eitaa logo
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
1.8هزار دنبال‌کننده
13.2هزار عکس
11.3هزار ویدیو
335 فایل
ما زنده به آنیم که آرام نگیریم موجیم که آسودگی ما عدم ماست
مشاهده در ایتا
دانلود
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان #حضرت_دلبر 🔍 #قسمت_بیست_و_چهارم عمه فاطمه
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان 🔍 👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆 +مگه یادم ندادید راضی باشم به رضای خدا!!!؟؟؟ مگه نگفتید بهم که رضای خودت رو به رضای خدا گره بزن؟؟؟!!! امیر توبه کرده، نماز می‌خونه، تغییر کرده ... من بهونه‌ای برای جدایی ندارم... خدا راه رو بروم بسته‌ عمه و حالا هم با عشق دارم بچه‌ی دوممو بدنیا میارم تا به خدا ثابت کنم من در مقابل خواست تو هیچ نیستم ... تسلیمم... دیگه به هق‌هق افتاده بودم... عمه سرم را در آغوش گرفت و همان‌طور که نوازش می‌کرد حرفش را زد: _ آروم باش گلم می‌دونم که موفق می‌شی حالا که قصدت حفظ زندگیته پس منم با تصمیم مرتضی مخالفت نمی‌کنم..‌. سنسور هام کار افتاد سرم را از آغوشش درآوردم و پرسیدم : +کدوم تصمیم؟؟!!! مرتضی می‌خواد چکار کنه ؟؟؟!!!! _ازدواج... به‌زور خودم را جمع کردم خدایا چیزی که شنیدم باورم نمی‌شد با تعجب پرسیدم : + مرتضی می‌خواد ازدواج کنه؟؟!!! _ بله عزیزم تصمیمش هم جدیه اولش مخالفت کردم و اگر جدایی به صلاح تو بود و خدا هم راضی بود مطمئن باش تعلل نمی‌کردم اما چه کنم که نه خدا خوشش میاد و نه انصافه که زندگی تو از هم بپاشه ... گیج و مبهوت نگاهش می‌کردم یعنی به‌همین سادگی پرونده زندگی مشترک من و مرتضی تمام‌شده بود چطور می‌توانستم زن دیگری را کنار مرتضای محجوبم تاب بیاورم ؟؟ به هر سختی که بود چند دقیقه نشستم و بعد بهانه محمد را گرفتم و به خانه بازگشتیم. آن شب کارم به سرم کشید. بال‌بال زدن‌های امیر و محبت‌های عاشقانه او حالم را بدتر می‌کرد ... خدایا مرگ را برسان که زندگی ما را کشت ... ✍ صالحه کشاورز معتمدی ... ✤ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟❀✤✾᪥❀ 🏖 @tanhamasiraaramesh
═════᪥●♥️⃟ ᪥ ⃟●﷽♥️᪥════ هیچ کس به من نگفت که ... چرا نشسته ای به هنگام شنیدن آن نام زیبا که قیام را خاطره آور است ؛ چه بسیار نامهایت را شنیدیم ولی غافل از اینکه وظیفه داریم برخیزیم ؛ و به احترامت ، شما را یاد کنیم ... نمی دانستیم زمانی که امام صادق علیه السلام وقتی نام زیبایت را شنید که قرار است بیایی ؛ و چه زیبائی هایی به همراه بیاوری ؛ به روی پا ایستاد و احترام را به نهایت رساند ... حتی شنیده‌ ایم این را که ؛ عالم پاک دل آیت الله صافی وقتی در مجلسی همه قیام کردند عذر آورد که من پیرم و پاهایم طاقت ایستادن ندارد مرا ببخشید ؛ اما بعد از لحظه ای تا مجری ، نام مبارک شما را آورد ؛ ناگاه آن عالم بزرگ ، با زحمت به روی پا ایستاد در حالی که همه نشسته بودند ؛ غافل از وظیفه شان ... و آن عالم ؛ به خود نگفت که بنشین ، وقتی همه نشسته اند . نه ، اینجا جای نشستن نیست . نمی‌دانستیم به احترام نام گهربارت لحظه ای ایستادن و سپس نشستن یعنی آماده ایم ما ؛ هر وقت ؛ هر جا تو بخواهی حضرت آرامش قلبمان♥️ ═════♥️᪥᪥ 🇮🇷 @tanhamasiraaramesh
