🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸
🌱🌸
🌸
#یادت_باشد
قسمت 125
آن شب استرس عجیبی گرفته بودم چند بار از خواب پریدم و مستقیم سراغ لباسها رفتم در تاریکی شب چشمهایم را میبستم و دست میکشم تا مطمئن شوم، اثری از دوختها و جای خالی اتیکتها نمانده باشد! خودم را جای دشمن میگذاشتم که اگر روی لباس دست کشید متوجه دوخت اتیکتها میشود یا نه، لباس را بو میکردم آهسته اشک میریختم دلم آروم و قرار نداشت زیر لب شروع کردم به قرآن خواندن و از خدا خواستم مواظب حمیدم باشد.
جنس تنهایی روز سهشنبه برایم خیلی غریب بود طعم دلتنگیهای غروب جمعه را داشت دست دلم به کار نمیرفت، فضای خانه را غم گرفته بود تیک تیک ساعت تنها صدایی بود که به گوش میرسید، دوست داشتم عقربههای ساعت را بکشم تا ساعت دو و نیم که حمید زودتر به خانه برگردد، ولی حتی عقربههای ساعت هم با من لج کرده بودند و تکان نمیخوردند، با اینکه گفته بود شاید دیرتر بیاید سفره غذا را پهن کردم شاخه گل را وسط سفره گذاشتم به یاد روزهای اول زندگی که چقدر زود سپری شد نمیخواستم باور کنم که این آخرین روزهای بودن حمید است، مدام چشمهایم را میبستم و باز میکردم تا باورم بشود زندگی من همه چیزش سر جای خودش است، دلشورههایم بیعلت است این مأموریت هم مثل همه مأموریت هایی که حمید رفته بود، چند روزی دلتنگی و دوری ولی بعد از آن چیزی که میماند، خود حمید است که به خانه برمیگردد.
به خودم دلداری میدادم ولی چند دقیقه بعد گویی کسی درون وجودم فریاد میزد این رفتن بیبازگشت است! دوست داشتم تا حمید نیست یک دل سیر گریه کنم ولی اشکهایم تمامی نداشت حمید آن روز خیلی دیر آمد تقریبا شب بود که رسید لباسهای نظامی تنش بود همه هم گل مالی شده بودند، برای آماده سازی قبل از مأموریت به رزمایش رفته بودند تمام وسایل شخصیاش را از محل کار آورده بود، انگار الهامی به او شده باشد این کار او سابقه نداشت با اینکه تا قبل از این حتی دورههای چند ماهه زیاد رفته بود، ولی این اولین باری بود که تمام وسایلش را با خودش آورده بود پرسیدم: چرا این همه دیر کردی؟ اینها چیه با خودت آوردی؟ چه کاریه؟ میری برمیگردی دیگه چه نیازیه که همه چی رو از محل کار جمع کردی؟
وسایل را روی اپن کنار اتیکتها گذاشت و گفت: خانم مطمئن باش دیگه به پادگان برنمیگردم! من زیاد خواب نمیبینم ولی یه خواب تکراری را چندین و چند باره که میبینم، اونم این خواب که دارم از یه جایی دفاع میکنم تمساحها منو دوره کردن و تکه تکه میکنند، ولی من تا آخر همونجا میایستم حس میکنم تعبیر این خواب همون دفاع از حرم حضرت زینب سلام الله باشه.
این خواب را قبلاً هم برایم تعریف کرده بود، چهره خسته ولی چشمان پر از شوقش تماشایی بود، هرچه میگذشت این چشمها دست نیافتنیتر میشد،گفتم: خبری شده؟ چشات داد میزنه خیلی زود رفتنی هستی! از اعزامتون چه خبر؟ نگاهش را از من دزدید و داخل اتاق رفت که لباسهایش را عوض کند گفت: باید لباسهامو بشورم احتمال زیاد پنجشنبه اعزام میشیم!
تا این را که گفت دلم هری ریخت بعد کنسل شدن پروازشان یکی دو روز راحت نفس میکشیدم ولی باز خبر رفتنش بیتابم کرد، سیب زمینیهایی که پوست کنده بودم را داخل ظرفشویی ریختم و به اتاق رفتم، لحظات سختی بود از طرفی دوست داشتم حمید باشد تا به اندازه تمام نبودنهایش نگاهش کنم و از طرفی دوست داشتم حمید نباشد تا در خلوت و تنهایی به اندازه همه بودنهایش گریه کنم، به زور راضیش کردم تا لباسها را خودم بشورم با هر چنگی که به لباسها میزدم، دلم بیشتر آشوب میشد دور از چشم حمید کلی گریه کردم.
