eitaa logo
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
1.8هزار دنبال‌کننده
13.2هزار عکس
11.3هزار ویدیو
335 فایل
ما زنده به آنیم که آرام نگیریم موجیم که آسودگی ما عدم ماست
مشاهده در ایتا
دانلود
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
🏖 @salehe_keshavarz ✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان #حضرت_دلبر 🔍 #قسمت_بیست
🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان 🔍 راحله خانم صاحب همه آرزوهای من شده بود ولی در مقابلش سپر انداختم زن زجر کشیده ای که در شهر ما غریب بود با سه فرزند شهید بیشتر از ده سال بچه هاشو به تنهایی و در شهر جنگ زده بزرگ کرده بود ولی حالا با بودن مرتضی حتما دیگر غصه ای نداشت ... آی مرتضی مرتضی مرتضی کارش را درک نمی‌کردم منتظر بودم با یک دختر کم سن و سال و با ایمان ازدواج کند ولی حالا با یکی همسن مادرش رفته زیر یک سقف ... با آمدن راحله خانم عمه مشغولیت بیشتری پیدا کرد ، از طرفی تدریس و کارهای دانشگاه هایی که می‌رفت، از طرفی جمع و جور کردن ۳ بچه ای که همه جوره خودش را مسئول آنها می دانست. برای همین من سعی می‌کردم حداقل کمتر مزاحمش شوم تابستان مهدا به دنیا آمد دختر نرم و قشنگم ... انگار امیر نوزاد شده بود از شدت شباهتش به امیر همه شگفت زده می‌شدند اما امیر در آسمانها سیر می‌کرد معلوم بود دختر دوست است همیشه از اینکه محمد اصلا شبیه او نیست ناراحت بود اما مهدا دقیقا شبیه امیر و مادرش بود و همین هم باعث شادی مضاعف آنها شد. به لطف امام زمان زندگیم به روال خوبی درآمده بود ... درس و کار و زندگی از من پرتلاش انقدر انرژی می‌گرفت که دلتنگ تعلقات سابقم نشوم درسهایم را خوب یاد گرفته بودم شدت نیاز به دوپامین مغزم که با دیدن مرتضی ترشح میشد ، کمتر شده بود آن زمان ها با وجود بچه ها من بدون اینکه متوجه شوم آرام آرام از دوران شیدایی گذر کردم با مراقبت‌ها و محبت ها و شوخی‌های امیر تبدیل به زن شاد و پر انگیزه ای شده بودم که پر از امید به کار و تحصیل می‌پرداختم . مهدا دو ساله بود که به پیشنهاد عمه برای مشاوره به دو مدرسه دخترانه رفتم در یکی از این مدارس دختر راحله دانش آموزم بود ارتباط من با راحله خانم به بهانه ی دخترش جمیله شروع شد . جمیله نشانه های افسردگی داشت و نیاز بود که خانواده برای درمانش اقدام کنند. اولین بار که از راحله خانم دعوت کردم تا به مدرسه بیاید حسابی نگران بود ، اما با صحبت‌های من آرام شد زن متینی که هنوز لهجه ی غلیظ عربی داشت یک سری نکات را برایش گفتم اما مشخص بود که باید مرتضی هم ورود می‌کرد . داناتر از قبل شده بودم ، باید قبل از ارتباط با مرتضی همسرم را مطلع میکردم، آن شب سر صحبت را با امیر باز کردم وقتی حال روحی جمیله را شنید او هم متأثر شد _حالا باید براش چه کار کرد ؟ + جای نگرانی نداره ولی خب لازمه با مرتضی مطرح بشه تا برای درمان این دختر اقدام کنن راحله خانوم هم غریبه و هم سواد کافی نداره امیر خوب گوش می‌کرد و همان‌طور که در حال ماساژ دادن محمد بود خیلی محکم گفت : _ تو خودت کاربلدی عشقم ، با مرتضی صحبت کن و بگو بهش چیکار کنه ، ان شاء الله میتونه کمکش باشه مهربان به رویش لبخند زدم کجا رفت امیر لجباز و خودخواه ؟ از دیدن این مرد آرام و منطقی لذت می‌بردم ... 🇮🇷 @tanhamasiraaramesh 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