═══📖 🇮🇷 @tanhamasiraaramesh 📕 ⃟❖═══════════ 📚راهنمای داستان ♥️👇 🔍 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🇮🇷 @tanhamasiraaramesh 📖 ⃟❖═══════════ ✍ نویسنده : صالحه کشاورز معتمدی
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان #حضرت_دلبر 🔍 #قسمت_بیست_و_سوم 👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان 🔍 عمه فاطمه اشک‌هایش را آرام پاک می‌کرد و به حرف‌هایم گوش می‌داد . +فکر می‌کردم اگر حقیقتو به امیر بگم دست از سرم برمی‌داره و بعدش هم برای حل مشکل مالی خدا بزرگه، نمی‌دونستم سرنوشت برای زندگی من برنامه دیگه‌ای داره. تو اون جلسه سرنوشت‌ساز به امیر گفتم: + از این‌که به فکر ما هستید ممنونم اما مرد دیگه‌ای تو زندگیه منه... با وجود اون نمی‌تونم به کسی فکر کنم ... _می‌دونم... مرتضاس... حدس می‌زدم که این مطلب رو به روم بیاره راستش یک‌بار داخل باغ پنهانی شاهد ابراز علاقه مرتضی به من بود بهش گفتم: + این‌موضوع به خودم مربوطه برای شما همین پاسخ باید کافی باشه... _ ببین طیبه خانم سعی نکن منو با این حرف‌ها پشیمون کنی که موفق نمی‌شی ، من می‌دونم شما و مرتضی بهم علاقه دارید اما به من حق بدید که شانس خودمو برای خوشبخت کردن دختری که دوستش دارم امتحان کنم. اون روز بحث صیغه محرمیت رو هم بهش گفتم اما جوابش یک جمله بود : صیغه مدت‌داره و تمومه بعدش تو زن آزادی من قول می‌دم خوشبختت می‌کنم به خواهر و برادرت به معصومه خانوم فکر کن به آبروی پدرت به بدهی زیادی که هست ... خلاصه عمه جانم امیر با دونستن کامل قضیه هم باز دست بر نداشت نمی‌تونستم ریسک کنم دین پدرم و آسایش خانواده‌ام منو وادار کرد تا اون تصمیم رو بگیرم درضمن به امیر هم اعتماد نداشتم می‌دونستم اگر جوابم منفی باشه راز منو فاش می‌کنه کلا آدم خطرناکی می‌دیدمش و از ترس آبروی پدرم درنهایت علی رغم میل باطنیم تصمیم به ازدواج با امیر گرفتم. عمه نفس عمیقی کشید : _بعدش رو هم که خودم در جریان هستم و می‌دونم چطور برای حفظ زندگی تلاش کردی... در دلم یاد کتک‌هایی که خوردم و بچه سقط شدم افتادم اما لب به گلایه باز نکردم ، دوست نداشتم ویترین قشنگ زندگیم بریزه... _ الان چی؟؟ الان راحتی ؟ راضی هستی؟ مستأصل نگاهش کردم با بغض گفتم : 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 ✍ صالحه کشاورز معتمدی ... 🖤 https://eitaa.com/tanhamasiraaramesh
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان #حضرت_دلبر 🔍 #قسمت_بیست_و_چهارم عمه فاطمه