شستن لباسها که تموم شد آنها را جلوی بخاری پهن کردم که زودتر خشک بشود بعد هم رفتم سراغ درست کردن غذا سیب زمینیها را داخل تابه ریختم گویی با هر هم زدن تمام روح و روان من هم میخورد.
ادامه دارد....
#شهیدحمیدسیاهکالی
🌹https://eitaa.com/tarigh3
🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸
🌱🌸
🌸
#یادت_باشد
قسمت 126
حمید هم مثل من وضعیت روحی مناسبی نداشت چیزی نمیگفت، ولی همین سکوت دنیایی از حرف داشت راهش را انتخاب کرده بود ولی مگر میشد این دل عاشق را آرام کرد از هم دوری میکردیم، در حالی که هر دو میدانستیم چقدر این جدایی سخته طاقت فرساست به چند نفری زنگ زد و حلالیت طلبید این حلالیت گرفتنها و عجله برای به سرانجام رساندن کار نیمه تمام خبر سفر بیبازگشت میداد.
هیچ مرحمی برای دل عاشقم پیدا نمیکردم چند دقیقه که گذشت حمید به آشپزخانه آمد و روی چهارپایه نشست با اینکه مشغول آشپزی بودم سنگینی نگاهش را حس میکردم، بغض کرده بودم سعی میکردم گریه نکنم و خودم را عادی جلوه بدم تا کنارم ایستاد و نگاهش به نگاهم گره خورد دیگر نتوانستم جلوی اشکهایم را بگیرم با گریه من اشک حمید هم جاری شد دستم را گرفت و با صدای لرزان پر از حزن و دلتنگی در حالی که اشکهایم را پاک میکرد گفت: فرزانه دلم را لرزوندی ولی ایمانمو نمیتوانی بلرزونی!
تا این جمله را گفت تکانی خوردم با خودم گفتم چه کار داری میکنی فرزانه؟ تو که نمیخواستی از زنهای نفرین شده روزگار باشی پس چرا حالا داری دل همسرتو میلرزونی! نگاهم را به نگاهش دوختم به آرامی دستم را از دستش کشیدم و گفتم: حمید خیلی سخته من بدون تو روزم شب نمیشه ولی نمیخوام یاریگر شیطان باشم تو رو به امام زمان عجل الله میسپارم دعا میکنم همه عاقبت بخیر بشیم.
لبخند روی لبهایش نشست لبخندی که مرهم دل زخمیام بود کاش میتوانستم این لبخند را قاب کنم و به دیوار بزنم تا همیشه نگاهش کنم تا ایمانم از سختی روزگار متزلزل نشود، این حرفها هم حمید را آرام کرد و هم وجود متلاطم مرا به ساحل آرامش رساند گفت: یادت رفته تو بهترین روز زندگیمون برای شهادتم دعا کردی؟ پرسیدم: چطور روزهایی که پیش تو بودم همه قشنگ بوده کدوم روز منظورته؟ گفت: یادته سر سفره عقد بهت گفتم، دعا کن آرزوی من برآورده بشه من همون جا از خدا خواستم زودتر شهید بشم! تا تو هم از خدا خواستی دعای من هرچه که هست مستجاب بشه.
شبیه کسی که سوار ماشین زمان شده باشد ذهنم به لحظات عقدمان پر کشید که حمید شناسنامهاش را جا گذاشته بود خیلی دیر رسید ولی حالا خیلی زود میخواست برود! باید خوشحال میبودم یا ناراحت؟ برای نبودنش پیش خودم دعا کرده بودم یا برای جدایی و آسمانی شدنش؟ شام رو که خوردیم گفتم عزیزم خسته برو دوش بگیر، در تمام دقایقی که حمید مشغول استحمام بود به جملهاش فکر میکردم جملهای که من را زیر و رو کرده بود با خدا معامله کردم دیگر نمیخواستم دل کسی که قرار است برای دفاع از حرم برود را بلرزانم اراده کردم محکمتر باشم.
حمید با حوله آبی رنگ کلاهش را هم گذاشته بود زیر اپن نشست طبق قرار که با خودم گذاشته بودم برایش برگه A4 آوردم گفتم: آقا شما که معلوم نیست کی اعزام بشید شاید همین فردا رفتی الان سر حوصله چند خط به عنوان وصیت نامه بنویس.
