امروز جابر کنار قبر ابی عبدالله اومد ، هی صدا میزد : حبیبی یا حسین ، ... حبیبی یا حسین ، ... جوابی نشنید ، گفت آقاجان شما که همیشه در سلام از من پیشی میگرفتید ، چی شده ، حبیب و دوست شما داره سلام میکنه ، صداتون میکنه ، جواب نمیدید ...؟ خودش با گریه جواب خودش رو داد ، جابر ، چگونه جواب میخواهی از کسی که سر در بدن نداره ؟ ... حسییین ... سرش رو روی قبر ابی عبدالله گذاشت ، شروع کرد به گریه کردن ، یه مرتبه شنید صدای زنگ قافله ای داره میاد ، صدا زد عطیه برو ببین این قافله کیه داره میاد ؟ اگه از یزیدیان است برید کناری مخفی بشید ، عطیه رفت ، پس از مدتی برگشت با چشم گریان صدا زد جابر بلند شو ، جابر دیگه جای منو تو نیست ، بلند شو ، بلند شو ... جابر صاحب عزا ها دارن میان ، جابر ... جابر بلند شو ، زینب داره میاد ... قربون این نفس های گرمتون ، زائران اربعین ابی عبدالله ... جابر بلند شو ، زین العابدن داره میاد ، جابر بلند شو ، سکینه داره میاد ... رسیدند ، تا فهمیدند اینجا کربلاست ، دیگه اجازه ندادند شتران زانو بزنند ، راوی میگه دیدم مثل برگ خزان ، این دخترا و زنها خودشون رو از روی شتران روی زمین می انداختند ، هی صدا میزنند : وامحمدا واعلیا ، ... حسییین ... همه نگاهشون به عمه است ، ببینند عمه کجا میره ؟ عمه هم نگاهش به زین العابدینه ، آخه نبوده وقتی بدن ها رو دفن کردند ...یابنَ اخی ، پسر برادرم ، قبربرادرم کجاست ؟ قبر حسینم کجاست ؟ تا نگاهش افتاد به قتلگاه ، تا نگاهش افتاد به اونجایی که شمر روی سینه ی حسینش نشسته بود ، ... همینکه سمت نگاهش به قتلگاه افتاد دلش شکست و دوباره به آه آه افتاد