تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
✿❥◆◎◈◆❥✿⛱ ⚜ ✿○○••••••══ 🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان #خیانت_شیرین 📌#قسمت_بیست_و_یکم همانطور ک
✿❥◆◎◈◆❥✿⛱
⚜
✿○○••••••══
🖋 به نام مهربانترین ...
📗داستان #خیانت_شیرین
📌#قسمت_بیست_و_دوم
حتما می توانستم عاطفه را از شرکت جدا کنم اما انگار بدم نمی آمد گاهی حرص شیرین را در بیاورم .
در مقابل زبان او کم می آوردم .
بارها با رفتارش باعث تحقیر شده بود .
از احساس خودم نسبت به عاطفه با خبر بودم ...
او برایم یک دوست و حتی یک خواهر بود ...
اما احساس عاطفه به من هنوز هم مشخص بود ...
عاطفه روز به روز بیشتر خودش را #شبیه به من می کرد .
نمی دانم برای عاطفه چه اتفاقی افتاد اما از روزی که کتاب قرآنم را روی میز کارم و #سجاده ام را گوشه اتاقم دید رفتارش با من تغییر کرد .
کم کم آن نگاههای پر تمنایش کم رنگ شد و جایش را به ادب و احترام داد.
آرام آرام بودن عاطفه به من آرامش می داد .
عاطفه حتی می توانست جایگزین شیرین شود ، نه برای همسری من بلکه برای مادری ریحانه .
اعتراف می کنم فکر جدایی از شیرین و ازدواج با عاطفه بارها از ذهنم گذشت .
اما وقتی عاطفه قدم اول را برداشت تردید به جانم افتاد .
قبل از اینکه تصمیمی برای مهاجرت بگیرد ...
روزی که من حسابی از دست شیرین عصبانی بودم به اتاقم آمد و با حال پریشان و به سختی حرفش را زد :
+مسعود خودت میدونی که چه حسی بهت دارم ...
سالهاست به پای تو نشستم که یک روز از شیرین خسته بشی و باز به سمت من برگردی ...
من حتی به خاطر جذب تو عقایدم را تغییر دادم ...
اما حالا طرز فکرم و سن و سالم وادارم می کنه که برای زندگیم برنامه داشته باشم ...
تو و شیرین هم که شرایط خوبی ندارید ...
فقط ...
می خوام بدونم میتونم امیدوار باشم که ...
همیشه از همچو روزی میترسیدم .
از طرفی از دست شیرین خسته بودم از طرفی ریحانه و از طرفی علاقه ای که از شیرین در دلم داشتم هنوز وجود داشت .
تردید همه ی وجودم را گرفته بود ...
اما #جوانمردانه نبود عاطفه و عمرش پای تردیدهای من تلف شود...
فقط گفتم :
_ به فکر زندگیت باش ...
معذرت می خوام اگر جوری رفتار کردم که امیدوار شدی ...
بعد از این گفتگو بود که عاطفه بساط رفتنش را چید .
در آخرین جلسه قبل از رفتنش فقط و فقط درباره کار صحبت کردیم ، حالش بهتر بود ، لحن کلامش هم محکم شده بود و معلوم بود برای زندگیش تصمیماتی گرفته و با احساساتش کنار آمده است .
من با همه اعتمادی که به توانایی شیرین در امور شرکت داشتم او را راهی هلند کردم .
یکی از همکارانم در هلند به عاطفه علاقمند شده بود ، با توجه به شناختی که از هر دو داشتم دانستم که به درد هم می خورند .
تلفنی با عاطفه صحبت و از او قول گرفتم که روی حرف من حرف نزند و به خواستگاری او فکر کند .
همین مکالمه تلفنی شیرین را #آتش زده بود .
فردایش خبر بارداریش را شنیدم .
اما شیرین که آتش شده بود با حرفهایش حسابی مرا سوزاند .
به دوستانم در هلند زنگ زدم می خواستم از شیرین اطلاعات بدست بیاورم ...
ته دلم می دانستم که خبرهای خوبی نخواهم شنید ...
تیر #خلاص زده شد ...
آنها برایم خبرهای خوبی نداشتند هر چند که واضح حرف نمی زدند و نمی خواستند کدورتی پیش بیاید اما آنچه باید می شنیدم ، شنیدم ...
وضعیت شیرین که کاملا بدون حجاب در جلسات حاضر میشده ، با مردها دست می داده و شوخی می کرده ، یکبار هم به پارتی شبانه رفته و نیمه های شب تماس گرفته و او را مست و عریان به خانه اش برگردانده بودند .
برای من همانجا پشت تلفن شیرین #مرد ...
دیگر نمی توانستم همچو زنی را به عنوان همسر بپذیرم ...
به هلند رفتم تا تکلیف را یکسره کنم ...
آنجا متوجه شدم که او هم از من #دل کنده است ...
آنقدر به هم #ضربه زده بودیم که توانی برای ادامه ی مبارزه نمانده بود .
دیگر ندیدمش تا 7 ماه بعد که نازنین زهرا دنیا آمد .
در این 7 ماه خودم را با کار دار زدم ...
فقط کار و کار و کار ...
از هر چی زن بود حالم بهم می خورد ...
به لطف دوستانم و جمع دورهمی سعی می کردم آرامشم را حفظ کنم .
رابطه ی عاطفه و دوستم هم خوب شده بود و کم کم ماجرا داشت #جدی می شد .
در این 7 ماه دورادور شیرین را تحت نظر داشتم ، می شنیدم کمتر از خانه بیرون می آید و در مهمانیها هم ظاهر نمیشود .
اما دیدن دوباره ی شیرین در بیمارستان دوباره مرا هوایی کرد ...
وقتی از اتاق عمل در آمد دیدمش ...
هنوز در خواب و بیهوشی بود ...
با دیدنش منقلب شدم ناخودآگاه اشکهایم می ریخت دستانش را گرفتم و صورتش را بوسیدم ...
دلم برایش تنگ شده بود ...
این شیرین ریزنقش لعنتی روزی #همه ی زندگیم بود که حالا همه ی زندگیم را خراب کرده بود.