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان 🔍 👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆 +مگه یادم ندادید راضی باشم به رضای خدا!!!؟؟؟ مگه نگفتید بهم که رضای خودت رو به رضای خدا گره بزن؟؟؟!!! امیر توبه کرده، نماز می‌خونه، تغییر کرده ... من بهونه‌ای برای جدایی ندارم... خدا راه رو بروم بسته‌ عمه و حالا هم با عشق دارم بچه‌ی دوممو بدنیا میارم تا به خدا ثابت کنم من در مقابل خواست تو هیچ نیستم ... تسلیمم... دیگه به هق‌هق افتاده بودم... عمه سرم را در آغوش گرفت و همان‌طور که نوازش می‌کرد حرفش را زد: _ آروم باش گلم می‌دونم که موفق می‌شی حالا که قصدت حفظ زندگیته پس منم با تصمیم مرتضی مخالفت نمی‌کنم..‌. سنسور هام کار افتاد سرم را از آغوشش درآوردم و پرسیدم : +کدوم تصمیم؟؟!!! مرتضی می‌خواد چکار کنه ؟؟؟!!!! _ازدواج... به‌زور خودم را جمع کردم خدایا چیزی که شنیدم باورم نمی‌شد با تعجب پرسیدم : + مرتضی می‌خواد ازدواج کنه؟؟!!! _ بله عزیزم تصمیمش هم جدیه اولش مخالفت کردم و اگر جدایی به صلاح تو بود و خدا هم راضی بود مطمئن باش تعلل نمی‌کردم اما چه کنم که نه خدا خوشش میاد و نه انصافه که زندگی تو از هم بپاشه ... گیج و مبهوت نگاهش می‌کردم یعنی به‌همین سادگی پرونده زندگی مشترک من و مرتضی تمام‌شده بود چطور می‌توانستم زن دیگری را کنار مرتضای محجوبم تاب بیاورم ؟؟ به هر سختی که بود چند دقیقه نشستم و بعد بهانه محمد را گرفتم و به خانه بازگشتیم. آن شب کارم به سرم کشید. بال‌بال زدن‌های امیر و محبت‌های عاشقانه او حالم را بدتر می‌کرد ... خدایا مرگ را برسان که زندگی ما را کشت ... ✍ صالحه کشاورز معتمدی ... 🖤 https://eitaa.com/tanhamasiraaramesh
🏖 @salehe_keshavarz ✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان 🔍 + عمه جان برام خیلی سخته ... اما چون امر کردید می‌گم براتون ... اولین جمله قطعا خیلی شوکه کنندس اما تا این مطرح نشه نمی‌تونم بقیه ماجرا رو بگم ... عمه با تمام وجودش چشم و گوش بود... + عمه جانم ! پدرم... چند شب پیش‌از فوتش ... من... و .... مرتضی... رو به‌هم محرم کرد... عمه آهی کشید و دست‌هایش را روی صورتش گذاشت ... نگرانش شدم... + می‌خواهید بقیه‌اش بمونه برا بعد؟!! _ نه گلم بگو ... بگو بدونم چه بلایی سر تو مرتضی اومده... + از خدا پنهون نیست از شما چه پنهون که من و مرتضی با همه وجود هم‌دیگه رو می‌خواستیم قراره بابا این بود که بعد از چهلم زلزله‌زده‌ها به همه اعلام و جشن گرفته بشه که عمرش بدنیا نبود... هر دو آرام اشک می‌ریختیم خاطرات کوتاه محرمیت من و مرتضی مثل برق و باد از نظرم گذشت. با اشک و بغض ادامه دادم : + خدا خیر بده مرتضی و شما و بقیه فامیل رو که اگه نبودید درد یتیمی منو می‌کشت شرایط طوری نبود که بتونم دوباره درباره این‌موضوع با کسی صحبت کنم آخرین‌بار که مرتضی رو دیدم داشت برای بار آخر به پادگان می‌رفت ، رفت و دوماه نیومد... قرارمون این شد که این راز بمونه تا وقتی‌که شرایط فراهم بشه ... همین‌که مرتضی رفت موضوع تعاونی پیش‌ اومد شما هم روستا بودید یک هفته تمام خونه‌ی ما محل رفت‌وآمد بود... پول زیادی که دست پدرم امانت بوده و بخش اعظم اون تو زلزله ازبین‌رفته بود و باید براش فکری می‌کردیم . امیر که از طریق پدرش از موضوع مطلع شده بود آخر یکی از آن اون شب‌ها درب خانه ما رو زد اول با مامان معصومه صحبت کرد و بعد مفصل با من ، پیشنهاد داشت ، گفت که تمام دین پدرم رو تصفیه می‌کنه همون‌جا هم به من ابراز علاقه کرد . عمه با کمی غیض پرسید : _به این شرط کمک کرد که زنش بشی؟؟؟ + نه باور کنید اصلا به زبون نیاورد اما خب مشخص بود دیگه قصدش چیه ... یک هفته هر روز اومد و رفت ... یک هفته هر روز مردم و زنده شدم... از طرفی آبروی پدرم ... معصومه خانوم و بچه‌ها... از طرفی هم مرتضی ... برای این‌که خودمو نجات بدهم تصمیم گرفتم که حقیقتو به امیر بگم 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان #حضرت_دلبر 🔍 #قسمت_بیست_و_سوم محمد صفای زندگیم بود ... درک ح
🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان 🔍 + عمه جان برام خیلی سخته ... اما چون امر کردید می‌گم براتون ... اولین جمله قطعا خیلی شوکه کنندس اما تا این مطرح نشه نمی‌تونم بقیه ماجرا رو بگم ... عمه با تمام وجودش چشم و گوش بود... + عمه جانم ! پدرم... چند شب پیش‌از فوتش ... من... و .... مرتضی... رو به‌هم محرم کرد... عمه آهی کشید و دست‌هایش را روی صورتش گذاشت ... نگرانش شدم... + می‌خواهید بقیه‌اش بمونه برا بعد؟!! _ نه گلم بگو ... بگو بدونم چه بلایی سر تو مرتضی اومده... + از خدا پنهون نیست از شما چه پنهون که من و مرتضی با همه وجود هم‌دیگه رو می‌خواستیم قراره بابا این بود که بعد از چهلم زلزله‌زده‌ها به همه اعلام و جشن گرفته بشه که عمرش بدنیا نبود... هر دو آرام اشک می‌ریختیم خاطرات کوتاه محرمیت من و مرتضی مثل برق و باد از نظرم گذشت. با اشک و بغض ادامه دادم : + خدا خیر بده مرتضی و شما و بقیه فامیل رو که اگه نبودید درد یتیمی منو می‌کشت شرایط طوری نبود که بتونم دوباره درباره این‌موضوع با کسی صحبت کنم آخرین‌بار که مرتضی رو دیدم داشت برای بار آخر به پادگان می‌رفت ، رفت و دوماه نیومد... قرارمون این شد که این راز بمونه تا وقتی‌که شرایط فراهم بشه ... همین‌که مرتضی رفت موضوع تعاونی پیش‌ اومد شما هم روستا بودید یک هفته تمام خونه‌ی ما محل رفت‌وآمد بود... پول زیادی که دست پدرم امانت بوده و بخش اعظم اون تو زلزله ازبین‌رفته بود و باید براش فکری می‌کردیم . امیر که از طریق پدرش از موضوع مطلع شده بود آخر یکی از آن اون شب‌ها درب خانه ما رو زد اول با مامان معصومه صحبت کرد و بعد مفصل با من ، پیشنهاد داشت ، گفت که تمام دین پدرم رو تصفیه می‌کنه همون‌جا هم به من ابراز علاقه کرد . عمه با کمی غیض پرسید : _به این شرط کمک کرد که زنش بشی؟؟؟ + نه باور کنید اصلا به زبون نیاورد اما خب مشخص بود دیگه قصدش چیه ... یک هفته هر روز اومد و رفت ... یک هفته هر روز مردم و زنده شدم... از طرفی آبروی پدرم ... معصومه خانوم و بچه‌ها... از طرفی هم مرتضی ... برای این‌که خودمو نجات بدهم تصمیم گرفتم که حقیقتو به امیر بگم 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان #خیانت_شیرین 📌#قسمت_بیست_و_سوم وقتی که به هوش آمد خیره نگاهش می کر
