eitaa logo
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
1.8هزار دنبال‌کننده
13.2هزار عکس
11.3هزار ویدیو
335 فایل
ما زنده به آنیم که آرام نگیریم موجیم که آسودگی ما عدم ماست
مشاهده در ایتا
دانلود
InShot_۲۰۲۲۱۱۱۰_۲۱۲۴۴۲۴۹۲_۱۰۱۱۲۰۲۲.m4a
11.6M
📚 شبهای پاییز با داستان حضرت دلبر با صدای نویسنده : ✍صالحه کشاورز معتمدی 🇮🇷 @tanhamasiraaramesh
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان #حضرت_دلبر 🔍 #قسمت_سی_و_سوم محمد در کنار مرتضی به شدت تحت
🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان 🔍 انگار خواب بودم صداهای مبهمی می‌شنیدم خواستم تکان بخورم ولی نمی‌شد در آغوش مامان معصومه مچاله شده بودم . خواستم روسری ام را جلو بکشم ولی کتفم به شدت درد گرفت و ناله زدم کم کم صداها واضح شد ... صدای آژیر ؛ صدای مردم : باید درها رو ببریم ... زنده هم دارن ... هشیار شدم ... اولین کسی که به‌ ذهنم رسید امیر بود . با صدای خفه صدا زدم : _امیر ... امیر جانم ... به زور چشم‌هایم را باز کردم . پشت صندلی راننده زیر دست و پای مامان معصومه بودم . جلوی چشمم صندلی شکسته و از کنارش سیاهی و آهن پاره میدیدم ... از شیشه عقب نور می‌آمد ولی جلو فقط آهن پاره بود شبیه پشت یک ماشین بزرگ ... امیر ... امیر جان ... با گریه داد می‌زدم: امیر ؛ امیر یه چیزی بگو ... صدای قلب مامان معصومه را می‌شنیدم ولی جلوی ماشین چیز واضحی دیده نمی شد ، بعد از چند دقیقه متوجه شدم در قسمت راننده را بریدند . یک نفر که احتمالا امدادگر بود فریاد می زد : تکونش ندید ؛ باید گردنشو ببندم . زنده س ... نفس راحتی کشیدم و چشم‌هایم بسته شد . در بیمارستان و بعد از جراحی دستم به هوش آمدم ... عمه فاطمه بالای سرم قرآن می‌خواند . درد داشتم ولی چون خیالم از امیر و مامان معصومه راحت بود فقط جویای مادر امیر بودم . عمه دستش را روی پیشانیم گذاشت : _ استراحت کن طیبه جان ... تو استراحت کن ... نزدیک سحر بود که کامل بیدار شدم . هنوز درد داشتم . دستم گچ شده بود . عمه روی صندلی کنار تختم خوابش برده بود ... به تکان من بیدار شد ... کمکم کرد و نشستم ... سرم گیج می‌رفت ... + میخوام بیام پایین ... _ نه طیبه سرت گیج میره . با گریه و ناله گفتم : + میخوام برم پیش امیر ... _ خودم میبرمت ، صبح بشه خودم میبرمت الان خوابه که ... پرستار آمد و با کمک هم مرا خواباندند ... نمیدانم چقدر خوابیدم با زمزمه های دور و برم بیدار شدم . هدیه و حیدر ... مهدا و هدا ... دورتر هم محمد ایستاده بود ... به صورت نگرانشان لبخند زدم و باز چشم‌هایم بسته شد ... شنیدم که عمه به بچه ها تسلی میداد : _ عزیزانم به خودتون مسلط باشید . بابا و مامان که خوبن مامان معصومه هم که مرخص شد . پیمانه عمر مادر بزرگتون تا اینجا بوده براش دعا کنید روحش در آرامش باشه ... ملحفه را روی سرم کشیدم و اشک ریختم ... بعدش هر چه اصرار کردم تا فردا که ترخیص شوم مرا به دیدن امیر نبردند . برای ترخیص هدیه آمد کمکم ... _ آبجی گلم برات لباس آوردم . پاشو بپوش بریم . با کمی عصبانیت گفتم : + من تا امیرو نبینم از این بیمارستان نمیرم ... _ چشم آبجی جان میریم الان بزار عمه و حیدر بیان حیدر زیر بغلهایم را گرفت و سرم را بوسید . عمه و هدیه وسایل را جمع و