن حرفش خندیدم گرفت ، همیشه می‌توانست مرا بخنداند . نمی‌دانستم چه بگویم فقط نگاهش کردم دوست داشتم بگویم : دلم برایت تنگ می‌شود ، زود زود نامه بده ، اما روم نشد... فقط نگاهش کردم و او هم همین‌طور چند ثانیه‌ای که برایم قد یک عمر طول کشید ... مرتضی به سربازی رفت و ما هم با درس و کارهای پدر مشغول بودیم و البته کتاب و کتاب و کتاب ، به مطالعه اعتیاد داشتم لذت کتاب خواندن و یاد گرفتن تنها چیزی بود که جای خالی مرتضی را برایم پر می‌کرد. نوروز سال شصت و نه هنوز چند ماه از سربازی مرتضی مانده بود همه به روستا رفتیم. من سال دوازدهم بودم و آماده کنکور می‌شدم از این‌که مرتضی چند روز اول تعطیلات نوروز پیش ما بود سر از پا نمی‌شناختم . در شلوغی منزل پدربزرگ و مادربزرگ تمام حواسم به‌راحتی مرتضی بود مثلاً اگر احساس می‌کردم تشنه شده سریع برایش آب می‌آوردم، سر سفره حواسم بود تا او غذا نمی‌گرفت لب به غذا نمی‌زدم و جالب این‌که او همه این ریزه‌کاری‌های مرا تعقیب می‌کرد و هر وقت چشم در چشم می‌شدیم با لبخند قدردان بود. آن نوروز برای اولین‌بار بعد از سال‌ها امیر را دیدم برای تبریک نوروز آمده بودند موهایش را فوکول زده بود انگار مثل دخترها با بیگودی موهایش را لوله لوله کرده بودند ، با پیراهن و شلوار سفید که ده تا پیله داشت ... با بچه‌ها حسابی به مدل موهایش خندیدیم و با تذکر مرتضی خودمان را جمع کردیم . امیر پسر یکی از اقوام بود که نسبت به بقیه اهالی روستا متمول تر بودند ، پدرش در میهمانی هم دائم در حال به رخ کشیدن دارایی خود بود. موقع پذیرایی من هم ظرف آجیل را چرخاندم وقتی پذیرایی کردم با لب‌ولوچه آویزان به آشپزخانه بازگشتم مرتضی جلوی در آشپزخانه مهربان گفت : +چی شده باز تن صدایم را آرام کردم و نزدیکش رفتم و گفتم : _ این امیرخان هیز با چشماش داشت قورتم می‌داد هیچ خوشم نمیاد ازشون ... مرتضی با خنده علامت سکوت را نشان داد و گفت : +برو داخل آشپزخانه‌ و تا نرفتن بیرون نیا خودم جمعش می‌کنم نگران نباش ... رفتم داخل ، با بودن او که نگران نبودم... زیر لب لبخند می‌زدم ... مرتضی که باشد حال من روبه‌راه است... آن روزها به‌واقع بچه بودیم نمی‌دانستیم که چند ماه دیگر سرنوشت چه بازی پیچیده‌ای را با ما شروع خواهد کرد ... ✍ صالحه کشاورز معتمدی ... 🏴🌹@tanhamasirearamesh
داستان حضرت دلبر ۶.mp3
4.71M
📚داستان حضرت دلبر با صدای نویسنده : ✍صالحه کشاورز معتمدی
🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان 🔍 جنگ با همه تلخی‌ها و زیبایی‌هایش تمام شد عمه در این سال‌ها تحصیلاتش را تکمیل کرد و گاهی در دانشگاه و گاه در حوزه تدریس می‌کرد . پدرم بعد از جنگ یکی دو سالی پریشان بود به‌سختی توانست ظاهرش را حفظ کند و خارج از مناطق جنگی بماند، با گروهی از اهالی روستا تعاونی راه انداخت، یک مرغداری و یک کارخانه کوچک روغن گیری اولین پروژه آنها بود. پدرم مرد جهادی بود و کارها را با سرعت پیش می‌برد ، گاهی ما هم برای کمک به روستا می‌رفتیم . همگی سوار