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان 📌 نفسش به شماره افتاده بود: +نمی دونم چی باید بگم... خدا خیرتون بده خانم کشاورز ... هر چند اشتباهات شیرین خیلی زیاده و یکیش می تونه یه زندگی رو تموم کنه و کلا رفتنش به اون مهمونی کم اشتباهی نیست،اما از اینکه از زبونش شنیدم که چقدر همیشه به من وفادار بوده ، برام با ارزشه. خانم کشاورز بقیه کارو به خودتون می سپارم از طرف من تام الاختیارید. از آقا مسعود خواهش کردم دیگه هیچ وقت موضوع تو بحث ها مطرح نباشد و برای همیشه همین جا تمام شود ، او هم پذیرفت. در پاسخ های شیرین و مسعود چیز بود و آن هم این که هر دو تعداد اشتباهاتی که برای خودشان نوشته بودند خیلی کمتر از تعداد اشتباهات طرف مقابلشان بود. 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆 و مطلب دیگر این بود که هر دو به نکات خوبی اشاره کرده بودند که اگر انجام می دانند زندگیشان حفظ می شد اما این نکات هم نبود. تصمیم گرفتم جلسه بعدی را به صورت برقرار کنم اما به هیچ کدام اطلاع ندادم. اول آقا مسعود رسید تا چای بنوشد شیرین هم وارد شد ، کمی هر دو دست و پایشان را گم کرده بودند ، همزمان به هم سلام دادند ، شیرین کمی معذب شد و این در چهره اش مشخص بود ... مسعود هم همینطور و از تکان های سریع پایش می‌شد فهمید که چه دارد. من شروع به صحبت کردم: _می دونم که از دیدن هم شدید اما از اینکه به من اعتماد کردید ممنونم و بدونید که برای گرفتن تصمیم نهایی این ملاقات ها ضروری هستند. اگر موافق هستید شروع کنیم ؟ آقا مسعود گفت : +خواهش می کنم لطف می کنید شما. شیرین با صدای گرفته گفت : _ممنون از شما ... هر دو گاهی تند و گاهی عمیق نفس می کشیدند. لحظه ای به این فکر کردم که سرنوشت یک زندگی ۱۰ساله با دو فرزند فقط به مویی بنده ، شاید همین جلسه و حرف هایی که می خواد زده بشه... خدایا کمکم کن.... گاهی شدت احساس مسئولیت به قدری زیاد می شود که فشارش را روی قفسه ی سینه ام احساس می کنم اما همیشه به لطف خدا یقین دارم و فقط به پشتوانه او شروع می کنم. بسم الله الرحمن الرحیم من با شما دو نفر مفصل صحبت کردم ، هر دو آنالیز شخصیتی شدید ، و هر آنچه که باید می دانستم پرسیدم. حالا دو تا برگه به دست شما می دم و می خوام با دقت بخونید... ...برگه ها را به دستشان دادم . پاسخهای هر دو را که برایم ارسال کرده بودند در دو برگه پرینت گرفته بودم پاسخهای شیرین را به دست مسعود دادم و پاسخهای مسعود را به دست شیرین. _ لطفا 5 دقیقه به نوشته های این برگه خوب فکر کنید و بعدش نظرتونو بهم بگید . 5 دقیقه برای من خیلی گذشت. در یک لحظه هر دو شروع به صحبت کردند. شیرین همانطور که اشک می ریخت تند تند حرف می زد و آقا مسعود در حالیکه سعی می کرد خودش را کنترل کند اما عصبانی بود ، گفتم : _خواااهش می کنم ... یکی یکی لطفا شیرین شروع کرد : _ببینید خانم کشاورز چقدر راحت همه تقصیرها رو انداخته گردن من ؟؟!!! از نظر مسعود مقصر اصلی من هستم ... مسعود خان برای تک تک این اشتباهاتی که انداختی گردن من بااااید جواب بدی که چرا ... آقا مسعود پرید وسط حرفش : +شما برگه ی خودتو نگاه کردی ؟؟؟ یه لیست بلند بالا رو انداختی گردن من !!! شیرین می خواست جواب بدهد که من مانع شدم : _ لطفا هر دو به این چیزی که میگم خوب دقت کنید . اغلب زوجین موقع مشکل و قهر ، طرف مقابلو مقصر میدونن و نمی خوان سهم ایراد خودشون و سهم اشتباهاتشونو بپذیرن ، برای همینه که شما تعداد ایراداتی که از طرف مقابلتون گرفتید خیلی بیشتر از تعداد اشکالاتی هست که از خودتون نوشتید . اگر هر کدوم از شما سهم اشکال خودشو از وسط برداره راه ما آسون تر میشه. حالا ازتون خواهش می کنم بیایید با یک دید دیگه به این برگه ها نگاه کنید بدون تعصب و بدون عصبانیت ... اگر با این دید به برگه ی دستتون نگاه کنید می بینید که میشه روش فکر کرد و هر کدوم که درست بود پذیرفت . دلم می خواد قبل از هر چیزی شما دو نفر با پیش برید نه با احساسات ، اینجا قرار نیست کسی به عنوان گناهکار و مقصر شناخته بشه یا کسی تبرئه بشه ، از نظر من هر دو هستید پس نیازی نیست که خودتونو به من اثبات کنید . با حرفهای من عقب نشینی کردند و به صندلیهایشان تکیه زدند. آن جلسه ما حدودا 3 ساعت طول کشید با هم نظرات طرفین را بررسی کردیم . بعضا صدایشان بلند می شد . آقا مسعود گاهی قدم می زد و گاهی می نشست . من هر جا لازم بود ... راهنمایی نیاز داشتند ، انصاف را یادآوری می کردم . ... ✍صالحه کشاورز معتمدی ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦ 🇮🇷 شما هم اگر بی تفاوت و بی دغدغه نیستید با کانال تنها مسیر آرامش همراه شوید 👇 🇮🇷 https://eitaa.com/tanhamasiraaramesh
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
✿❥◆◎◈◆❥✿⛱ ⚜ ✿○○••••••══ 🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان #خیانت_شیرین 📌#قسمت_بیست_و_سوم وقتی که ب
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان 📌 نفسش به شماره افتاده بود: +نمی دونم چی باید بگم... خدا خیرتون بده خانم کشاورز ... هر چند اشتباهات شیرین خیلی زیاده و یکیش می تونه یه زندگی رو تموم کنه و کلا رفتنش به اون مهمونی کم اشتباهی نیست،اما از اینکه از زبونش شنیدم که چقدر همیشه به من وفادار بوده ، برام با ارزشه. خانم کشاورز بقیه کارو به خودتون می سپارم از طرف من تام الاختیارید. از آقا مسعود خواهش کردم دیگه هیچ وقت موضوع تو بحث ها مطرح نباشد و برای همیشه همین جا تمام شود ، او هم پذیرفت. در پاسخ های شیرین و مسعود چیز بود و آن هم این که هر دو تعداد اشتباهاتی که برای خودشان نوشته بودند خیلی کمتر از تعداد اشتباهات طرف مقابلشان بود. 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆 و مطلب دیگر این بود که هر دو به نکات خوبی اشاره کرده بودند که اگر انجام می دانند زندگیشان حفظ می شد اما این نکات هم نبود. تصمیم گرفتم جلسه بعدی را به صورت برقرار کنم اما به هیچ کدام اطلاع ندادم. اول آقا مسعود رسید تا چای بنوشد شیرین هم وارد شد ، کمی هر دو دست و پایشان را گم کرده بودند ، همزمان به هم سلام دادند ، شیرین کمی معذب شد و این در چهره اش مشخص بود ... مسعود هم همینطور و از تکان های سریع پایش می‌شد فهمید که چه دارد. من شروع به صحبت کردم: _می دونم که از دیدن هم شدید اما از اینکه به من اعتماد کردید ممنونم و بدونید که برای گرفتن تصمیم نهایی این ملاقات ها ضروری هستند. اگر موافق هستید شروع کنیم ؟ آقا مسعود گفت : +خواهش می کنم لطف می کنید شما. شیرین با صدای گرفته گفت : _ممنون از شما ... هر دو گاهی تند و گاهی عمیق نفس می کشیدند. لحظه ای به این فکر کردم که سرنوشت یک زندگی ۱۰ساله با دو فرزند فقط به مویی بنده ، شاید همین جلسه و حرف هایی که می خواد زده بشه... خدایا کمکم کن.... گاهی شدت احساس مسئولیت به قدری زیاد می شود که فشارش را روی قفسه ی سینه ام احساس می کنم اما همیشه به لطف خدا یقین دارم و فقط به پشتوانه او شروع می کنم. بسم الله الرحمن الرحیم من با شما دو نفر مفصل صحبت کردم ، هر دو آنالیز شخصیتی شدید ، و هر آنچه که باید می دانستم پرسیدم. حالا دو تا برگه به دست شما می دم و می خوام با دقت بخونید... ...برگه ها را به دستشان دادم . پاسخهای هر دو را که برایم ارسال کرده بودند در دو برگه پرینت گرفته بودم پاسخهای شیرین را به دست مسعود دادم و پاسخهای مسعود را به دست شیرین. _ لطفا 5 دقیقه به نوشته های این برگه خوب فکر کنید و بعدش نظرتونو بهم بگید . 5 دقیقه برای من خیلی گذشت. در یک لحظه هر دو شروع به صحبت کردند. شیرین همانطور که اشک می ریخت تند تند حرف می زد و آقا مسعود در حالیکه سعی می کرد خودش را کنترل کند اما عصبانی بود ، گفتم : _خواااهش می کنم ... یکی یکی لطفا شیرین شروع کرد : _ببینید خانم کشاورز چقدر راحت همه تقصیرها رو انداخته گردن من ؟؟!!! از نظر مسعود مقصر اصلی من هستم ... مسعود خان برای تک تک این اشتباهاتی که انداختی گردن من بااااید جواب بدی که چرا ... آقا مسعود پرید وسط حرفش : +شما برگه ی خودتو نگاه کردی ؟؟؟ یه لیست بلند بالا رو انداختی گردن من !!! شیرین می خواست جواب بدهد که من مانع شدم : _ لطفا هر دو به این چیزی که میگم خوب دقت کنید . اغلب زوجین موقع مشکل و قهر ، طرف مقابلو مقصر میدونن و نمی خوان سهم ایراد خودشون و سهم اشتباهاتشونو بپذیرن ، برای همینه که شما تعداد ایراداتی که از طرف مقابلتون گرفتید خیلی بیشتر از تعداد اشکالاتی هست که از خودتون نوشتید . اگر هر کدوم از شما سهم اشکال خودشو از وسط برداره راه ما آسون تر میشه. حالا ازتون خواهش می کنم بیایید با یک دید دیگه به این برگه ها نگاه کنید بدون تعصب و بدون عصبانیت ... اگر با این دید به برگه ی دستتون نگاه کنید می بینید که میشه روش فکر کرد و هر کدوم که درست بود پذیرفت . دلم می خواد قبل از هر چیزی شما دو نفر با پیش برید نه با احساسات ، اینجا قرار نیست کسی به عنوان گناهکار و مقصر شناخته بشه یا کسی تبرئه بشه ، از نظر من هر دو هستید پس نیازی نیست که خودتونو به من اثبات کنید . با حرفهای من عقب نشینی کردند و به صندلیهایشان تکیه زدند. آن جلسه ما حدودا 3 ساعت طول کشید با هم نظرات طرفین را بررسی کردیم . بعضا صدایشان بلند می شد . آقا مسعود گاهی قدم می زد و گاهی می نشست . من هر جا لازم بود ... راهنمایی نیاز داشتند ، انصاف را یادآوری می کردم . ... ✍صالحه کشاورز معتمدی ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦ 🇮🇷 https://eitaa.com/tanhamasiraaramesh