جور کردند . + منو ببرید پیش امیر ... _ چشم گلم داریم میریم پیشش ... عمه جلوتر راه افتاد و مشخص بود دارد هماهنگ می‌کند . _ خانومشو آوردم ، یه لحظه ببینتش بریم ... بخش مراقبت‌های ویژه بود . ۳ تا بچه هایم پشت در منتظر بودند . با دیدن من بغضشان ترکید . عمه سریع جلو آمد . _ وا بچه ها جمع کنید خودتونو چیزی نشده که الان مامانتون نگران میشه ... به سمت من برگشت و گفت : _ هیچی نیست گلم ... بچه هاتو که میشناسی... لوسن ... امیر آقا هم زود مرخص میشه ان شاالله... خودش جلو افتاد . _ حیدر جان بیارش عمه ... رسیدم بالای سر امیر مهربانم ... زخمی و با سر و گردنی بسته روی تخت بود . باید قوی میبودم تا از حال نروم . دستش را با دست سالمم گرفتم ... اشکهای گرمم بی امان می‌بارید ، صدایش کردم : + امیر جانم ... امیر جان ... دستم را فشرد . آرام چشم‌هایش را باز کرد . با چشم‌های مهربانش نگاهم می‌کرد ؛ از گوشه چشم‌هایش اشکش را پاک کردم و صورت زخمی اش را به سختی بوسیدم . عمه به حیدر که هاج و واج ایستاده بود اشاره کرد : _ حیدر جان بگیرش عمه ... باید بریم دیگه ... بعد به شوخی گفت : _طیبه ! اینجا خانواده هستا ، بزار شوهرت بیاد خونه کلی ماچش میکنی ... موقع جدا شدن فقط توانستم یک جمله زیر لب بگویم : + زود خوب شو سایه سرم ... 🇮🇷 @tanhamasiraaramesh
═══📖 🇮🇷 @tanhamasiraaramesh 📕 ⃟❖═══════════ 📚راهنمای داستان ♥️👇 🔍 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🇮🇷 @tanhamasiraaramesh 📖 ⃟❖═══════════ ✍ نویسنده : صالحه کشاورز معتمدی
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان #حضرت_دلبر 🔍 #قسمت_سی_و_سوم محمد در کنار مرتضی به شدت تحت
🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان 🔍 انگار خواب بودم صداهای مبهمی می‌شنیدم خواستم تکان بخورم ولی نمی‌شد در آغوش مامان معصومه مچاله شده بودم . خواستم روسری ام را جلو بکشم ولی کتفم به شدت درد گرفت و ناله زدم کم کم صداها واضح شد ... صدای آژیر ؛ صدای مردم : باید درها رو ببریم ... زنده هم دارن ... هشیار شدم ... اولین کسی که به‌ ذهنم رسید امیر بود . با صدای خفه صدا زدم : _امیر ... امیر جانم ... به زور چشم‌هایم را باز کردم . پشت صندلی راننده زیر دست و پای مامان معصومه بودم . جلوی چشمم صندلی شکسته و از کنارش سیاهی و آهن پاره میدیدم ... از شیشه عقب نور می‌آمد ولی جلو فقط آهن پاره بود شبیه پشت یک ماشین بزرگ ... امیر ... امیر جان ... با گریه داد می‌زدم: امیر ؛ امیر یه چیزی بگو ... صدای قلب مامان معصومه را می‌شنیدم ولی جلوی ماشین چیز واضحی دیده نمی شد ، بعد از چند دقیقه متوجه شدم در قسمت راننده را بریدند . یک نفر که احتمالا امدادگر بود فریاد می زد : تکونش ندید ؛ باید گردنشو ببندم . زنده س ... نفس راحتی کشیدم و چشم‌هایم بسته شد . در بیمارستان و بعد از جراحی دستم به هوش آمدم ... عمه فاطمه بالای سرم قرآن می‌خواند . درد داشتم ولی چون خیالم از امیر و مامان معصومه راحت بود فقط جویای مادر امیر بودم . عمه دستش را روی پیشانیم گذاشت : _ استراحت کن طیبه جان ... تو استراحت کن ... نزدیک سحر بود که کامل بیدار شدم . هنوز درد داشتم . دستم گچ شده بود . عمه روی صندلی کنار تختم خوابش برده بود ... به تکان من بیدار