ماشین جیپ می‌شدیم ، صفایی داشت ... و بین مسیر کلی خوش می‌گذشت... دوستش داشتم ، نمی‌دانم از چه زمانی شروع شد اما از وقتی‌که خودم را شناختم محبت مرتضی در وجودم حک‌شده بود . در تمام این سال‌ها او کنارم بود و با هم رشد می‌کردیم. وقت سربازی رفتن مرتضی که رسید به‌وضوح پریشان بودم صبح روزی‌که می‌خواست اعزام شود گوشه‌ی آشپزخانه داخل حیاط عصبی و بداخلاق کار می‌کردم معصومه خانم هم با حرف‌های تکراری و تذکرات زیادش اعصابم را به‌هم‌ریخته بود وقتی از آشپزخانه خارج شد سبد سبزی‌ها را با تمام قدرت داخل سینک کوباندم سبزی‌ها پخش شدند و عصبانیت من با یک بغض و اشک گرم ترکید... با گریه سبزی‌ها را جمع می‌کردم: _ لعنتی‌ها... لعنتی‌ها... حضورش را کنارم حس کردم: + چه کار می‌کنی با خودت ؟ چته تو پس ؟ با عصبانیت نگاهش کردم: _ هیچی نگو مرتضی عصبانیتم رو سرت خالی می‌کنما همان‌طور که یک ترب قرمز را گاز می‌زد دست‌هاشو بالا گرفت : +باشه باشه بابا تسلیم ما که داریم میریم طیبه خانم خلاصه خوبی هامون رو حلال کن بدی مدی که ندیدی... از لحن حرفش خندیدم گرفت ، همیشه می‌توانست مرا بخنداند . نمی‌دانستم چه بگویم فقط نگاهش کردم دوست داشتم بگویم : _ دلم برایت تنگ می‌شود ، زود زود نامه بده ، اما روم نشد... فقط نگاهش کردم و او هم همین‌طور چند ثانیه‌ای که برایم قد یک عمر طول کشید ... مرتضی به سربازی رفت و ما هم با درس و کارهای پدر مشغول بودیم و البته کتاب و کتاب و کتاب ، به مطالعه اعتیاد داشتم لذت کتاب خواندن و یاد گرفتن تنها چیزی بود که جای خالی مرتضی را برایم پر می‌کرد. نوروز سال شصت و نه هنوز چند ماه از سربازی مرتضی مانده بود همه به روستا رفتیم. من سال دوازدهم بودم و آماده کنکور می‌شدم از این‌که مرتضی چند روز اول تعطیلات نوروز پیش ما بود سر از پا نمی‌شناختم . در شلوغی منزل پدربزرگ و مادربزرگ تمام حواسم به‌راحتی مرتضی بود مثلاً اگر احساس می‌کردم تشنه شده سریع برایش آب می‌آوردم، سر سفره حواسم بود تا او غذا نمی‌گرفت لب به غذا نمی‌زدم و جالب این‌که او همه این ریزه‌کاری‌های مرا تعقیب می‌کرد و هر وقت چشم در چشم می‌شدیم با لبخند قدردان بود. آن نوروز برای اولین‌بار بعد از سال‌ها امیر را دیدم برای تبریک نوروز آمده بودند موهایش را فوکول زده بود انگار مثل دخترها با بیگودی موهایش را لوله لوله کرده بودند ، با پیراهن و شلوار سفید که ده تا پیله داشت ... با بچه‌ها حسابی به مدل موهایش خندیدیم و با تذکر مرتضی خودمان را جمع کردیم . امیر پسر یکی از اقوام بود که نسبت به بقیه اهالی روستا متمول تر بودند ، پدرش در میهمانی هم دائم در حال به رخ کشیدن دارایی خود بود. موقع پذیرایی من هم ظرف آجیل را چرخاندم وقتی پذیرایی کردم با لب‌ولوچه آویزان به آشپزخانه بازگشتم مرتضی جلوی در آشپزخانه مهربان گفت : +چی شده باز تن صدایم را آرام کردم و نزدیکش رفتم و گفتم : _ این امیرخان هیز با چشماش داشت قورتم می‌داد هیچ خوشم نمیاد ازشون ... مرتضی با خنده علامت سکوت را نشان داد و گفت : +برو داخل آشپزخانه‌ و تا نرفتن بیرون نیا خودم جمعش می‌کنم نگران نباش ... رفتم داخل ، با بودن او که نگران نبودم... زیر لب لبخند می‌زدم ... مرتضی که باشد حال من روبه‌راه است... آن روزها به‌واقع بچه بودیم نمی‌دانستیم که چند ماه دیگر سرنوشت چه بازی پیچیده‌ای را با ما شروع خواهد کرد ... ✍ صالحه کشاورز معتمدی ... ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦ 🇮🇷 شما هم اگر بی تفاوت و بی دغدغه نیستید با کانال تنها مسیر آرامش همراه شوید 👇 🇮🇷 https://eitaa.com/tanhamasiraaramesh
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان #خیانت_شیرین 📌#قسمت_پنجم #تردید در میان عمل انجام شده قرار گرفته
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان 📌 ۱ 💍💞خوشبخت ترین زن عالم ...صیغه محرمیت چند شب بعد خوانده شد. بدون هیچ مراسمی فقط پدربزرگها و مادربزرگم بودند و از طرف آنها فقط اعضاء خانواده خودشان ... من با چادر و روسری سفید بدون هیچ آرایشی سوار ماشین پدرم شدم وقتی که وارد محضر شدیم مسعود رو دیدم که کت و شلوار مشکی براقی پوشیده بود با پیراهن سفید دامادی ، به چشمم و جذاب ترین مرد عالم می آمد . آنقدر از داشتن مسعود خوشحال بودم که بی محلی مادر و خواهر و همسر برادرش به چشمم نمی آمد. صیغه محرمیت که خوانده شد خواهر کوچک مسعود کر کشید و نقل پاشید و مسعود یک انگشتر زیبا دستم کرد. از سنگینی انگشتر متعجب بودم . بعد از محضر خانواده ها به خانه خودشان رفتند . من سوار ماشین مسعود شدم داخل ماشین چادرم رو عوض کردم آن شب اولین شام دو نفره رو با هم خوردیم در آن لحظات آیا زنی خوشبخت تر از من در عالم بود؟!! حیف که نمی دانستم دنیا به این صورت نخواهد ماند. پدرم مرد روشنفکری بود و برای باهم بودن من و مسعود ایرادی نمی گرفت . تقریبا هر روز با مسعود بیرون بودیم و شب مرا به خانه می رساند و می رفت حتی دانشگاه هم خودش مرا می برد و می آورد. در شرکت هم به همه خانمها نهار دادیم و من به اتاق مسعود نقل مکان کردم. کارم جدی تر شد و هر دو احساس خوبی از این همکاری مؤثر داشتیم . کشف شخصیت مسعود برایم جذاب بود خوش روتر از چیزی بود که فکر می کردم چنان رابطه خوبی با پدر و مادرم برقرار کرد که گاهی می کردم اما من با گذشت یک ماه نتوانسته بودم با خانواده مسعود ارتباطی برقرار کنم . یک شب به اصرار من بعد از شام رفتیم منزل آنها ، خانه ویلایی با صفایی داشتند وضع مالیشان از ما بهتر بود اما نه آنقدر زیاد که مرا اذیت کند. مادرش باز تصنعی قربان صدقه ام میرفت و با تیپ اسپرت و موهای هفت رنگش در خانه پذیرایی می کرد. جوان تر از سنش به نظر می رسید یا شاید با آرایش و سبک لباس پوشیدنش اینطور به چشمم می آمد. می گفت قرص اعصاب مصرف می کند و خیلی حوصله مهمان ندارد. یکبار از مسعود پرسیدم : چرا منو به فامیلاتون نشون نمیدی؟ با حالتی متعجب گفت خب هنوز که دیر نشده به وقتش عزیزم... -آخه نه خاله هات نه عموهات هیچ کس منو ندیده ... + بذار جشن نامزدی که گرفتیم همه رو می بینی و اونا هم عروس قشنگ ما رو می بینن ... تازه فامیلای ما چندان تحفه هم نیستنا ... یک روز جمعه ازش خواستم که مرا برای زیارت به امامزاده صالح (ع) ببرد . جلوی در گفت که تا به حال اینجا ، می خندید و می گفت : ما ازون خانواده هاش نیستیم . بعد از زیارت در حیاط با صفای امامزاده روی سکوها نشستیم ، به مسعود گفتم : _ خدا رو شکر می کنم که همسری به خوبی تو قسمتم کرد ... + از کجا می دونی من خوبم ؟ _ معلومه دیگه ... ازت ممنونم تو این مدت خیلی به من خوش گذشته ... چشمکی زد و گفت : به من بیشتر ... _تو حرم دعا کردم که خدا کمکمون کنه و همیشه همینقدر خوب و خوشبخت بمونیم . مسعود آرام تر از همیشه شده بود و فقط با سر تأیید می کرد ، نمی دانم در ذهنش چه می گذشت . دو ماه تمام شد . به خانواده ها اعلام کردیم که نظر ما برای ازدواج است . ... ✍صالحه کشاورز معتمدی ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦ 🇮🇷 شما هم اگر بی تفاوت و بی دغدغه نیستید با کانال تنها مسیر آرامش همراه شوید 👇 🇮🇷 https://eitaa.com/tanhamasiraaramesh
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان #خیانت_شیرین 📌#قسمت_ششم ۱ 💍💞خوشبخت ترین زن عالم ...صیغه محرمیت چ
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان 📌 ۲ 💍💞خوشبخت ترین زن عالم جلسه ای گذاشته شد و رسم و رسومات رو بالا پایین کردند ، بالاخره مادر مسعود برنده شد و قرار شد که جشن نامزدی منزل آنها برقرار شود . چند روزی خریدمان طول کشید حلقه ، ساعت و لباس نامزدی با دامن پفی دنباله دار ، لباس من نبود به اصرار مادر و خواهرش اون رو خریدم . از آرایشگاه وقت گرفتند و از صبح روز جشن با خانمهای طرف داماد به آرایشگاه رفتیم . مادرم نیامد. قبلش از مادرم اجازه گرفته بودند که صورتم را بند بیندازند . ابروهای قهوه ای دخترانه ام را باریک کردند ، می گفتند ابروی باریک مد شده . خودم را در آینه نمی شناختم با آن ابروهای باریک چقدر صورتم بی روح شده بود . هر چه اصرار کردم که آرایشم باشد اما با مدیریت مادر مسعود چنان آرایش غلیظی با موهایی که سر به فلک گذاشته بود درستم کرد که دیگر شیرین نبودم. سر چادر کردنم کلی حرف شنیدم آخرش نشستم سر جایم که یا با چادر می آیم یا خودتان من بروید . مادرش از شدت عصبانیت نزدیک به انفجار بود. چادرم رو سر کردم و کورمال کورمال تا دم در آرایشگاه رفتم . دستم را در هوا می چرخاندم که مسعود دستم را گرفت . + عروس خانم تحویل بگیر ما رو ... _ وای مسعود خسته شدم از صبح تا حالا زیر دست این آرایشگره پدرم در اومد ... + عوضش خوشگل شدی دیگه خانومم . وارد کوچه که شدیم صدای آهنگی که از خانه پدر مسعود می آمد ماشین را می لرزاند . کوچه چراغانی بود. با کمک مسعود پیاده شدم و وارد خانه شدیم ، سر سفره عقد چادرم همچنان روی صورتم بود بعد از عقد آقایان به حیاط رفتند مسعود هم با آنها رفت و من چادرم رو در آوردم. با دیدن مادرم کم مانده بود اشک شوقم سرازیر شود. مادرم با نگاهم می