ادامه دارد....
#شهیدحمیدسیاهکالی
🌹https://eitaa.com/tarigh3
🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸
🌱🌸
🌸
#یادت_باشد
قسمت 127
قرار شد در دو برگه جدا از هم دو وصیت نامه بنویسد یک وصیت نامه عمومی برای دوستان، همکاران،و مردمی که بعداً می خوانند یکی هم وصیت نامه خصوصی برای من ،پدر و مادرهایمان برادرها، خواهرها و اقوام نزدیک.
شروع کرد به نوشتن دست به قلم خوبی داشت چون تازه دوش گرفته بود آب از سر و صورتش روی برگه ها می چکید گفتم: تو رو خدا روان بنویس زیاد پیچیدش نکن، خودمونی بنویس تا همه بتونن راحت بخونن،سرش را از روی برگه ها بلند کرد و خندید بعد هم به شوخی گفت: اتفاقاً می خوام آن قدر سخت بنویسم که روی تو کم بشه! چون خیلی ادعای سواد می کنی!
وصیت نامه را بدون پاکنویس کردن خیلی روان و بدون غلط نوشت یک صفحه کامل شد، دست نوشته اش را به من داد و گفت: بخون ببین چجوریه؟
شروع کردم زیر لب خواندن" با سلام و صلوات بر محمد و آل محمد (ص) این جانب حمید سیاهکالی مرادی فرزند حشمت الله لازم دیدم تا چند جمله ای را از باب درد و دل در چند سطر مکتوب نمایم. ابتدا لازم آیت بگویم دفاع از حرم حضرت زینب(س) را بر خود واجب
می دانمو سعادت خود را خط مشی این خانواده دانسته و از خداوند می خواهم تا مرا در این راه ثابت قدم بدارد.
اشکم جاری شد هر چه جلو تر می رفتم گریه ام بیشتر می شد، " اما من می نویسم تا هر آن کس که می خواند یا می شنود بداند شرمنده ام از این که یک جان بیشتر ندارم تا در راه ولی عصر(عج) و نایب بر حقش امام خامنه ای( مدظله العالی) فدا کنم.
اشک هایم را که دید گفت: نشد خانوم! گریه نکن باید محکم و با اقتدار وصیت نامه رو بخونی، حالا بلند شو بایست ،می خوام با صدای بلند بخونی، فکر کن بین جمعیت ایستادی داری وصيت نامه همسر شهید می خونی!
وادارم کرد همان شب با صدای بلند ده بار وصیت نامه را خواندم،وقتی تمام شد دفتر شعرش را خواست، عاشورای همان سال یک شعر سروده بود،سه بیت از همان اشعار پایین برگه نوشت و بعد تاریخ زد: نوزده آبان ماه ۹۴، زیر تاریخ هم جملگی همیشگی " و کفی بالحلم ناصرا" را نوشت و خدا کفایت میکند برای صابران.
همیشه وقتی اوضاع زندگی سخت می شد یا از چیزی ناراحت بود همین جمله را می گفت و آرام می گرفت.
ادامه دارد...
#شهیدحمیدسیاهکالی
🌹https://eitaa.com/tarigh3
🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸
🌱🌸
🌸
#یادت_باشد
قسمت 128
موقع نوشتن وصیت نامه خصوصی گفتم: حمید شاید من مادر شده باشم چند جمله برای بچمون بنویس اگر اسمی هم مد نطر داری یادداشت کن، همیشه حرف بچه می شد می گفت: چون خودم دوقلو هستم بچه های من دوقلو میشن فرزانه سیب بخور، دوقلوهایی خوشگل بشن، داخل وصیت نامه برای فرزند پسر دوتا اسم به نیت رسول الله (ص) نوشت: محمد حسام و محمد احسان،خیلی دوست داشت اگر پسر دار شدیم مداحی یاد بگیرد و حافظ قرآن باشد، برای دختر هم نام اسماء را انتخاب کرده بود
می گفت؛ دوست دارم روز قیامت دخترم را به اسم کنیز فاطمه زهرا(س) صدا کنند. همین اسم ها را داخل برگه جداگانه وسط قرآن روی طاقچه گذاشته بود پشتش با دست خط خودش نوشته بود: خدایا فرزندی صالح، سالم، زیبا، و باهوش به من عطا کن.