شد ... کمکم کرد و نشستم ... سرم گیج می‌رفت ... + میخوام بیام پایین ... _ نه طیبه سرت گیج میره . با گریه و ناله گفتم : + میخوام برم پیش امیر ... _ خودم میبرمت ، صبح بشه خودم میبرمت الان خوابه که ... پرستار آمد و با کمک هم مرا خواباندند ... نمیدانم چقدر خوابیدم با زمزمه های دور و برم بیدار شدم . هدیه و حیدر ... مهدا و هدا ... دورتر هم محمد ایستاده بود ... به صورت نگرانشان لبخند زدم و باز چشم‌هایم بسته شد ... شنیدم که عمه به بچه ها تسلی میداد : _ عزیزانم به خودتون مسلط باشید . بابا و مامان که خوبن مامان معصومه هم که مرخص شد . پیمانه عمر مادر بزرگتون تا اینجا بوده براش دعا کنید روحش در آرامش باشه ... ملحفه را روی سرم کشیدم و اشک ریختم ... بعدش هر چه اصرار کردم تا فردا که ترخیص شوم مرا به دیدن امیر نبردند . برای ترخیص هدیه آمد کمکم ... _ آبجی گلم برات لباس آوردم . پاشو بپوش بریم . با کمی عصبانیت گفتم : + من تا امیرو نبینم از این بیمارستان نمیرم ... _ چشم آبجی جان میریم الان بزار عمه و حیدر بیان حیدر زیر بغلهایم را گرفت و سرم را بوسید . عمه و هدیه وسایل را جمع و جور کردند . + منو ببرید پیش امیر ... _ چشم گلم داریم میریم پیشش ... عمه جلوتر راه افتاد و مشخص بود دارد هماهنگ می‌کند . _ خانومشو آوردم ، یه لحظه ببینتش بریم ... بخش مراقبت‌های ویژه بود . ۳ تا بچه هایم پشت در منتظر بودند . با دیدن من بغضشان ترکید . عمه سریع جلو آمد . _ وا بچه ها جمع کنید خودتونو چیزی نشده که الان مامانتون نگران میشه ... به سمت من برگشت و گفت : _ هیچی نیست گلم ... بچه هاتو که میشناسی... لوسن ... امیر آقا هم زود مرخص میشه ان شاالله... خودش جلو افتاد . _ حیدر جان بیارش عمه ... رسیدم بالای سر امیر مهربانم ... زخمی و با سر و گردنی بسته روی تخت بود . باید قوی میبودم تا از حال نروم . دستش را با دست سالمم گرفتم ... اشکهای گرمم بی امان می‌بارید ، صدایش کردم : + امیر جانم ... امیر جان ... دستم را فشرد . آرام چشم‌هایش را باز کرد . با چشم‌های مهربانش نگاهم می‌کرد ؛ از گوشه چشم‌هایش اشکش را پاک کردم و صورت زخمی اش را به سختی بوسیدم . عمه به حیدر که هاج و واج ایستاده بود اشاره کرد : _ حیدر جان بگیرش عمه ... باید بریم دیگه ... بعد به شوخی گفت : _طیبه ! اینجا خانواده هستا ، بزار شوهرت بیاد خونه کلی ماچش میکنی ... موقع جدا شدن فقط توانستم یک جمله زیر لب بگویم : + زود خوب شو سایه سرم ... 🇮🇷 https://eitaa.com/tanhamasiraaramesh
🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان 🔍 انگار خواب بودم صداهای مبهمی می‌شنیدم خواستم تکان بخورم ولی نمی‌شد در آغوش مامان معصومه مچاله شده بودم . خواستم روسری ام را جلو بکشم ولی کتفم به شدت درد گرفت و ناله زدم کم کم صداها واضح شد ... صدای آژیر ؛ صدای مردم : باید درها رو ببریم ... زنده هم دارن ... هشیار شدم ... اولین کسی که به‌ ذهنم رسید امیر بود . با صدای خفه صدا زدم : _امیر ... امیر جانم ... به زور چشم‌هایم را باز کردم . پشت صندلی راننده زیر دست و پای مامان معصومه بودم . جلوی چشمم صندلی شکسته و از کنارش سیاهی و آهن پاره میدیدم ... از شیشه عقب نور می‌آمد ولی جلو فقط آهن پاره بود شبیه پشت یک ماشین بزرگ ... امیر ... امیر