(مسعود به اینجا که رسید مردانه اشک می ریخت و من هم به سختی جلوی خودم را گرفتم )
#ادامه_دارد ...
✍صالحه کشاورز معتمدی
═══••••••○○✿ @saritanhamasir
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
✿❥◆◎◈◆❥✿⛱ ⚜ ✿○○••••••══ 🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان #خیانت_شیرین 📌#قسمت_بیست_و_ششم _هوش و است
✿❥◆◎◈◆❥✿⛱
⚜
✿○○••••••══
🖋 به نام مهربانترین ...
📗داستان #خیانت_شیرین
📌#قسمت_بیست_و_هفتم
👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆
دلم برای دست هاش ،محبت هاش تنگ می شه دلم برای خنده هاش و اخم هاش و همه ی خاطراتش تنگ میشه،اما...
+اما باید خودت رو پیدا کنی...
شیرین باشی و خودت رو دوست داشته باشی مگه نه؟
با لبخند کمرنگی تایید کرد .
_هر روز برات یه آموزش ارسال می کنم،باید کلی سیاست زنانه یادت بدم.
+خانوم کشاورز سیاست های زنانه که دیگه به درد من نمی خوره...
_قرار شد شیرین رو دوست داشته باشی،شیرین باید اینجور سیاست ها رو بلد باشه.
بعد از رفتن شیرین با آقا مسعود تلفنی صحبت کردم ، و قرار گذاشتم ، بی تاب بود...
به صبر دعوتش کردم.
-به من اعتماد کنید آقا مسعود ، ما هر دو می خوایم به شیرین کمک کنیم اما با عجله کار درست نمیشه.
با مادر و مادرشوهر شیرین حرف زدم ، همه ی ماجرا را برایشان توضیح دادم ، مادر ها هم قول همکاری دادند.
هر روز یک کلیپ آموزشی از خودم برایش می فرستادم و او هر شب گزارش می داد.
با صدا و تصویر من اخت گرفته بود .
گاهی حسرت می خورد که کاش زودتر این آموزش ها را به دست آورده بود.
از پیشرفتش #راضی بودم هم حالش بهتر شده بود و هم کاملا برای اشتباهاتش راه حل پیدا کرده بود.
شبی که فردایش عقدکنان عاطفه بود شیرین تماس گرفت.
بهم ریخته بود و کمک می خواست تا آرام شود.
_شیرین جان فردا تنها نمون برات خوب نیست یه لباس خوشگل بپوش می خوام ببرمت مولودی.
با اکراه و تعارف پذیرفت.
فردا شیرین آمد ، مرتب شده بود با یک لباس برازنده ، از هفت قلم آرایش خبری #نبود و معصومیت صورتش بیشتر به چشم می خورد.
_چند دقیقه منتظر باش الان کیفمو میارم با هم میریم.
از اتاقی که شیرین در آنجا نشسته بود خارج شدم ، به آقا مسعود نگاهی انداختم و هر دو سری تکان دادیم
اقا مسعود وارد اتاق شد و در را بست.
چند دقیقه صدایی نشنیدم و بعد گریه های هر دو آرام آرام به گوشم رسید...
مسعود را توجیه کرده بودم که چه بگوید و چگونه از دل خانمش در بیاورد.
سپرده بودم موقع رفتن در را ببندند و بروند خانه که همه خانواده آنجا چشم انتظارشان بودند.
پشت فرمان ماشینم که نشستم از شوق اشک می ریختم و تا کرج با خدایم عاشقانه نجوا می کردم.
شیرین قوی شده بود و مسعود به اشتباهاتش پی برده بود.
هنوز زخم های زیادی بود که باید #ترمیم می شد و ساعت های زیادی که شیرین و مسعود باید آموزش می دیدند تا کاملا به زندگی مسلط می شدند.
باید با هم بیشتر حرف می زدیم اما ...
هرچه بود ...
این پروژه هم به #ساحل_آرام رسیده بود.
پشتیبانم پیام گذاشته بود که :
مشاوره ی اضطراری پیش اومده
و باز من بودم و جاده و راهی که میرفت تا خاطره ای دیگر بسازد .
تمام ...
#قسمت_بیست_و_ششم
#قسمت_بیست_و_پنجم
#قسمت_بیست_و_چهارم
#قسمت_بیست_و_سوم
#قسمت_بیست_و_دوم
#قسمت_بیست_و_یکم
#قسمت_بیستم
#قسمت_نوزدهم
#قسمت_هجدهم
#قسمت_هفدهم
#قسمت_شانزدهم
#قسمت_پانزدهم
#قسمت_چهاردهم
#قسمت_سیزدهم
#قسمت_دوازدهم
#قسمت_یازدهم
#قسمت_دهم
#قسمت_نهم
#قسمت_هشتم
#قسمت_هفتم
#قسمت_ششم
#قسمت_پنجم
#قسمت_چهارم
#قسمت_سوم
#قسمت_دوم
#قسمت_اول
#ادامه_دارد ...
✍صالحه کشاورز معتمدی
📤( انتشار #خاطرات_یک_مشاور بدون لینک کامل کانال #صالحه_کشاورز_معتمدی جایز است )
═══••••••○○✿ @saritanhamasir
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان #حضرت_دلبر 🔍 #قسمت_بیست_و_یکم +نکن امیر ..
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀
🖋به نام خداوند مهر آفرین ...
📕داستان #حضرت_دلبر
🔍 #قسمت_بیست_و_دوم
آرام شدم...
آرامم کردند...
قلبم در دستان مهمترین مردان عالم بود.
عشق به امام زمان دلتنگیهای مرا برای مرتضی بهروز کمتر و دلگرمی به زندگیم را روزبهروز افزون می کرد.
سال ۱۳۷۳ برای بار دوم باردار شدم اما تفاوت این بارداری با دفعه اول احوالات من و امیر بود .
هر دو چله گرفتیم ، امیر نماز اول وقت و من هر آنچه که در کتابها خوانده بودم.