═════᪥●♥️⃟ ᪥ ⃟●﷽♥️᪥════ هیچ کس به من نگفت که ... در دوران غیبت کبری ، باید از نائبان عام شما تبعیت کنیم ؛ آنها را در امور دینی خویش ، مقتدا قرار دهیم که فرموده ای : در حوادث جدید که پیش می آید به روایت کنندگان احادیث ما رجوع کنید که حجت ما هستند ... اما چه فقهائی ؟ هر فقیهی که صلاحیت مرجعیت ندارد ؛ بلکه باید مخالف هوای نفس عمل کند ؛ از مولایش اطاعت محض داشته و در فکر جمع مال و شهرت و مقام نباشد ؛ آری ؛ او باید تبعیت شود که رضایت تو در آن است ... حضرت آرامش! در فکر جبران هستیم که گذشته را بر ما ببخشی و برای آینده ؛ راهی نورانی جلو پایمان بگسترانی که چه بی نور است راهی که بی حضورت طی شود ... 🏴🏴🏴🏴🏴 🇮🇷🏴 @tanhamasiraaramesh
═══📖 🇮🇷 @tanhamasiraaramesh 📕 ⃟❖═══════════ 📚راهنمای داستان ♥️👇 🔍 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🇮🇷 @tanhamasiraaramesh 📖 ⃟❖═══════════ ✍ نویسنده : صالحه کشاورز معتمدی
═════᪥●♥️⃟ ᪥ ⃟●﷽♥️᪥════ هیچ کس به من نگفت که ... در دوران غیبت کبری ، باید از نائبان عام شما تبعیت کنیم ؛ آنها را در امور دینی خویش ، مقتدا قرار دهیم که فرموده ای : در حوادث جدید که پیش می آید به روایت کنندگان احادیث ما رجوع کنید که حجت ما هستند ... اما چه فقهائی ؟ هر فقیهی که صلاحیت مرجعیت ندارد ؛ بلکه باید مخالف هوای نفس عمل کند ؛ از مولایش اطاعت محض داشته و در فکر جمع مال و شهرت و مقام نباشد ؛ آری ؛ او باید تبعیت شود که رضایت تو در آن است ... حضرت آرامش! در فکر جبران هستیم که گذشته را بر ما ببخشی و برای آینده ؛ راهی نورانی جلو پایمان بگسترانی که چه بی نور است راهی که بی حضورت طی شود ... ═════♥️᪥᪥ 🇮🇷 @tanhamasiraaramesh
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
🏖 @salehe_keshavarz ✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان #حضرت_دلبر 🔍 #قسمت_بیست
🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان 🔍 راحله خانم صاحب همه آرزوهای من شده بود ولی در مقابلش سپر انداختم زن زجر کشیده ای که در شهر ما غریب بود با سه فرزند شهید بیشتر از ده سال بچه هاشو به تنهایی و در شهر جنگ زده بزرگ کرده بود ولی حالا با بودن مرتضی حتما دیگر غصه ای نداشت ... آی مرتضی مرتضی مرتضی کارش را درک نمی‌کردم منتظر بودم با یک دختر کم سن و سال و با ایمان ازدواج کند ولی حالا با یکی همسن مادرش رفته زیر یک سقف ... با آمدن راحله خانم عمه مشغولیت بیشتری پیدا کرد ، از طرفی تدریس و کارهای دانشگاه هایی که می‌رفت، از طرفی جمع و جور کردن ۳ بچه ای که همه جوره خودش را مسئول آنها می دانست. برای همین من سعی می‌کردم حداقل کمتر مزاحمش شوم تابستان مهدا به دنیا آمد دختر نرم و قشنگم ... انگار امیر نوزاد شده بود از شدت شباهتش به امیر همه شگفت زده می‌شدند اما امیر در آسمانها سیر می‌کرد معلوم بود دختر دوست است همیشه از اینکه محمد اصلا شبیه او نیست ناراحت بود اما مهدا دقیقا شبیه امیر و مادرش بود و همین هم باعث شادی مضاعف آنها شد. به لطف امام زمان زندگیم به روال خوبی درآمده بود ... درس و کار و زندگی از من پرتلاش انقدر انرژی می‌گرفت که دلتنگ تعلقات سابقم نشوم درسهایم را خوب یاد گرفته بودم شدت نیاز به دوپامین مغزم که با دیدن مرتضی ترشح میشد ، کمتر شده بود آن زمان ها با وجود بچه ها من بدون اینکه متوجه شوم آرام آرام از دوران شیدایی گذر کردم با مراقبت‌ها و محبت ها و شوخی‌های امیر تبدیل به