کرد. آن شب می توانست بهترین شب زندگیم باشد اما ... خواهر مسعود اعلام کرد : دوماد می خواد بیاد پیش عروسش به افتخار دوماد قشنگمون ... همه ی خانمهای فامیل ما چادرهایشان را سر کردند اما همه ی خانمهای فامیل مسعود با همان در حال دست زدن و هل هله کردن بودند . مسعود وارد شد با اینکه با همه سلام علیک کرده بود به اصرار فیلمبردار دوباره شروع به سلام علیک کرد . و من برای اولین بار به عمق ها پی بردم ... انگار همه چیز جلوی چشمانم به صورت فیلم آهسته پخش می شد و من بهت زده فقط نگاه می کردم و هر لحظه دعا می کردم که از شدت شوک از هوش نروم ... ... ✍صالحه کشاورز معتمدی ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦ 🇮🇷 شما هم اگر بی تفاوت و بی دغدغه نیستید با کانال تنها مسیر آرامش همراه شوید 👇 🇮🇷 https://eitaa.com/tanhamasiraaramesh
داستان حضرت دلبر ۶.mp3
4.71M
📚داستان حضرت دلبر با صدای نویسنده : ✍صالحه کشاورز معتمدی
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان #حضرت_دلبر 🔍 #قسمت_پنجم مرتضی درحالی‌که رو به قبر پدرش ماتش
🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان 🔍 جنگ با همه تلخی‌ها و زیبایی‌هایش تمام شد عمه در این سال‌ها تحصیلاتش را تکمیل کرد و گاهی در دانشگاه و گاه در حوزه تدریس می‌کرد . پدرم بعد از جنگ یکی دو سالی پریشان بود به‌سختی توانست ظاهرش را حفظ کند و خارج از مناطق جنگی بماند، با گروهی از اهالی روستا تعاونی راه انداخت، یک مرغداری و یک کارخانه کوچک روغن گیری اولین پروژه آنها بود. پدرم مرد جهادی بود و کارها را با سرعت پیش می‌برد ، گاهی ما هم برای کمک به روستا می‌رفتیم . همگی سوار ماشین جیپ می‌شدیم ، صفایی داشت ... و بین مسیر کلی خوش می‌گذشت... دوستش داشتم ، نمی‌دانم از چه زمانی شروع شد اما از وقتی‌که خودم را شناختم محبت مرتضی در وجودم حک‌شده بود . در تمام این سال‌ها او کنارم بود و با هم رشد می‌کردیم. وقت سربازی رفتن مرتضی که رسید به‌وضوح پریشان بودم صبح روزی‌که می‌خواست اعزام شود گوشه‌ی آشپزخانه داخل حیاط عصبی و بداخلاق کار می‌کردم معصومه خانم هم با حرف‌های تکراری و تذکرات زیادش اعصابم را به‌هم‌ریخته بود وقتی از آشپزخانه خارج شد سبد سبزی‌ها را با تمام قدرت داخل سینک کوباندم سبزی‌ها پخش شدند و عصبانیت من با یک بغض و اشک گرم ترکید... با گریه سبزی‌ها را جمع می‌کردم: _ لعنتی‌ها... لعنتی‌ها... حضورش را کنارم حس کردم: + چه کار می‌کنی با خودت ؟ چته تو پس ؟ با عصبانیت نگاهش کردم: _ هیچی نگو مرتضی عصبانیتم رو سرت خالی می‌کنما همان‌طور که یک ترب قرمز را گاز می‌زد دست‌هاشو بالا گرفت : +باشه باشه بابا تسلیم ما که داریم میریم طیبه خانم خلاصه خوبی هامون رو حلال کن بدی مدی که ندیدی... از لحن حرفش خندیدم گرفت ، همیشه می‌توانست مرا بخنداند . نمی‌دانستم چه بگویم فقط نگاهش کردم دوست داشتم بگویم : _ دلم برایت تنگ می‌شود ، زود زود نامه بده ، اما روم نشد... فقط نگاهش کردم و او هم همین‌طور