معصومه خانوم و عمه فاطمه همهجوره هوایم را داشتند.
بارداریام با مراقبتهای امیر بهآرامی گذشت.
در دوران حاملگی به پابوسی امام رضا علیه السلام رفتیم و آنجا فرزندم را نذر صاحبالزمان (عج) کردم.
در تمام بارداری حس میکردم یکی از یاران حضرت و شهدا را حمل میکنم ، گفتوگوی من با پسرم همه حول محور امام زمان بود.
دورادور و در بین صحبتهای معصومه خانم و عمه فاطمه شنیدم که مرتضی برای تفحص شهدا به مناطق جنوب میرود و همزمان در دانشگاه هم رشته حقوق تحصیل میکند.
نام مرتضی هنوز هم مرا منقلب میکرد اما اصلا به شدت قبل نبود در آن زمان زندگی بدون مرتضی برایم مقدور شده بود .
ماه هفتم بارداریام بود که امیر برای یک کار تجاری عازم ژاپن شد قرار بود بعد از یک ماه بازگردد.
در نبود امیر پدربزرگم به رحمت خدا رفت.
من پشت فرمان نشستم و با معصومه خانم و بچهها به روستا رفتیم.
با وضعیت بارداری رانندگی حسابی برایم سخت بود ، از اینکه در این یکی دو سال گذشته به پدربزرگ و مادربزرگم نرسیده بودم احساس شرمندگی میکردم و خود را موظف میدانستم که حتما برای تدفین و مراسم حاضر باشم.
شکمم مشخص بود هرجور هم که چادرم را میگرفتم باز بارداریام مشخص میشد.
زیر تابوت بود که دیدمش ...
مرد کاملی که در نبود پدرم همه زحمات خاندان را برعهده گرفته بود ، به همه خدمات میداد و بار همه را به دوش میکشید ، مراسم را هم مدیریت میکرد.
فقط یک نظر نگاهش کردم از امامزمان خجالت کشیدم و سرم را پایین انداختم.
در دو سه روزیکه مراسم طول کشید همه کار کرد که با من رودررو نشود من هم از او فراری بودم .
شب آخر تقریباً همه میهمانها رفته بودند مادربزرگم بیتابی میکرد و عمه فاطمه و معصومه خانم درحال راضی کردنش بودهاند که بعد از چهلم به کرج بیاید و تنها نماند.
از وقتی به روستا رسیده بودم کمردرد داشتم آن شب درد کمرم بیشتر شده بود .
مرتضی خان نبود عمو را برده بود منجیل برساند و خریدهای مادربزرگ را هم انجام دهد.
روسریام را سرم کردم و به حیاط رفتم.
عمه فاطمه با چشمان نگران نگاهم میکرد :
_خوبی دخترم ؟
+ بله عمه جان نگران نباشید یهکم قدم بزنم بهتر میشم...
درحال قدم زدن بودم که طناب را کشید و وارد شد ، بهسرعت روسریام را روی شکمم کشیدم سلام کردم با تعجب نگاهم کرد و خیلی مسلط جواب داد :
_سلام اینجا چیکار میکنید ؟!
میکنید...
اولینبار بود که مرا جمع میبست ...
+همینجوری اومدم هوا بخورم
_باشه پس... با اجازه...
بهسرعت رفت داخل.
دو ساعت راه رفتم اما دردم کم نشد
تازه درد پاهایم هم اضافهشد.
عمه چندباری به سراغم آمد معصومه خانم چای نبات درست کرد .
از زور خستگی رویهمان سکوی همیشگی نشستم و نگاهم را به آسمان پرستاره دوختم خدایا چرا امشب ؟؟؟!!!
چرا اینجا ؟؟!!!
نگران پسرم بودم .
اما گویا همهچیز دستبهدست هم داد تا زندگی من و پسرم به مرتضی گره بخورد.
نیمههای شب بود از درد دستهایم را گاز میگرفتم با اولین تکان عمه فاطمه مثل فنر از خواب پرید .
من اشک میریختم.
_ نگران نباش گلم الان میریم بیمارستان وسایلتو بردار تا مرتضی رو صدا کنم.
دیدم که مرتضی با سرعت ماشین را روشن کرد نگران مسیر بودم به عمه اشاره کردم و یک ملحفه بزرگ برداشت .
معصومه خانوم با اشک و نگرانی در خانه ماند و ما راهی شدیم .
صندلی عقب دستهایم را از درد فشار میدادم و با خجالت جلوی نالههایم را میگرفتم.
متوجه بودم که در آیینه تمام حواسش به ما بود حدودا یک ساعت راه تا منجیل داشتیم از نیمههای راه ناله هایم بیشتر شد .
عمه برایم ذکر میگفت ، به مرتضی گفت بلندبلند نادعلی بخواند .
با صدای نگرانش شروع کرد به خواندن نادعلی...
چه مرگم بود ...
در آن همه درد درد قلبم را باز حس میکردم...
خدایا من که خوب شده بودم ...
چرا آتش زیر خاکسترم با دیدنش شعله میکشید؟!
به بیمارستان که رسیدیم سریع رفت و هماهنگ کرد معاینه شدم دکتر تشخیص داد همین امشب باید سزارین شوم.
موقع بردن من به اتاق عمل پرستار رو کرد به مرتضی گفت:
#ادامه در پست بعدی 👇👇👇👇
✤ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟❀✤✾᪥❀
🏖 @tanhamasiraaramesh
═════᪥●♥️⃟ ᪥ ⃟●﷽♥️᪥════
هیچ کس به من نگفت که ...
مهربانترین پدر!
... ما در زمان غیبتت نمیبایست از شما دور میبودیم ؛
یا جدا میشدیم ؛
و یا گم کرده راه میشدیم ؛
نمیدانستیم امام ، امام هست ؛
چه ظاهر چه غایب ...
+ و تو امام مایی
خداوند وعده داده که روز قیامت با امام خودمان محشور میشویم ...
نمی دانستم یا شاید دیر متوجه شدیم که ...