به خط آخر که رسید گفتم:عزیزم معمولاُ همسران شهدا گله دارن که نتونستن یک دل سیر همسرشون رو ببینن، آخر وصیت نامه بنویس که اگر شهید شدی اجازه بدن نیم ساعت با پیکر تو تنها باشم، خودم هم باورم نمی شد آن قدر قضیه جدی شده که حتی به این لحظه هم فکر می کنم، در مخیله ام هم نمی گنجید که چطور این حرف ها را به زبان آوردم، انگار فرد دیگری در کالبدم رفته بود و از جانب من سخن می گفت ،تا کجا پیش رفته بودم که حتی به بعد از شهادتش هم فکر می کردم.
خواهشم را قبول کرد ،آخر وصیت نامه نوشت: اجازه بدهید دقایقی همسرم کنار پیکرم تنها باشد.
وصیت نامه ها را وسط قرآن گذاشتم، با دلی پر از آشوب و دلهره گفتم: این ها امانت پیش من میمونه،ان شاءالله که صحیح و سالم بر می گردی و خودت از همین جا بر می داری.
ادامه دارد.....
#شهیدحمیدسیاهکالی
🌹https://eitaa.com/tarigh3
🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸
🌱🌸
🌸
#یادت_باشد
قسمت 129
چهارشنبه صبح که سرکار رفت، کل طول روز من بودم و وصیت نامه های حمید خط به خط می خواندم و گریه می کردم به انتها که می رسیدم دوباره از اول شروع می کردم تک تک جمله هایش برایم شبیه روضه بود، از سرکار که آمد حس پرنده ای را داست که می خواهد از قفس آزاد بشود، گفت: امروز برگه ای رو به ما دادن که باید محل دفن و کسی که خبر شهادت رو اعلام می کنه رو مشخص می کردیم نوشتم که وصیت نامه هامو سپردم به خانمم،محل دفن رو هم لول نوشته بودم وادی السلام نجف! اما بعد به یاد تو و مادرم افتادم فکر کردم که تاب دوریش منو ندارید خط زدم نوشتم گلزار شهدای قزوین!
نفس عمیقی کشیدم و با صدای خش دار به خاطر گریه های این چند روز گفتم: خوب کردی و گرنه من همه زندگی رو می فروختم می اومدم نجف تا پیش تو باشم.
به خواست من اعلام کرده بود که اگر شهید شد، پدرم خبر شهادت را بدهد،چون فکر می کردم هر کس دیگری به جز پدرم بخواهد چنین خبری را بدهد تا سالهای سال از او متنفر می شدم و هر بار او را می دیدم یاد این خبر تلخ می افتادم دلم نمی خواست کسی تا ابد برایم یادآور این جدایی باشد ولی پدرم فرق می کرد،محبت پدری خیلی بزرگتر از این حرف هاست.
وقتی می خواست بعد از ناهار استراحت کند به من گفت: منو زودتر بیدار کن بریم مجدد از خانواده هامون خداحافظی کنیم به عادت همیشگی کنار بخاری داخل پذیرایی دراز کشید و خوابید دوست داشتم ساعت ها بالای سر بایستم و تماشایش کنم، نه به روزهایی که می خواستم عقربه های ساعت را جلو بکشم تا زودتر حمید را ببینم نه به این لحظات که انگار عقربه های ساعت برای جلو رفتن با هم مسابقه گذاشته بودند همه چیز خیلی زود داشت جلو می رفت ولی من هنوز در پله روزهای اول آشنایی با حمید مانده بودم.
ادامه دارد....
#شهیدحمیدسیاهکالی
🌹https://eitaa.com/tarigh3
🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸
🌱🌸
🌸
#یادت_باشد
قسمت 130
از خانه که درآمدیم اول خانه پدر من رفتیم، مادرم از لحظهای که وارد شدیم شروع به گریه کرد جلوی خودم را گرفته بودم، خیلی سخت بود که بخوام خودم رو آرام نشان بدهم، چون روزی که از پدرم خواسته بودم اسم حمید را داخل لیست اعزام بنویسد قول داده بودم بیتابی نکنم. موقع خداحافظی داخل حیاط پدرم حمید را با گریه بغل کرد زمزمههای پدرم را میشنیدم که زیر لب میگفت: میدونم حمید بره شهید میشه! حمید بره دیگه برنمیگرده! اینها را میگفت و گریه میکرد با دیدن حال قلب پدرم طاقتم تمام شد، سرم را روی شانههای حمید گذاشتم و بیصدا شروع کردم به گریه کردن هوا سرد شده بود بیشتر سرمای هوا سوز سرمای رفتن حمید بود که به جانم مینشست.