چند ثانیه‌ای که برایم قد یک عمر طول کشید ... مرتضی به سربازی رفت و ما هم با درس و کارهای پدر مشغول بودیم و البته کتاب و کتاب و کتاب ، به مطالعه اعتیاد داشتم لذت کتاب خواندن و یاد گرفتن تنها چیزی بود که جای خالی مرتضی را برایم پر می‌کرد. نوروز سال شصت و نه هنوز چند ماه از سربازی مرتضی مانده بود همه به روستا رفتیم. من سال دوازدهم بودم و آماده کنکور می‌شدم از این‌که مرتضی چند روز اول تعطیلات نوروز پیش ما بود سر از پا نمی‌شناختم . در شلوغی منزل پدربزرگ و مادربزرگ تمام حواسم به‌راحتی مرتضی بود مثلاً اگر احساس می‌کردم تشنه شده سریع برایش آب می‌آوردم، سر سفره حواسم بود تا او غذا نمی‌گرفت لب به غذا نمی‌زدم و جالب این‌که او همه این ریزه‌کاری‌های مرا تعقیب می‌کرد و هر وقت چشم در چشم می‌شدیم با لبخند قدردان بود. آن نوروز برای اولین‌بار بعد از سال‌ها امیر را دیدم برای تبریک نوروز آمده بودند موهایش را فوکول زده بود انگار مثل دخترها با بیگودی موهایش را لوله لوله کرده بودند ، با پیراهن و شلوار سفید که ده تا پیله داشت ... با بچه‌ها حسابی به مدل موهایش خندیدیم و با تذکر مرتضی خودمان را جمع کردیم . امیر پسر یکی از اقوام بود که نسبت به بقیه اهالی روستا متمول تر بودند ، پدرش در میهمانی هم دائم در حال به رخ کشیدن دارایی خود بود. موقع پذیرایی من هم ظرف آجیل را چرخاندم وقتی پذیرایی کردم با لب‌ولوچه آویزان به آشپزخانه بازگشتم مرتضی جلوی در آشپزخانه مهربان گفت : +چی شده باز تن صدایم را آرام کردم و نزدیکش رفتم و گفتم : _ این امیرخان هیز با چشماش داشت قورتم می‌داد هیچ خوشم نمیاد ازشون ... مرتضی با خنده علامت سکوت را نشان داد و گفت : +برو داخل آشپزخانه‌ و تا نرفتن بیرون نیا خودم جمعش می‌کنم نگران نباش ... رفتم داخل ، با بودن او که نگران نبودم... زیر لب لبخند می‌زدم ... مرتضی که باشد حال من روبه‌راه است... آن روزها به‌واقع بچه بودیم نمی‌دانستیم که چند ماه دیگر سرنوشت چه بازی پیچیده‌ای را با ما شروع خواهد کرد ... ✍ صالحه کشاورز معتمدی ... ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦ 🇮🇷 شما هم اگر بی تفاوت و بی دغدغه نیستید با کانال تنها مسیر آرامش همراه شوید 👇 🇮🇷 https://eitaa.com/tanhamasiraaramesh
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان #خیانت_شیرین 📌#قسمت_پنجم #تردید در میان عمل انجام شده قرار گرفته
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان 📌 ۱ 💍💞خوشبخت ترین زن عالم ...صیغه محرمیت چند شب بعد خوانده شد. بدون هیچ مراسمی فقط پدربزرگها و مادربزرگم بودند و از طرف آنها فقط اعضاء خانواده خودشان ... من با چادر و روسری سفید بدون هیچ آرایشی سوار ماشین پدرم شدم وقتی که وارد محضر شدیم مسعود رو دیدم که کت و شلوار مشکی براقی پوشیده بود با پیراهن سفید دامادی ، به چشمم و جذاب ترین مرد عالم می آمد . آنقدر از داشتن مسعود خوشحال بودم که بی محلی مادر و خواهر و همسر برادرش به چشمم نمی آمد. صیغه