عرض ارادت و بندگی مون با زمزمه دعای صحت و سلامتی شما ، کامل میشود ؛
الان دگر میدانیم دعای :
اللهم کن لولیک...
را در تمام لحظات عمرمان از یاد نمی بریم ؛
به خاطرم هست به آیت خدا بهاءالدینی فرمودید:
در قنوت نمازهایش ، این دعا را زمزمه کند ؛
چقدر دیر متوجه شدیم که می شود نمازمان را با دعا و یاد شما زینت بخشیم و معطر سازیم ...
حضرت خورشیدم!
میدانم که ؛
گاهی نزدیک ترین فاصله ها هم دور می شوند؛
ای کاش که این دورترین فاصله ها روزی نزدیک شوند ...
#نگین_آفرینش
#قسمت_بیست_و_دوم
═════♥️᪥᪥
🇮🇷 @tanhamasiraaramesh
📚راهنمای داستان #حضرت_دلبر♥️👇
🔍 #خاطرات_یک_مشاور
🔖 #قسمت_اول
🔖 #قسمت_دوم
🔖 #قسمت_سوم
🔖 #قسمت_چهارم
🔖 #قسمت_پنجم
🔖 #قسمت_ششم
🔖 #قسمت_هفتم
🔖 #قسمت_هشتم
🔖 #قسمت_نهم
🔖 #قسمت_دهم
🔖 #قسمت_یازدهم
🔖 #قسمت_دوازدهم
🔖 #قسمت_سیزدهم
🔖 #قسمت_چهاردهم
🔖 #قسمت_پانزدهم
🔖 #قسمت_شانزدهم
🔖 #قسمت_هفدهم
🔖 #قسمت_هجدهم
🔖 #قسمت_نوزدهم
🔖 #قسمت_بیستم
🔖 #قسمت_بیست_و_یکم
🔖 #قسمت_بیست_و_دوم
🔖 #قسمت_بیست_و_سوم
🔖 #قسمت_بیست_و_چهارم
🔖 #قسمت_بیست_و_پنجم
🔖 #قسمت_بیست_و_ششم
🔖 #قسمت_بیست_و_هفتم
🔖 #قسمت_بیست_و_هشتم
🔖 #قسمت_بیست_و_نهم
🔖 #قسمت_سی_ام
🔖 #قسمت_سی_و_یکم
🔖 #قسمت_سی_و_دوم
🔖 #قسمت_سی_و_سوم
🔖 #قسمت_سی_و_چهارم
═══📘
❤️ @tanhamasiraaramesh ❤️
📖 ⃟❖═══════════
✍ نویسنده : صالحه کشاورز معتمدی
═══📖
🇮🇷 @tanhamasiraaramesh
📕 ⃟❖═══════════
📚راهنمای داستان #حضرت_دلبر♥️👇
🔍 #خاطرات_یک_مشاور
🔖 #قسمت_اول
🔖 #قسمت_دوم
🔖 #قسمت_سوم
🔖 #قسمت_چهارم
🔖 #قسمت_پنجم
🔖 #قسمت_ششم
🔖 #قسمت_هفتم
🔖 #قسمت_هشتم
🔖 #قسمت_نهم
🔖 #قسمت_دهم
🔖 #قسمت_یازدهم
🔖 #قسمت_دوازدهم
🔖 #قسمت_سیزدهم
🔖 #قسمت_چهاردهم
🔖 #قسمت_پانزدهم
🔖 #قسمت_شانزدهم
🔖 #قسمت_هفدهم
🔖 #قسمت_هجدهم
🔖 #قسمت_نوزدهم
🔖 #قسمت_بیستم
🔖 #قسمت_بیست_و_یکم
🔖 #قسمت_بیست_و_دوم
🔖 #قسمت_بیست_و_سوم
🔖 #قسمت_بیست_و_چهارم
🔖 #قسمت_بیست_و_پنجم
🔖 #قسمت_بیست_و_ششم
🔖 #قسمت_بیست_و_هفتم
🔖 #قسمت_بیست_و_هشتم
🔖 #قسمت_بیست_و_نهم
🔖 #قسمت_سی_ام
🔖 #قسمت_سی_و_یکم
🔖 #قسمت_سی_و_دوم
🔖 #قسمت_سی_و_سوم
🔖 #قسمت_سی_و_چهارم
🔖 #قسمت_سی_و_پنجم
🔖 #قسمت_سی_و_ششم
🔖 #قسمت_سی_و_هفتم
🔖 #قسمت_سی_و_هشتم
🔖 #قسمت_سی_و_نهم
🔖 #قسمت_چهلم
🔖 #قسمت_چهل_و_اول
🔖 #قسمت_چهل_و_دوم
🔖 #قسمت_چهل_و_سوم
🔖 #قسمت_چهل_و_چهارم
🔖 #قسمت_چهل_و_پنجم
🇮🇷 @tanhamasiraaramesh
📖 ⃟❖═══════════
✍ نویسنده : صالحه کشاورز معتمدی
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان #حضرت_دلبر 🔍 #قسمت_بیست_و_یکم +نکن امیر ..
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀
🖋به نام خداوند مهر آفرین ...
📕داستان #حضرت_دلبر
🔍 #قسمت_بیست_و_دوم
آرام شدم...
آرامم کردند...
قلبم در دستان مهمترین مردان عالم بود.
عشق به امام زمان دلتنگیهای مرا برای مرتضی بهروز کمتر و دلگرمی به زندگیم را روزبهروز افزون می کرد.
سال ۱۳۷۳ برای بار دوم باردار شدم اما تفاوت این بارداری با دفعه اول احوالات من و امیر بود .
هر دو چله گرفتیم ، امیر نماز اول وقت و من هر آنچه که در کتابها خوانده بودم.
معصومه خانوم و عمه فاطمه همهجوره هوایم را داشتند.
بارداریام با مراقبتهای امیر بهآرامی گذشت.
در دوران حاملگی به پابوسی امام رضا علیه السلام رفتیم و آنجا فرزندم را نذر صاحبالزمان (عج) کردم.
