خاطرات سفر تبلیغی به استان کردستان، شهرستان قروه (محرم 1396) مِیهم سُفلی - ۳ 🔸اول خیلی گرم برخورد نکردند. چون عمامه و عبا نداشتم، فکر می‌کردند چیزی بارم نیست. (درست حدس زده بودند) دیر ارتباط گرفتند ولی گرفتند. اتفاقا جوانان خوش‌برخورد و گرمی بودند. از تحصیلاتشان و آینده شغلی و برنامه زندگی‌شان پرسیدم. یکی‌شان شانزده ساله بود و می‌گفت: «عاشق دختری پونزده‌ساله‌ام که تو روستای بغل زندگی می‌کنه. گاهی موتور رفقا رو می‌گیرم و می‌رم واسش تک‌چرخ می‌زنم. اون هم خوشش میاد» آن یکی می‌گفت: «می‌خوام برم تو نظام» گفتم: «مگه نظام اتاقه؟» گفت: «یعنی می‌خوام سپاهی بشم» رفیقش ادامه داد: «اول باید شیعه بشی.» فهمیدم از اهل سنت است. واکنش خاصی به حرف دوستش نشان نداد. صرفا سری تکان داد. (شاید هم زیر لب فحش رکیک، ولی من نشنیدم) چیزی نگفتم. 🔸سعی کردم موضوع بحث را عوض کنم. با شوخی و مسخره‌بازی که تنها نقطه قوت شخصیتم است و البته گاهی اعصاب اطرافیان را خرد می‌کند توانستم کمی یخ اولشان را بشکنم و گرم بگیرم. بعد از چند دقیقه احساس کردم یخشان دیگر زیادی شکسته شده و به زودی وارد فاز شوخی دستی می‌شوند. بحث را جمع و سعی کردم ژست علمی بگیرم. با استفاده از الفاظی مثل امکان و وجوب، فقر ذاتی، وجود ربطی و توحید افعالی نشان دادم که خیلی سواد دارم. خدا را شکر بی‌خیال صمیمیت بیشتر شدند، خداحافظی کردند و رفتند. 🔸شب منزل یکی از اهالی، مراسم ختم قرآن بود. خانه‌ای بسیار تمیز و نقلی با حیاطی بزرگ، پردرخت و دل‌باز و اتاق‌هایی به سبک معماری قدیم. میزبان به گرمی ما را پذیرفت و به صدر مجلس راهنمایی‌مان کرد؛ به خصوص دوستان معمم را. به این صورت که به آنها می‌گفت: «حاجی آقا! خوش آمدید. قدم روی چشم ما گذاشتید. بفرمایید تو رو خدا» و به من می‌گفت: «عه! تو هم هستی؟ بیا تو» وارد اتاق شدیم و منتظر نشستیم که مراسم ختم قرآن آغاز شود. @tanzac