کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸 🌱🌸 🌸 #یادت_باشد قسمت 32 نفهمیدم چطور خوابم برد ساعت از نیمه شب گذشته بود که با ص
🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸 🌱🌸 🌸 قسمت 33 این وسط ها چند مرتبه ای از خواب پریدم یک بار که از خواب بلند شدم دیدم رفقای حمید زنگ زده اند همیشه مقید بود هیئت برود آن شب نرفته بود رفقایش نگران شده بودند ،گوشی حمید هم آنتن نداده بود از نگرانی کل کلانتری ها و بیمارستان‌ها را سر زده بودند، سابقه نداشت جلسات هیئت را ترک کند سرش می رفت هیئت رفتنش سر جایش بود ،رفقایش از ترسشان با خانواده حمید تماس نگرفته بودند، پیش خودم گفتم با این خبر ندادم حتما حمید یک جشن پتو مفصل افتاده است! با اینکه گرسنه بودم ولی میلی به خوردن صبحانه نداشتم حمید مرخصی گرفت و سر کار نرفت ،حالم خیلی بهتر شده بود ،دوست داشتم زودتر از فضای خسته کننده بیمارستان بیرون برویم گوشی حمید را گرفتم یک بازی پنگوئن داشت خیلی خوشم می آمد با همان مشغول شدم بعد هم به سراغ گالری عکس ها رفتم و با هم تمام عکس هایش را مرور کردیم. برای هر عکسی که انداخته بود کلی خاطره داشت اکثرشان را در ماموریت های مختلفی که رفته بود انداخته بود، به بعضی از عکس ها نگاه خاصی داشت با خنده می گفت: این عکس جون میده برا شهادت ،اصرار داشت من هم نظر بدم که کدام عکس برای بنر شهادتش مناسب تر است. صحبت هایش را جدی نگرفتم با شوخی و خنده عکس ها را رد کردم هنوز به آخرین عکس نرسیده بودیم که از روی کنجکاوی پرسیدم: نمی خوای بگی اسم منو توی گوشی چی ذخیره کردی؟ گفت به یه اسم خوب خودت بچرخ ببین می تونی حدس بزنی کدوم اسمه؟ زرنگی کردم و رفتم صفحه تماس ها ،شماره من را کربلای من😍 ذخیره کرده بود. لبخند زدم و پرسیدم: قشنگه ،حس خوبی داره ،حالا چرا این اسم رو انتخاب کردی؟ جواب داد: چون عاشق کربلا هستم و تو هم عشق منی این اسم رو انتخاب کردم. بعداز یک روز مریضی این اولین باری بود که با صدای بلند خنده ام گرفته بود گفتم: پس برای همینه که من هر چی می پرسم اولین جوابت کربلاست ،می گم حمید کجا بریم ؟ می گی کربلا! می گم زیارت می گی کربلا! می گم می خوایم‌بریم پارک میگی کربلا! از آن روز به بعد گاهی اوقات که تنها بودیم من را کربلای من صدا می کرد ، گاهی به همین سادگی محبت داشتن قشنگ است! ساعت نه صبح مادرم به دیدن من امد، هنوز در اتاق تحت نظر بستری بودم،از ساعت ۱۰ صبح به بعد دوستان و هم کلاسی هایم که در بیمارستان کار ورزی داشتند یکی یکی پیدایشان شد مریض مفت گیر آورده بودند، یکی فشار می گرفت، یکی تب سنج می گذاشت، به جان من افتاده بودند کلافه شده بودم ،با استیصال گفتم: ولم کنین باور کنین چیزی نیست یک دل درد ساده بود تمام شد، اجازه بدین برم خونه. اما کسی گوشش بدهکار نبود ، بالاخره ساعت چهار بعدازظهر بعد از کلی آزمایش رضایت دادند از محضر دوستان و آشنایان داخل بیمارستان مرخص بشوم! ادامه دارد.....