در تمام بارداری حس میکردم یکی از یاران حضرت و شهدا را حمل میکنم ، گفتوگوی من با پسرم همه حول محور امام زمان بود.
دورادور و در بین صحبتهای معصومه خانم و عمه فاطمه شنیدم که مرتضی برای تفحص شهدا به مناطق جنوب میرود و همزمان در دانشگاه هم رشته حقوق تحصیل میکند.
نام مرتضی هنوز هم مرا منقلب میکرد اما اصلا به شدت قبل نبود در آن زمان زندگی بدون مرتضی برایم مقدور شده بود .
ماه هفتم بارداریام بود که امیر برای یک کار تجاری عازم ژاپن شد قرار بود بعد از یک ماه بازگردد.
در نبود امیر پدربزرگم به رحمت خدا رفت.
من پشت فرمان نشستم و با معصومه خانم و بچهها به روستا رفتیم.
با وضعیت بارداری رانندگی حسابی برایم سخت بود ، از اینکه در این یکی دو سال گذشته به پدربزرگ و مادربزرگم نرسیده بودم احساس شرمندگی میکردم و خود را موظف میدانستم که حتما برای تدفین و مراسم حاضر باشم.
شکمم مشخص بود هرجور هم که چادرم را میگرفتم باز بارداریام مشخص میشد.
زیر تابوت بود که دیدمش ...
مرد کاملی که در نبود پدرم همه زحمات خاندان را برعهده گرفته بود ، به همه خدمات میداد و بار همه را به دوش میکشید ، مراسم را هم مدیریت میکرد.
فقط یک نظر نگاهش کردم از امامزمان خجالت کشیدم و سرم را پایین انداختم.
در دو سه روزیکه مراسم طول کشید همه کار کرد که با من رودررو نشود من هم از او فراری بودم .
شب آخر تقریباً همه میهمانها رفته بودند مادربزرگم بیتابی میکرد و عمه فاطمه و معصومه خانم درحال راضی کردنش بودهاند که بعد از چهلم به کرج بیاید و تنها نماند.
از وقتی به روستا رسیده بودم کمردرد داشتم آن شب درد کمرم بیشتر شده بود .
مرتضی خان نبود عمو را برده بود منجیل برساند و خریدهای مادربزرگ را هم انجام دهد.
روسریام را سرم کردم و به حیاط رفتم.
عمه فاطمه با چشمان نگران نگاهم میکرد :
_خوبی دخترم ؟
+ بله عمه جان نگران نباشید یهکم قدم بزنم بهتر میشم...
درحال قدم زدن بودم که طناب را کشید و وارد شد ، بهسرعت روسریام را روی شکمم کشیدم سلام کردم با تعجب نگاهم کرد و خیلی مسلط جواب داد :
_سلام اینجا چیکار میکنید ؟!
میکنید...
اولینبار بود که مرا جمع میبست ...
+همینجوری اومدم هوا بخورم
_باشه پس... با اجازه...
بهسرعت رفت داخل.
دو ساعت راه رفتم اما دردم کم نشد
تازه درد پاهایم هم اضافهشد.
عمه چندباری به سراغم آمد معصومه خانم چای نبات درست کرد .
از زور خستگی رویهمان سکوی همیشگی نشستم و نگاهم را به آسمان پرستاره دوختم خدایا چرا امشب ؟؟؟!!!
چرا اینجا ؟؟!!!
نگران پسرم بودم .
اما گویا همهچیز دستبهدست هم داد تا زندگی من و پسرم به مرتضی گره بخورد.
نیمههای شب بود از درد دستهایم را گاز میگرفتم با اولین تکان عمه فاطمه مثل فنر از خواب پرید .
من اشک میریختم.
_ نگران نباش گلم الان میریم بیمارستان وسایلتو بردار تا مرتضی رو صدا کنم.
دیدم که مرتضی با سرعت ماشین را روشن کرد نگران مسیر بودم به عمه اشاره کردم و یک ملحفه بزرگ برداشت .
معصومه خانوم با اشک و نگرانی در خانه ماند و ما راهی شدیم .
صندلی عقب دستهایم را از درد فشار میدادم و با خجالت جلوی نالههایم را میگرفتم.
متوجه بودم که در آیینه تمام حواسش به ما بود حدودا یک ساعت راه تا منجیل داشتیم از نیمههای راه ناله هایم بیشتر شد .
عمه برایم ذکر میگفت ، به مرتضی گفت بلندبلند نادعلی بخواند .
با صدای نگرانش شروع کرد به خواندن نادعلی...
چه مرگم بود ...
در آن همه درد درد قلبم را باز حس میکردم...
خدایا من که خوب شده بودم ...
چرا آتش زیر خاکسترم با دیدنش شعله میکشید؟!
به بیمارستان که رسیدیم سریع رفت و هماهنگ کرد معاینه شدم دکتر تشخیص داد همین امشب باید سزارین شوم.
موقع بردن من به اتاق عمل پرستار رو کرد به مرتضی گفت:
#ادامه در پست بعدی 👇👇👇👇
🖤 https://eitaa.com/tanhamasiraaramesh
InShot_۲۰۲۲۱۰۲۵_۲۰۳۰۵۷۲۳۰_۲۵۱۰۲۰۲۲.m4a
زمان:
حجم:
14.53M
#خاطرات_یک_مشاور
#حضرت_دلبر
#قسمت_بیست_و_دوم
📚داستان حضرت دلبر
#فایل_صوتی
با صدای نویسنده :
✍صالحه کشاورز معتمدی
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان #حضرت_دلبر 🔍 #قسمت_بیست_و_یکم نمیدانم چند دقیقه زیر مشت و
🖋به نام خداوند مهر آفرین ...
📕داستان #حضرت_دلبر
🔍 #قسمت_بیست_و_دوم
آرام شدم...
آرامم کردند...
قلبم در دستان مهمترین مردان عالم بود.
عشق به امام زمان دلتنگیهای مرا برای مرتضی کمتر و دلگرمی به زندگیم را روز به روز افزون می کرد.
سال ۱۳۷۳ برای بار دوم باردار شدم اما تفاوت این بارداری با دفعه اول احوالات من و امیر بود .
