درددل یک پیرمرد بازنشسته 🔸تازگی‌ها رفته بودم واسه کار دوم. حقوق ما – اگه گیاه‌خواری کنیم - فقط ده روز اول رو جوابه. ماه پیش، هفته اول واریز رفتم دو تا مرغ یخی ترکیه‌ای گرفتم سیصد هزار تومن. من تو خود ترکیه واسه کنسرت تاتلیس سیصد تومن نمیدم. کارتو که کشید، اشک تو چشام جمع شد و به مرغه گفتم: «هیچ وقت نرخت رو به روی خروس مرحومت نیاوردی» 🔸خلاصه دیدیم هر چه حقوق می‌گیریم حریف رون گوسفند و سینه مرغ نمیشیم رفتیم دنبال کار. تازگی‌ها یه کارخونه نزدیک خونه ما راه انداختند که رودخونه منطقه رو کثیف می‌کنه ولی میگن زندگی مردم رو زیر و رو می‌کنه. نوشته بود «به نگهبان شایسته نیازمندیم» گفتم: «پسرم من مادرزاد نگهبان بودم. ده سال دانشکده هنر، بیست سال پرستاری، پنج سال فنی، مهندسی» گفت: «پدر شما پیری. سیاست ما جوون‌گراییه.» گفتم: «یارو با نود سال سن، مسئولیت مهم تشخیص خوب و بد رو داره. به من میگی پیر؟» گفت: «اونجا تجربه مهمه ولی ما جوون می‌خوایم.» جواب دادم: «اتفاقا فریبرز مام بیکاره» گفت: «عرب‌نیا؟» گفتم: «نه، امیرکلایی.» پرسید: «مدرکش چیه؟» جواب دادم: «لیسانس نفت» گفت: «شرمنده. ما ارشد گاز می‌خواهیم» 🔸رفتیم یه مرغ‌داری. اونجا هم واسه نگهبانی. یعنی تعهدی که من به این شغل شریف دارم مهندس به خودروسازی نداره. پس ایشون ممکنه با واردات کنار بیاد ولی من عمرا غیرنگهبانی کاری قبول کنم. تازه نگهبانی فرقی هم با مدیریت نداره. یکیش مال بیرون ساختمونه و اون یکی داخل. رئیس مرغ‌داری گفت: «پدر جان سنت بالاست. ما یکی می‌خوایم هر شب واسه مرغ‌ها آواز بخونه، تخم‌هاشون دوزرده شه» گفتم: «ناظری یا شجریان؟» گفت: «هیچ کدوم. اینها به عبدالمالکی عادت دارن» پرسیدم: «حجت‌الله؟ مگه مناطق آزاد نیست؟» گفت: «نه علی رو میگم.» گفتم: «عه! عَلیه! هیچی پس» 🔸اینجا هم نشد تا این که رفتم کارخونه سوسیس. مسئول کنترل کیفیت می‌خواستن. یه جوون خوش‌تیپ پشت میز نشسته بود که حرکات بدنش خیلی آهسته بود. گفت: «لیسانس صنایع غذایی؟» گفتم: «نه دیپلم تجربی، ولی مسلط به شامی، کتلت و خورشت کرفس. چی می‌خوای؟» گفت: «باید سوسیس‌های آخر نوارو گاز بزنی، تلخ‌هاشو بندازی کنار» بهش گفتم: «بهتر نیست یه هوش مصنوعی به کار بگیرید؟» گفت: «من خودم هوش مصنوعی‌ام. از این که مرا برای صحبت انتخاب کرده‌اید خوشحالم.» و دستش رو آروم دراز کرد. دست که دادم پرسید: «شنیدی سوسیس رو از گربه‌ها درست می‌کنن؟» گفتم: «بله مصنوعی جان! شایعه علیه فعال‌های تولید زیاده.» گفت: «درباره ما کاملا راسته. ریشه گربه‌ها رو کندیم تا قیمت‌ها ثابت بمونه. باید تو شکارشون به کارگرها کمک کنی. چقدر می‌شناسیشون؟» یکم کله رو خاروندم و گفتم: «به نظر مومن و خداترسند.» گفت: «گربه‌ها رو میگم. مهم نیست. شمارمو یادداشت کن فردا زنگ بزن.» اومد شماره رو بگه یکهو خاموش شد. 🔸پکر و قاطی از کارخونه زدم بیرون و سوار پراید خستم که فرقی با لیموزین نداره شدم و یه مسافر گرفتم. گفت: «کرج؟» گفتم: «بیا بالا» گفت: «باشه چند؟» گفتم: «سوار شو و یه صلوات بلند بفرست.» تا اومد بالا بلند صلوات فرستاد. موقع پیاده شدن گفتم: « ناقابله، سی تومن» گفت: «مرد حسابی اون صلواتی چی بود؟» گفتم: «اون رو واسه ثوابش گفتم.» دعوا راه انداخت و در رفت. برگشتیم خونه با همون چندرغاز. به خانم میگم: «راحله جان با این پول میشه زندگی کرد؟» میگه: «فکر می‌کنی نمیشه؟ حق داری. آموزش ندیدی!» خلاصه یا ما رو آموزش بدید یا حقوقمون رو زیاد کنید. خلاص همین مطلب را در سایت دفتر طنز حوزه هنری اینجا ببینید. @tanzac