محرمیت که خوانده شد خواهر کوچک مسعود کر کشید و نقل پاشید و مسعود یک انگشتر زیبا دستم کرد. از سنگینی انگشتر متعجب بودم . بعد از محضر خانواده ها به خانه خودشان رفتند . من سوار ماشین مسعود شدم داخل ماشین چادرم رو عوض کردم آن شب اولین شام دو نفره رو با هم خوردیم در آن لحظات آیا زنی خوشبخت تر از من در عالم بود؟!! حیف که نمی دانستم دنیا به این صورت نخواهد ماند. پدرم مرد روشنفکری بود و برای باهم بودن من و مسعود ایرادی نمی گرفت . تقریبا هر روز با مسعود بیرون بودیم و شب مرا به خانه می رساند و می رفت حتی دانشگاه هم خودش مرا می برد و می آورد. در شرکت هم به همه خانمها نهار دادیم و من به اتاق مسعود نقل مکان کردم. کارم جدی تر شد و هر دو احساس خوبی از این همکاری مؤثر داشتیم . کشف شخصیت مسعود برایم جذاب بود خوش روتر از چیزی بود که فکر می کردم چنان رابطه خوبی با پدر و مادرم برقرار کرد که گاهی می کردم اما من با گذشت یک ماه نتوانسته بودم با خانواده مسعود ارتباطی برقرار کنم . یک شب به اصرار من بعد از شام رفتیم منزل آنها ، خانه ویلایی با صفایی داشتند وضع مالیشان از ما بهتر بود اما نه آنقدر زیاد که مرا اذیت کند. مادرش باز تصنعی قربان صدقه ام میرفت و با تیپ اسپرت و موهای هفت رنگش در خانه پذیرایی می کرد. جوان تر از سنش به نظر می رسید یا شاید با آرایش و سبک لباس پوشیدنش اینطور به چشمم می آمد. می گفت قرص اعصاب مصرف می کند و خیلی حوصله مهمان ندارد. یکبار از مسعود پرسیدم : چرا منو به فامیلاتون نشون نمیدی؟ با حالتی متعجب گفت خب هنوز که دیر نشده به وقتش عزیزم... -آخه نه خاله هات نه عموهات هیچ کس منو ندیده ... + بذار جشن نامزدی که گرفتیم همه رو می بینی و اونا هم عروس قشنگ ما رو می بینن ... تازه فامیلای ما چندان تحفه هم نیستنا ... یک روز جمعه ازش خواستم که مرا برای زیارت به امامزاده صالح (ع) ببرد . جلوی در گفت که تا به حال اینجا ، می خندید و می گفت : ما ازون خانواده هاش نیستیم . بعد از زیارت در حیاط با صفای امامزاده روی سکوها نشستیم ، به مسعود گفتم : _ خدا رو شکر می کنم که همسری به خوبی تو قسمتم کرد ... + از کجا می دونی من خوبم ؟ _ معلومه دیگه ... ازت ممنونم تو این مدت خیلی به من خوش گذشته ... چشمکی زد و گفت : به من بیشتر ... _تو حرم دعا کردم که خدا کمکمون کنه و همیشه همینقدر خوب و خوشبخت بمونیم . مسعود آرام تر از همیشه شده بود و فقط با سر تأیید می کرد ، نمی دانم در ذهنش چه می گذشت . دو ماه تمام شد . به خانواده ها اعلام کردیم که نظر ما برای ازدواج است . ... ✍صالحه کشاورز معتمدی ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦ 🇮🇷 شما هم اگر بی تفاوت و بی دغدغه نیستید با کانال تنها مسیر آرامش همراه شوید 👇 🇮🇷 https://eitaa.com/tanhamasiraaramesh
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان #خیانت_شیرین 📌#قسمت_ششم ۱ 💍💞خوشبخت ترین زن عالم ...صیغه محرمیت چ
