اسحاق گفت:«آهان از اون جهت؟ به شما 4200 می دهم» شیخ غضب آلود گفت: «ما و مردم نداریم! برو بریز در بازار» اسحاق غضب‌‌‌آلود برخاست ترک مَدرس کند که مولانا روحانی همیانی زر در آورد و او را سر جای خویش نشاند. شیخ کرمانی هشت سال همان جا بنشست و افاضات مولانا مشق کرد تا آن که دوره‌اش سر آمد، رحمه الله. روزی دیگر یکی از شاگردان او را گفت: «شیخ! هر چه کتاب و جزوه می‌خوانم چیزی عایدم نمی‌شود از درس و بحث. راهی پیش پایم بگذار» شیخ حسن، آهی کشید و تبسمی کرد و او را گفت: «والله تالله بالله اگر مرتب در کلاس ما شرکت جویی آن چنان رونقی در علم‌آموزی‌ات حاصل شود که اصلا دیگر نیازی به جزوه و کتاب نداشته باشی» روزی دیگر با یکی از مدعیان عرفان بنای مجادله گذاشت. مدعی، اراده کرد آبروی شیخ حسن ببرد و مکتب‌خانه‌اش بی‌آبرو کند اما او مدعی را گفت: «تو که همواره تنها طرح و یگانه سخنت برای سالکان، لوله کردن آنان در مکتب و خانقاه بود. تو اگر مانعت ایجاد نکرده بودمی که کنون همه سالکان لوله بودی. به قول شاعر که فرماید: در کارگه لوله گری رفتم دوش دیدم دو هزار لوله گویا و خموش ناگاه یکی لوله برآورد خروش کو لوله‌خر و لوله‌کن و لوله به دوش!» مدعی، چو این سخنان بشنید خرقه در آتش نهاد و وادی عرفان برای همیشه ترک گفت. باز آورده‌اند روزی بلایی آمد و خانقاهش به تعطیلی کشانید. او شاگردان را جمع نمود و رو به آنان نمود و چنین خطابه ایراد نمود: «غصه مخورید و مویه مکنید. از شنبه همه چیز به حالت عادی برمی‌گرده!» آن گاه شنبه رسید و عادی نشد و شنبه بعد و شنبه‌های پسین. شاگردان او را گفتند: «شیخنا! ما حساب کردیم روی سخنت. پس کجاست آن شنبه موعود؟» شیخ خنده‌ای کرد و آن گاه به استراحت پرداخت. شاگردان چو دغدغه‌مندی شیخ و مرادشان بدیدند همه فاق دریدند و خشتک به سر کشیدند و خرقه ها جایی در گرو باده نهادند و دفتر جایی. در تواریخ خواهند آورد که او بر سر میزی نشست و زحمت بسیار کشید و رنج فراوان دید از خودی و بیخودی، لکن معامله جوش نخورد و با آنکه مأذون بود، بر او تاختند و عرض و آبرویش محترم نشمردند و از میوه این باغ برنخورد! او رفت و آن قوم که این ساخته بودند نیز، بروند. چنانک گفته اند آسیاب به نوبت! این وجیزه مستوره ای بود و مشتی نمونه خروار که شرح اقوال(قول‌ها) و احوال و معاملات و کشف و فتوح این طایفه در صد مجلّد نگنجد. غفرهم الله جمیعا @tanzac