هر دو چله گرفتیم ، امیر نماز اول وقت و من هر آنچه که در کتابها خوانده بودم.
معصومه خانوم ، عمه فاطمه همهجوره هوایم را داشتند.
بارداریام با مراقبتهای امیر بهآرامی گذشت.
در دوران حاملگی هم به پابوسی امام رضا علیه السلام رفتیم و آنجا فرزندم را نذر صاحبالزمان (عج) کردم.
در تمام بارداری حس میکردم یکی از یاران حضرت و شهدا را حمل میکنم ، گفتوگوی من با پسرم همه حول محور امام زمان بود.
دورادور و در بین صحبتهای معصومه خانم و عمه فاطمه شنیدم که مرتضی برای تفحص شهدا به مناطق جنوب میرود و همزمان در دانشگاه رشته حقوق تحصیل میکند.
نام مرتضی هنوز هم مرا منقلب میکرد اما اصلا به شدت قبل نبود در آن زمان زندگی بدون مرتضی برایم مقدور شده بود .
ماه هفتم بارداریام بود که امیر برای یک کار تجاری عازم ژاپن شد قرار بود بعد از یک ماه بازگردد.
در نبود امیر پدربزرگم به رحمت خدا رفت.
من پشت فرمان نشستم و با معصومه خانم و بچهها به روستا رفتیم.
با وضعیت بارداری رانندگی حسابی برایم سخت بود ، از اینکه در این یکی دو سال گذشته به پدربزرگ و مادربزرگم نرسیده بودم احساس شرمندگی میکردم و خود را موظف میدانستم که حتما برای تدفین و مراسم حاضر باشم.
شکمم مشخص بود هرجور هم که چادرم را میگرفتم باز بارداریام معلوم میشد.
زیر تابوت بود که دیدمش ...
مرد کاملی که در نبود پدرم همه زحمات خاندان را برعهده گرفته بود ، به همه خدمات میداد و بار همه را به دوش میکشید ، مراسم را هم مدیریت میکرد.
فقط یک نظر نگاهش کردم از امامزمان خجالت کشیدم و سرم را پایین انداختم.
در دو سه روزیکه مراسم طول کشید همه کار کرد که با من رودررو نشود من هم از او فراری بودم .
شب آخر تقریباً همه میهمانها رفته بودند مادربزرگم بیتابی میکرد و عمه فاطمه و معصومه خانم درحال راضی کردنش بودهاند که بعد از چهلم به کرج بیاید و تنها نماند.
از وقتی به روستا رسیده بودم کمردرد داشتم آن شب درد کمرم بیشتر شده بود .
مرتضی خانه نبود عمو را برده بود منجیل برساند و خریدهای مادربزرگ را هم انجام دهد.
روسریام را سرم کردم و به حیاط رفتم.
عمه فاطمه با چشمان نگران نگاهم میکرد :
_خوبی دخترم ؟
+ بله عمه جان نگران نباشید یهکم قدم بزنم بهتر میشم...
درحال قدم زدن بودم که طناب را کشید و وارد شد ، بهسرعت روسریام را روی شکمم کشیدم سلام کردم با تعجب نگاهم کرد و خیلی مسلط جواب داد :
_سلام اینجا چیکار میکنید ؟!
میکنید...
اولینبار بود که مرا جمع میبست ...
+همینجوری اومدم هوا بخورم
_باشه پس... با اجازه تون...
بهسرعت رفت داخل.
دو ساعت راه رفتم اما دردم کم نشد
تازه درد پاهایم هم اضافهشدند.
عمه چندباری به سراغم آمد معصومه خانم چای نبات درست کرد .
از زور خستگی رویهمان سکوی همیشگی نشستم و نگاهم را به آسمان پرستاره دوختم خدایا چرا امشب ؟؟؟!!!
چرا اینجا ؟؟!!!
نگران پسرم بودم .
اما گویا همهچیز دستبهدست هم داد تا زندگی من و پسرم به مرتضی گره بخورد.
نیمههای شب بود از درد دستهایم را گاز میگرفتم با اولین تکان عمه فاطمه مثل فنر از خواب پرید .
من اشک میریختم.
_ نگران نباش گلم الان میریم بیمارستان وسایلتو بردار تا مرتضی رو صدا کنم.
دیدم که مرتضی با سرعت ماشین را روشن کرد نگران مسیر بودم به عمه اشاره کردم و یک ملحفه بزرگ برداشت .
معصومه خانوم با اشک و نگرانی کنار مادربزرگ ماند و ما راهی شدیم .
صندلی عقب دستهایم را از درد فشار میدادم و با خجالت جلوی نالههایم را میگرفتم.
متوجه بودم که در آیینه تمام حواسش به ما بود دستپاچه رانندگی می کرد ، حدود یک ساعت راه تا منجیل داشتیم از نیمههای راه ناله هایم بیشتر شد .
عمه برایم ذکر میگفت ، به مرتضی گفت بلندبلند نادعلی بخواند .
با صدای نگرانش شروع کرد به خواندن نادعلی...
چه مرگم بود ...
در آن همه درد ، قلبم را باز حس میکردم...
خدایا من که خوب شده بودم ...
چرا آتش زیر خاکسترم با دیدنش شعله میکشید؟!
به بیمارستان که رسیدیم سریع رفت و هماهنگ کرد معاینه شدم دکتر تشخیص داد همین امشب باید سزارین شوم.
موقع بردن من به اتاق عمل پرستار رو کرد به مرتضی و گفت:
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان #خیانت_شیرین 📌#قسمت_بیست_و_یکم همانطور که از توضیحات شیرین شخصیت ش
🖋 به نام مهربانترین ...
📗داستان #خیانت_شیرین
📌#قسمت_بیست_و_دوم
حتما می توانستم عاطفه را از شرکت جدا کنم اما انگار بدم نمی آمد گاهی حرص شیرین را در بیاورم .
در مقابل زبان او کم می آوردم .
بارها با رفتارش باعث تحقیر شده بود .