زن شاد و پر انگیزه ای شده بودم که پر از امید به کار و تحصیل می‌پرداختم . مهدا دو ساله بود که به پیشنهاد عمه برای مشاوره به دو مدرسه دخترانه رفتم در یکی از این مدارس دختر راحله دانش آموزم بود ارتباط من با راحله خانم به بهانه ی دخترش جمیله شروع شد . جمیله نشانه های افسردگی داشت و نیاز بود که خانواده برای درمانش اقدام کنند. اولین بار که از راحله خانم دعوت کردم تا به مدرسه بیاید حسابی نگران بود ، اما با صحبت‌های من آرام شد زن متینی که هنوز لهجه ی غلیظ عربی داشت یک سری نکات را برایش گفتم اما مشخص بود که باید مرتضی هم ورود می‌کرد . داناتر از قبل شده بودم ، باید قبل از ارتباط با مرتضی همسرم را مطلع میکردم، آن شب سر صحبت را با امیر باز کردم وقتی حال روحی جمیله را شنید او هم متأثر شد _حالا باید براش چه کار کرد ؟ + جای نگرانی نداره ولی خب لازمه با مرتضی مطرح بشه تا برای درمان این دختر اقدام کنن راحله خانوم هم غریبه و هم سواد کافی نداره امیر خوب گوش می‌کرد و همان‌طور که در حال ماساژ دادن محمد بود خیلی محکم گفت : _ تو خودت کاربلدی عشقم ، با مرتضی صحبت کن و بگو بهش چیکار کنه ، ان شاء الله میتونه کمکش باشه مهربان به رویش لبخند زدم کجا رفت امیر لجباز و خودخواه ؟ از دیدن این مرد آرام و منطقی لذت می‌بردم ... 🇮🇷 https://eitaa.com/tanhamasiraaramesh 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان 🔍 راحله خانم صاحب همه آرزوهای من شده بود ولی در مقابلش سپر انداختم زن زجر کشیده ای که در شهر ما غریب بود با سه فرزند شهید بیشتر از ده سال بچه هایش را به تنهایی و در شهر جنگ زده بزرگ کرده بود ولی حالا با بودن مرتضی حتما دیگر غصه ای نداشت ... آی مرتضی مرتضی مرتضی کارش را درک نمی‌کردم منتظر بودم با یک دختر کم سن و سال و با ایمان ازدواج کند ولی حالا با یکی همسن مادرش رفته زیر یک سقف ... با آمدن راحله خانم عمه مشغولیت بیشتری پیدا کرد ، از طرفی تدریس و کارهای دانشگاه هایی که می‌رفت، از طرفی جمع و جور کردن ۳ بچه ای که همه جوره خودش را مسئول آنها می دانست. برای همین من سعی می‌کردم حداقل کمتر مزاحمش شوم. تابستان مهدا به دنیا آمد ... دختر نرم و قشنگم ... انگار امیر نوزاد شده بود از شدت شباهتش به امیر همه شگفت زده می‌شدند اما امیر در آسمانها سیر می‌کرد معلوم بود دختر دوست است همیشه از اینکه محمد اصلا شبیه او نیست ناراحت بود اما مهدا دقیقا شبیه امیر و مادرش بود و همین هم باعث شادی مضاعف آنها شد. به لطف امام زمان زندگیم به روال خوبی درآمده بود ... درس و کار و زندگی از من پرتلاش انقدر انرژی می‌گرفت که دلتنگ تعلقات سابقم نشوم درسهایم را خوب یاد گرفته بودم شدت نیاز به دوپامین مغزم که با دیدن مرتضی ترشح میشد ، کمتر شده بود . آن زمان ها با وجود بچه ها من بدون اینکه متوجه شوم آرام آرام از دوران شیدایی گذر کردم. با مراقبت‌ها و محبت ها و شوخی‌های امیر تبدیل به زن شاد و پر انگیزه ای شده بودم که پر از امید به کار و تحصیل می‌پرداختم . مهدا دو ساله بود که به پیشنهاد عمه برای مشاوره به دو مدرسه دخترانه رفتم در یکی از این مدارس دختر راحله دانش آموزم بود ارتباط من با راحله خانم به بهانه ی دخترش جمیله شروع شد . جمیله نشانه های افسردگی داشت و نیاز بود که خانواده برای درمانش اقدام کنند. اولین بار که از راحله خانم دعوت کردم تا به مدرسه بیاید حسابی نگران بود ، اما با صحبت‌های من آرام شد . زن متینی که هنوز لهجه ی غلیظ عربی داشت یک سری نکات را برایش گفتم اما مشخص بود که باید مرتضی هم ورود می‌کرد . داناتر از قبل شده بودم ، باید قبل از ارتباط با مرتضی همسرم را مطلع میکردم، آن شب سر صحبت را با امیر باز کردم . وقتی حال روحی جمیله را شنید او هم متأثر شد. _حالا باید براش چه کار کرد ؟ + جای نگرانی نداره ولی خب لازمه با مرتضی مطرح بشه تا برای درمان این دختر اقدام کنن راحله خانوم هم غریبه و هم سواد کافی نداره امیر خوب گوش می‌کرد و همان‌طور که در حال ماساژ دادن محمد بود خیلی محکم گفت : _ تو خودت کاربلدی عشقم ، با مرتضی صحبت کن و بگو بهش چیکار کنه ، ان شاء الله میتونه کمکش باشه . مهربان به رویش لبخند زدم کجا رفت امیر لجباز و خودخواه ؟ از دیدن این مرد آرام و منطقی لذت می‌بردم ... 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان #خیانت_شیرین 📌#قسمت_بیست_و_ششم _هوش و استعدادت ، همه ی توانمندی ها
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان 📌 👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆 دلم برای دست هاش ،محبت هاش تنگ می شه دلم برای خنده هاش و اخم هاش و همه ی خاطراتش تنگ میشه،اما... +اما باید خودت رو ‌پیدا کنی... شیرین باشی و خودت رو دوست داشته باشی مگه نه؟ با لبخند کمرنگی تایید کرد . _هر روز برات یه آموزش ارسال می کنم،باید کلی سیاست زنانه یادت بدم. +خانوم کشاورز سیاست های زنانه که دیگه به درد من نمی خوره... _قرار شد شیرین رو دوست داشته باشی،شیرین باید اینجور سیاست ها رو بلد باشه. بعد از رفتن شیرین با آقا مسعود تلفنی صحبت کردم ، و قرار گذاشتم ، بی تاب بود... به صبر دعوتش کردم. -به من اعتماد کنید آقا مسعود ، ما هر دو می خوایم به شیرین کمک کنیم اما با عجله کار درست نمیشه. با مادر و مادرشوهر شیرین حرف زدم ، همه ی ماجرا را برایشان توضیح دادم ، مادر ها هم قول همکاری دادند. هر روز یک کلیپ آموزشی از خودم برایش می فرستادم و او هر شب گزارش می داد. با صدا و تصویر من اخت گرفته بود . گاهی حسرت می خورد که کاش زودتر این آموزش ها را به دست آورده بود. از پیشرفتش بودم هم حالش بهتر شده بود و هم کاملا برای اشتباهاتش راه حل پیدا کرده بود. شبی که فردایش عقدکنان عاطفه بود شیرین تماس گرفت. بهم ریخته بود و کمک می خواست تا آرام شود. _شیرین جان فردا تنها نمون برات خوب نیست یه لباس‌ خوشگل بپوش می خوام ببرمت مولودی. با اکراه و تعارف پذیرفت. فردا شیرین آمد ، مرتب شده بود با یک لباس برازنده ، از هفت قلم آرایش ‌خبری و معصومیت صورتش بیشتر به چشم می خورد. _چند دقیقه منتظر باش الان کیفمو میارم با هم میریم. از اتاقی که شیرین در آنجا نشسته بود خارج شدم ، به آقا مسعود نگاهی انداختم و هر دو سری تکان دادیم اقا مسعود وارد اتاق شد و در را بست. چند دقیقه صدایی نشنیدم و بعد گریه های هر دو آرام آرام به گوشم رسید... مسعود را توجیه کرده بودم که چه بگوید و چگونه از دل خانمش در بیاورد. سپرده بودم موقع رفتن در را ببندند و بروند خانه که همه خانواده آنجا چشم انتظارشان بودند. پشت فرمان ماشینم که نشستم از شوق اشک می ریختم و تا کرج با خدایم عاشقانه نجوا می کردم. شیرین قوی شده بود و مسعود به اشتباهاتش پی برده بود. هنوز زخم های زیادی بود که باید می شد و ساعت های زیادی که شیرین و مسعود باید آموزش می دیدند تا کاملا به زندگی مسلط می شدند. باید با هم بیشتر حرف می زدیم اما ... هرچه بود ... این پروژه هم به رسیده بود. پشتیبانم پیام گذاشته بود که : مشاوره ی اضطراری پیش اومده و باز من بودم و جاده و راهی که میرفت تا خاطره ای دیگر بسازد . تمام ... ✍صالحه کشاورز معتمدی ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦ 🇮🇷 شما هم اگر بی تفاوت و بی دغدغه نیستید با کانال تنها مسیر آرامش همراه شوید 👇 🇮🇷 https://eitaa.com/tanhamasiraaramesh
