روزی دیگر، در جمع مریدان بنشسته بود. مریدی گفت: «مولانا خاطره‌ای گوی از مجاهدت‌های سابق» مولانا او را گفت: «روزی ده مجاهد را به نبرد صد جانی فرستادمی. نیم ساعت مجاهدت بکردند و ده‌ها نفر از جانیان بکشتند. اگر چه خود در نهایت به خیل رستگاران پیوستند اما تا واپسین آن، به عهد خویش با حقیر پای فشردند.» مرید چو این خاطره شنید به سرعت از حلقه شاگردان جهید و به بیابان گریخت؛ مبادا او را نیز راهی نبردی نابرابر کنند! باز گویند یومی از ایام، خبر آمد که در شهر رقابتی برپاست میان عارفان نامی و صوفیان کارکشته. مولانا رضایی که تا پیش از این دوازده بار در این رقابت شرکت جسته بود این بار نیز قدم به عرصه گذاشت و قایق اقبال خویش به بحر پر تلاطم رقابت انداخت. پیش از رقابت مریدان را جمع کرد و گفت: «به فضل پروردگار، امروز با هیبتی دیگر شرکت خواهم کرد.» زین روی، خرقه عوض کرد و محاسن خضاب و رخ را آرایشی دیگر گذاشت. سپس با شعاری جدید و سخنی تازه و کلامی نوین پای به رقابت گذاشت و با اقتدار مثال‌زدنی شکست خورد. رحمة الله علیه @tanzac