از احساس خودم نسبت به عاطفه با خبر بودم ...
او برایم یک دوست و حتی یک خواهر بود ...
اما احساس عاطفه به من هنوز هم مشخص بود ...
عاطفه روز به روز بیشتر خودش را #شبیه به من می کرد .
نمی دانم برای عاطفه چه اتفاقی افتاد اما از روزی که کتاب قرآنم را روی میز کارم و #سجاده ام را گوشه اتاقم دید رفتارش با من تغییر کرد .
کم کم آن نگاههای پر تمنایش کم رنگ شد و جایش را به ادب و احترام داد.
آرام آرام بودن عاطفه به من آرامش می داد .
عاطفه حتی می توانست جایگزین شیرین شود ، نه برای همسری من بلکه برای مادری ریحانه .
اعتراف می کنم فکر جدایی از شیرین و ازدواج با عاطفه بارها از ذهنم گذشت .
اما وقتی عاطفه قدم اول را برداشت تردید به جانم افتاد .
قبل از اینکه تصمیمی برای مهاجرت بگیرد ...
روزی که من حسابی از دست شیرین عصبانی بودم به اتاقم آمد و با حال پریشان و به سختی حرفش را زد :
+مسعود خودت میدونی که چه حسی بهت دارم ...
سالهاست به پای تو نشستم که یک روز از شیرین خسته بشی و باز به سمت من برگردی ...
من حتی به خاطر جذب تو عقایدم را تغییر دادم ...
اما حالا طرز فکرم و سن و سالم وادارم می کنه که برای زندگیم برنامه داشته باشم ...
تو و شیرین هم که شرایط خوبی ندارید ...
فقط ...
می خوام بدونم میتونم امیدوار باشم که ...
همیشه از همچو روزی میترسیدم .
از طرفی از دست شیرین خسته بودم از طرفی ریحانه و از طرفی علاقه ای که از شیرین در دلم داشتم هنوز وجود داشت .
تردید همه ی وجودم را گرفته بود ...
اما #جوانمردانه نبود عاطفه و عمرش پای تردیدهای من تلف شود...
فقط گفتم :
_ به فکر زندگیت باش ...
معذرت می خوام اگر جوری رفتار کردم که امیدوار شدی ...
بعد از این گفتگو بود که عاطفه بساط رفتنش را چید .
در آخرین جلسه قبل از رفتنش فقط و فقط درباره کار صحبت کردیم ، حالش بهتر بود ، لحن کلامش هم محکم شده بود و معلوم بود برای زندگیش تصمیماتی گرفته و با احساساتش کنار آمده است .
من با همه اعتمادی که به توانایی شیرین در امور شرکت داشتم او را راهی هلند کردم .
یکی از همکارانم در هلند به عاطفه علاقمند شده بود ، با توجه به شناختی که از هر دو داشتم دانستم که به درد هم می خورند .
تلفنی با عاطفه صحبت و از او قول گرفتم که روی حرف من حرف نزند و به خواستگاری او فکر کند .
همین مکالمه تلفنی شیرین را #آتش زده بود .
فردایش خبر بارداریش را شنیدم .
اما شیرین که آتش شده بود با حرفهایش حسابی مرا سوزاند .
به دوستانم در هلند زنگ زدم می خواستم از شیرین اطلاعات بدست بیاورم ...
ته دلم می دانستم که خبرهای خوبی نخواهم شنید ...
تیر #خلاص زده شد ...
آنها برایم خبرهای خوبی نداشتند هر چند که واضح حرف نمی زدند و نمی خواستند کدورتی پیش بیاید اما آنچه باید می شنیدم ، شنیدم ...
وضعیت شیرین که کاملا بدون حجاب در جلسات حاضر میشده ، با مردها دست می داده و شوخی می کرده ، یکبار هم به پارتی شبانه رفته و نیمه های شب تماس گرفته و او را مست و عریان به خانه اش برگردانده بودند .
برای من همانجا پشت تلفن شیرین #مرد ...
دیگر نمی توانستم همچو زنی را به عنوان همسر بپذیرم ...
به هلند رفتم تا تکلیف را یکسره کنم ...
آنجا متوجه شدم که او هم از من #دل کنده است ...
آنقدر به هم #ضربه زده بودیم که توانی برای ادامه ی مبارزه نمانده بود .
دیگر ندیدمش تا 7 ماه بعد که نازنین زهرا دنیا آمد .
در این 7 ماه خودم را با کار دار زدم ...
فقط کار و کار و کار ...
از هر چی زن بود حالم بهم می خورد ...
به لطف دوستانم و جمع دورهمی سعی می کردم آرامشم را حفظ کنم .
رابطه ی عاطفه و دوستم هم خوب شده بود و کم کم ماجرا داشت #جدی می شد .
در این 7 ماه دورادور شیرین را تحت نظر داشتم ، می شنیدم کمتر از خانه بیرون می آید و در مهمانیها هم ظاهر نمیشود .
اما دیدن دوباره ی شیرین در بیمارستان دوباره مرا هوایی کرد ...
وقتی از اتاق عمل در آمد دیدمش ...
هنوز در خواب و بیهوشی بود ...
با دیدنش منقلب شدم ناخودآگاه اشکهایم می ریخت دستانش را گرفتم و صورتش را بوسیدم ...
دلم برایش تنگ شده بود ...
این شیرین ریزنقش لعنتی روزی #همه ی زندگیم بود که حالا همه ی زندگیم را خراب کرده بود.
(مسعود به اینجا که رسید مردانه اشک می ریخت و من هم به سختی جلوی خودم را گرفتم )
#ادامه_دارد ...
✍صالحه کشاورز معتمدی
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
🇮🇷 شما هم اگر بی تفاوت و بی دغدغه نیستید با کانال تنها مسیر آرامش همراه شوید 👇
🇮🇷 https://eitaa.com/tanhamasiraaramesh
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان #خیانت_شیرین 📌#قسمت_بیست_و_یکم همانطور که از توضیحات شیرین شخصیت ش
🖋 به نام مهربانترین ...