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان #خیانت_شیرین 📌#قسمت_بیست_و_ششم _هوش و استعدادت ، همه ی توانمندی ها
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان 📌 👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆 دلم برای دست هاش ،محبت هاش تنگ می شه دلم برای خنده هاش و اخم هاش و همه ی خاطراتش تنگ میشه،اما... +اما باید خودت رو ‌پیدا کنی... شیرین باشی و خودت رو دوست داشته باشی مگه نه؟ با لبخند کمرنگی تایید کرد . _هر روز برات یه آموزش ارسال می کنم،باید کلی سیاست زنانه یادت بدم. +خانوم کشاورز سیاست های زنانه که دیگه به درد من نمی خوره... _قرار شد شیرین رو دوست داشته باشی،شیرین باید اینجور سیاست ها رو بلد باشه. بعد از رفتن شیرین با آقا مسعود تلفنی صحبت کردم ، و قرار گذاشتم ، بی تاب بود... به صبر دعوتش کردم. -به من اعتماد کنید آقا مسعود ، ما هر دو می خوایم به شیرین کمک کنیم اما با عجله کار درست نمیشه. با مادر و مادرشوهر شیرین حرف زدم ، همه ی ماجرا را برایشان توضیح دادم ، مادر ها هم قول همکاری دادند. هر روز یک کلیپ آموزشی از خودم برایش می فرستادم و او هر شب گزارش می داد. با صدا و تصویر من اخت گرفته بود . گاهی حسرت می خورد که کاش زودتر این آموزش ها را به دست آورده بود. از پیشرفتش بودم هم حالش بهتر شده بود و هم کاملا برای اشتباهاتش راه حل پیدا کرده بود. شبی که فردایش عقدکنان عاطفه بود شیرین تماس گرفت. بهم ریخته بود و کمک می خواست تا آرام شود. _شیرین جان فردا تنها نمون برات خوب نیست یه لباس‌ خوشگل بپوش می خوام ببرمت مولودی. با اکراه و تعارف پذیرفت. فردا شیرین آمد ، مرتب شده بود با یک لباس برازنده ، از هفت قلم آرایش ‌خبری و معصومیت صورتش بیشتر به چشم می خورد. _چند دقیقه منتظر باش الان کیفمو میارم با هم میریم. از اتاقی که شیرین در آنجا نشسته بود خارج شدم ، به آقا مسعود نگاهی انداختم و هر دو سری تکان دادیم اقا مسعود وارد اتاق شد و در را بست. چند دقیقه صدایی نشنیدم و بعد گریه های هر دو آرام آرام به گوشم رسید... مسعود را توجیه کرده بودم که چه بگوید و چگونه از دل خانمش در بیاورد. سپرده بودم موقع رفتن در را ببندند و بروند خانه که همه خانواده آنجا چشم انتظارشان بودند. پشت فرمان ماشینم که نشستم از شوق اشک می ریختم و تا کرج با خدایم عاشقانه نجوا می کردم. شیرین قوی شده بود و مسعود به اشتباهاتش پی برده بود. هنوز زخم های زیادی بود که باید می شد و ساعت های زیادی که شیرین و مسعود باید آموزش می دیدند تا کاملا به زندگی مسلط می شدند. باید با هم بیشتر حرف می زدیم اما ... هرچه بود ... این پروژه هم به رسیده بود. پشتیبانم پیام گذاشته بود که : مشاوره ی اضطراری پیش اومده و باز من بودم و جاده و راهی که میرفت تا خاطره ای دیگر بسازد . تمام ... ✍صالحه کشاورز معتمدی ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦ 🇮🇷 https://eitaa.com/tanhamasiraaramesh