جان ... با گریه داد می‌زدم: امیر ؛ امیر یه چیزی بگو ... صدای قلب مامان معصومه را می‌شنیدم ولی جلوی ماشین چیز واضحی دیده نمی شد ، بعد از چند دقیقه متوجه شدم در قسمت راننده را بریدند . یک نفر که احتمالا امدادگر بود فریاد می زد : تکونش ندید ؛ باید گردنشو ببندم . زنده س ... نفس راحتی کشیدم و چشم‌هایم بسته شد . در بیمارستان و بعد از جراحی دستم به هوش آمدم ... عمه فاطمه بالای سرم قرآن می‌خواند . درد داشتم ولی چون خیالم از امیر و مامان معصومه راحت بود فقط جویای مادر امیر بودم . عمه دستش را روی پیشانیم گذاشت : _ استراحت کن طیبه جان ... تو استراحت کن ... نزدیک سحر بود که کامل بیدار شدم . هنوز درد داشتم . دستم گچ شده بود . عمه روی صندلی کنار تختم خوابش برده بود ... به تکان من بیدار شد ... کمکم کرد و نشستم ... سرم گیج می‌رفت ... + میخوام بیام پایین ... _ نه طیبه سرت گیج میره . با گریه و ناله گفتم : + میخوام برم پیش امیر ... _ خودم میبرمت ، صبح بشه خودم میبرمت الان خوابه که ... پرستار آمد و با کمک هم مرا خواباندند ... نمیدانم چقدر خوابیدم با زمزمه های دور و برم بیدار شدم . هدیه و حیدر ... مهدا و هدا ... دورتر هم محمد ایستاده بود ... به صورت نگرانشان لبخند زدم و باز چشم‌هایم بسته شد ... شنیدم که عمه به بچه ها تسلی میداد : _ عزیزانم به خودتون مسلط باشید . بابا و مامان که خوبن مامان معصومه هم که مرخص شد . پیمانه عمر مادر بزرگتون تا اینجا بوده براش دعا کنید روحش در آرامش باشه ... ملحفه را روی سرم کشیدم و اشک ریختم ... بعدش هر چه اصرار کردم تا فردا که ترخیص شوم مرا به دیدن امیر نبردند . برای ترخیص هدیه آمد کمکم ... _ آبجی گلم برات لباس آوردم . پاشو بپوش بریم . با کمی عصبانیت گفتم : + من تا امیرو نبینم از این بیمارستان نمیرم ... _ چشم آبجی جان میریم الان بزار عمه و حیدر بیان حیدر زیر بغلهایم را گرفت و سرم را بوسید . عمه و هدیه وسایل را جمع و جور کردند . + منو ببرید پیش امیر ... _ چشم گلم داریم میریم پیشش ... عمه جلوتر راه افتاد و مشخص بود دارد هماهنگ می‌کند . _ خانومشو آوردم ، یه لحظه ببینتش بریم ... بخش مراقبت‌های ویژه بود . ۳ تا بچه هایم پشت در منتظر بودند . با دیدن من بغضشان ترکید . عمه سریع جلو آمد . _ وا بچه ها جمع کنید خودتونو چیزی نشده که الان مامانتون نگران میشه ... به سمت من برگشت و گفت : _ هیچی نیست گلم ... بچه هاتو که میشناسی... لوسن ... امیر آقا هم زود مرخص میشه ان شاالله... خودش جلو افتاد . _ حیدر جان بیارش عمه ... رسیدم بالای سر امیر مهربانم ... زخمی و با سر و گردنی بسته روی تخت بود . باید قوی میبودم تا از حال نروم . دستش را با دست سالمم گرفتم ... اشکهای گرمم بی امان می‌بارید ، صدایش کردم : + امیر جانم ... امیر جان ... دستم را فشرد . آرام چشم‌هایش را باز کرد . با چشم‌های مهربانش نگاهم می‌کرد ؛ از گوشه چشم‌هایش اشکش را پاک کردم و صورت زخمی اش را به سختی بوسیدم . عمه به حیدر که هاج و واج ایستاده بود اشاره کرد : _ حیدر جان بگیرش عمه ... باید بریم دیگه ... بعد به شوخی گفت : _طیبه ! اینجا خانواده هستا ، بزار شوهرت بیاد خونه کلی ماچش میکنی ... موقع جدا شدن فقط توانستم یک جمله زیر لب بگویم : + زود خوب شو سایه سرم ...