📗داستان #خیانت_شیرین
📌#قسمت_بیست_و_دوم
حتما می توانستم عاطفه را از شرکت جدا کنم اما انگار بدم نمی آمد گاهی حرص شیرین را در بیاورم .
در مقابل زبان او کم می آوردم .
بارها با رفتارش باعث تحقیر شده بود .
از احساس خودم نسبت به عاطفه با خبر بودم ...
او برایم یک دوست و حتی یک خواهر بود ...
اما احساس عاطفه به من هنوز هم مشخص بود ...
عاطفه روز به روز بیشتر خودش را #شبیه به من می کرد .
نمی دانم برای عاطفه چه اتفاقی افتاد اما از روزی که کتاب قرآنم را روی میز کارم و #سجاده ام را گوشه اتاقم دید رفتارش با من تغییر کرد .
کم کم آن نگاههای پر تمنایش کم رنگ شد و جایش را به ادب و احترام داد.
آرام آرام بودن عاطفه به من آرامش می داد .
عاطفه حتی می توانست جایگزین شیرین شود ، نه برای همسری من بلکه برای مادری ریحانه .
اعتراف می کنم فکر جدایی از شیرین و ازدواج با عاطفه بارها از ذهنم گذشت .
اما وقتی عاطفه قدم اول را برداشت تردید به جانم افتاد .
قبل از اینکه تصمیمی برای مهاجرت بگیرد ...
روزی که من حسابی از دست شیرین عصبانی بودم به اتاقم آمد و با حال پریشان و به سختی حرفش را زد :
+مسعود خودت میدونی که چه حسی بهت دارم ...
سالهاست به پای تو نشستم که یک روز از شیرین خسته بشی و باز به سمت من برگردی ...
من حتی به خاطر جذب تو عقایدم را تغییر دادم ...
اما حالا طرز فکرم و سن و سالم وادارم می کنه که برای زندگیم برنامه داشته باشم ...
تو و شیرین هم که شرایط خوبی ندارید ...
فقط ...
می خوام بدونم میتونم امیدوار باشم که ...
همیشه از همچو روزی میترسیدم .
از طرفی از دست شیرین خسته بودم از طرفی ریحانه و از طرفی علاقه ای که از شیرین در دلم داشتم هنوز وجود داشت .
تردید همه ی وجودم را گرفته بود ...
اما #جوانمردانه نبود عاطفه و عمرش پای تردیدهای من تلف شود...
فقط گفتم :
_ به فکر زندگیت باش ...
معذرت می خوام اگر جوری رفتار کردم که امیدوار شدی ...
بعد از این گفتگو بود که عاطفه بساط رفتنش را چید .
در آخرین جلسه قبل از رفتنش فقط و فقط درباره کار صحبت کردیم ، حالش بهتر بود ، لحن کلامش هم محکم شده بود و معلوم بود برای زندگیش تصمیماتی گرفته و با احساساتش کنار آمده است .
من با همه اعتمادی که به توانایی شیرین در امور شرکت داشتم او را راهی هلند کردم .
یکی از همکارانم در هلند به عاطفه علاقمند شده بود ، با توجه به شناختی که از هر دو داشتم دانستم که به درد هم می خورند .
تلفنی با عاطفه صحبت و از او قول گرفتم که روی حرف من حرف نزند و به خواستگاری او فکر کند .
همین مکالمه تلفنی شیرین را #آتش زده بود .
فردایش خبر بارداریش را شنیدم .
اما شیرین که آتش شده بود با حرفهایش حسابی مرا سوزاند .
به دوستانم در هلند زنگ زدم می خواستم از شیرین اطلاعات بدست بیاورم ...
ته دلم می دانستم که خبرهای خوبی نخواهم شنید ...
تیر #خلاص زده شد ...
آنها برایم خبرهای خوبی نداشتند هر چند که واضح حرف نمی زدند و نمی خواستند کدورتی پیش بیاید اما آنچه باید می شنیدم ، شنیدم ...
وضعیت شیرین که کاملا بدون حجاب در جلسات حاضر میشده ، با مردها دست می داده و شوخی می کرده ، یکبار هم به پارتی شبانه رفته و نیمه های شب تماس گرفته و او را مست و عریان به خانه اش برگردانده بودند .
برای من همانجا پشت تلفن شیرین #مرد ...
دیگر نمی توانستم همچو زنی را به عنوان همسر بپذیرم ...
به هلند رفتم تا تکلیف را یکسره کنم ...
آنجا متوجه شدم که او هم از من #دل کنده است ...
آنقدر به هم #ضربه زده بودیم که توانی برای ادامه ی مبارزه نمانده بود .
دیگر ندیدمش تا 7 ماه بعد که نازنین زهرا دنیا آمد .
در این 7 ماه خودم را با کار دار زدم ...
فقط کار و کار و کار ...
از هر چی زن بود حالم بهم می خورد ...
به لطف دوستانم و جمع دورهمی سعی می کردم آرامشم را حفظ کنم .
رابطه ی عاطفه و دوستم هم خوب شده بود و کم کم ماجرا داشت #جدی می شد .
در این 7 ماه دورادور شیرین را تحت نظر داشتم ، می شنیدم کمتر از خانه بیرون می آید و در مهمانیها هم ظاهر نمیشود .
اما دیدن دوباره ی شیرین در بیمارستان دوباره مرا هوایی کرد ...
وقتی از اتاق عمل در آمد دیدمش ...
هنوز در خواب و بیهوشی بود ...
با دیدنش منقلب شدم ناخودآگاه اشکهایم می ریخت دستانش را گرفتم و صورتش را بوسیدم ...
دلم برایش تنگ شده بود ...
این شیرین ریزنقش لعنتی روزی #همه ی زندگیم بود که حالا همه ی زندگیم را خراب کرده بود.
(مسعود به اینجا که رسید مردانه اشک می ریخت و من هم به سختی جلوی خودم را گرفتم )
#ادامه_دارد ...
✍صالحه کشاورز معتمدی
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
🇮🇷 https://eitaa.com/tanhamasiraaramesh