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان 📌 ۲ 💍💞خوشبخت ترین زن عالم جلسه ای گذاشته شد و رسم و رسومات رو بالا پایین کردند ، بالاخره مادر مسعود برنده شد و قرار شد که جشن نامزدی منزل آنها برقرار شود . چند روزی خریدمان طول کشید حلقه ، ساعت و لباس نامزدی با دامن پفی دنباله دار ، لباس من نبود به اصرار مادر و خواهرش اون رو خریدم . از آرایشگاه وقت گرفتند و از صبح روز جشن با خانمهای طرف داماد به آرایشگاه رفتیم . مادرم نیامد. قبلش از مادرم اجازه گرفته بودند که صورتم را بند بیندازند . ابروهای قهوه ای دخترانه ام را باریک کردند ، می گفتند ابروی باریک مد شده . خودم را در آینه نمی شناختم با آن ابروهای باریک چقدر صورتم بی روح شده بود . هر چه اصرار کردم که آرایشم باشد اما با مدیریت مادر مسعود چنان آرایش غلیظی با موهایی که سر به فلک گذاشته بود درستم کرد که دیگر شیرین نبودم. سر چادر کردنم کلی حرف شنیدم آخرش نشستم سر جایم که یا با چادر می آیم یا خودتان من بروید . مادرش از شدت عصبانیت نزدیک به انفجار بود. چادرم رو سر کردم و کورمال کورمال تا دم در آرایشگاه رفتم . دستم را در هوا می چرخاندم که مسعود دستم را گرفت . + عروس خانم تحویل بگیر ما رو ... _ وای مسعود خسته شدم از صبح تا حالا زیر دست این آرایشگره پدرم در اومد ... + عوضش خوشگل شدی دیگه خانومم . وارد کوچه که شدیم صدای آهنگی که از خانه پدر مسعود می آمد ماشین را می لرزاند . کوچه چراغانی بود. با کمک مسعود پیاده شدم و وارد خانه شدیم ، سر سفره عقد چادرم همچنان روی صورتم بود بعد از عقد آقایان به حیاط رفتند مسعود هم با آنها رفت و من چادرم رو در آوردم. با دیدن مادرم کم مانده بود اشک شوقم سرازیر شود. مادرم با نگاهم می کرد. آن شب می توانست بهترین شب زندگیم باشد اما ... خواهر مسعود اعلام کرد : دوماد می خواد بیاد پیش عروسش به افتخار دوماد قشنگمون ... همه ی خانمهای فامیل ما چادرهایشان را سر کردند اما همه ی خانمهای فامیل مسعود با همان در حال دست زدن و هل هله کردن بودند . مسعود وارد شد با اینکه با همه سلام علیک کرده بود به اصرار فیلمبردار دوباره شروع به سلام علیک کرد . و من برای اولین بار به عمق ها پی بردم ... انگار همه چیز جلوی چشمانم به صورت فیلم آهسته پخش می شد و من بهت زده فقط نگاه می کردم و هر لحظه دعا می کردم که از شدت شوک از هوش نروم ... ... ✍صالحه کشاورز معتمدی ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦ 🇮🇷 شما هم اگر بی تفاوت و بی دغدغه نیستید با کانال تنها مسیر آرامش همراه شوید 👇 🇮🇷 https://eitaa.com/tanhamasiraaramesh
11.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🚨 وقتی شبکه نفوذ سراغ مراجع تقلید رفت... ⭕️ افراد موثر در گلوگاه نفوذ جمعیتی👇 دکترمحمدجلال عباسی شوازی دکترمیمنت حسین چاوشی دکتر صفیه شهریاری 🔸 نقش ippf در کنترل جمعیت ایران 🎥 در ۱۴ قسمت و برای اولین بار افراد نفوذی و موثر در ضربه سهمگین جمعیتی بر پیکر ایرانی اسلامی معرفی می‌گردند! 🇮🇷 https://eitaa.com/tanhamasiraaramesh