ملکا: مشکل اینه که قدرت تصورم قوی نیست، نمیتونم تظاهر کنم، فکر کنم اونا حکم همسایه رو دارن، خودم رو میشناسم، ممکنه به مشکل بخورم.
محمدحسین و ملکا خیلی رک و صادقانه حرفهاشون رو بهم زدن، ۴۰ دقیقه شرایطتشون رو دو طرف گفتن در موردش صحبت کردن و نظرات هم رو شنیدن.
محمدعلی: وصلت با شما برای ما باعث افتخار خواهد بود.
رضا: اختیار دارید، این حس متقابلا برای ما هم هست.
تا خدا چی میخواد همون میشه.
سمانه: دخترم شما از اول جلسه گوشه نشستید و حرفی نزدید، به هر حال شما خواهر آقا دامادید، نظری ندارید دخترم؟
نازنینزهرا: پدر و مادرم هستن و اصل کاری که برادرم هست، دلیلی نمیبینم من بخوام دخالتی بکنم، خودم رو کوچیکتر از اینی میبینم که بخوام در مورد کسی یا زندگی اطرافیانم نظر بدم و دخالت کنم.
سمانه: ماشاالله، شما چقدر فهمیدهاید بزرگوار، غیر از این از تربیت حاج خانم انتظار نمیرفت.
زهره: نظر لطفتونه سمانه خانم.
محمدحسین و ملکا از اتاق بیرون آمدن و به جمع برگشتن نگاهها به دهانهای آنها دوخته شده بود، اونا چه تصمیمی گرفته بودند؟
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~