از آنجا سمت خانه پدر شوهرم رفتیم گریههای من تا خانه عمه ادامه داشت سرم را به پشت همه چسبانده بودم و گریه میکردم حمید گفت: عزیزم گریه نکن! صورتت خیس میشه روی موتور یخ میزنی.
وقتی رسیدیم صورتم را داخل حیاط شستم که کسی متوجه گریههایم نشود حمید برخلاف همیشه پلههای ورودی خانه را با آرامش بالا آمد همه برادر و خواهرهای همه جمع شده بودند فقط حسن آقا نبود، عمه تا ما را دید گفت: آخیش! اومدید؟ نگران شدم، عمه فکر میکرد رفتن حمید کنسل شده است برای همین خوشحال بود حمید با چشم به من اشاره کرد که ماجرای اعزامش را به عمه بگویم. چادرم را از سرم برداشتم و داخل آشپزخانه شدم عمه مشغول آشپزی بود من را که دید گفت: شام آبگوشت بار گذاشتم ولی چون حمید زیاد خوشش نمیاد براش کتلت درست میکنم.
روبروی هم نشسته بودیم خودم را مشغول پاک کردن سبزی کرده بودم که عمه متوجه سرخه چشمهایم شد با نگرانی پرسید: چی شده فرزانه جان؟ گریه کردی؟ چشمات چرا قرمزه؟
گفتن خبر قطعی شدن رفتن حمید به سوریه کار سادهای نبود فرزند هر چقدر هم که بزرگ شده باشد برای مادر نقش همون بچهای را دارد که با تب کردنش باید شب را بیدار بماند، پا به پایش بیاید تا راه رفتن را یاد بگیرد مادرها در شرایط عادی نگران بچههایشان هستند چه برسد به اینکه مادری بخواهد فرزندش را به دل دشمن بفرستد، آن هم کیلومترها دورتر از اگر دل کردن از حمید برای من سخت بود برای مادرش هزاران بار دشوارتر بود. حرفهایی که میخواستم بزنم را کلی بالا پایین کردم و بعد با کل مقدمه چینی بالاخره گفتم: راستش حمید فردا میخواد بره اومدیم برای خداحافظی، با شنیدن این خبر عمه شروع به گریه کرد گریههایش جان سوز بود هر چقدر خواستم آرام باشم نشد گریههایمان آمده شده بود یک سری عمه گریه میکرد من آرامش میکردم بعد من گریه میکردم عمه میگفت: دخترم آروم باش!
حمید هر چند دقیقه به داخل آشپزخانه میآمد و میگفت؛ گریه نکنید عمه بین گریههایش و حمید گفت: چطور دلت میاد بزاری بری؟ تو هنوز مستاجری تازه رفتی سر خونه زندگیت، ببین خانم چقدر بیتابه تو که انقدر دوستش داری چطور میخوای تنهاش بزاری؟
حمید کنار ما نشست مثل همیشه پیشانی مادرش را بوسید و گفت؛ مادر مهربون من، تو معلم قرآنی، این همه جلسه قرآن و مراسم روضه میگیری نخواه من که پسرت هستم بزنم زیر همه چیزهایی که خودت یادم دادی مگه همیشه توی روضهها برای اسارت حضرت زینب سلام الله گریه نمیکردیم؟ راضی هستی دوباره به حضرت زینب سلام الله و حضرت رقیه جسارت بشه؟
عمه بعد از شنیدن این صحبتها شبیه آتشی که رویش آب ریخته باشند آرام شد با اینکه خوب میدانستم دلش آشوب است ولی چیزی نمیگفت.
ادامه دارد...
#شهیدحمیدسیاهکالی
🌹https://eitaa.com/tarigh3
🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸
🌱🌸
🌸
#یادت_باشد
قسمت 131
صدای اذان که بلند شد حمید همانجا داخل آشپزخانه مشغول وضو گرفتن شد، نمیدونم چرا این حس عجیب در وجودم ریشه کرده بود که دلم میخواست همه حرکتهایش را مو به مو حفظ کنم، دوست داشتم ساعتها وقت داشتیم، رفتار و حرفهایش را به خاطر میسپردم، حتی حالت چهرهاش خطوط صورتش، چشمهای نجیب و زیبایش، پیچ و تاب موهای پریشانش، محاسن مرتب و شانه کردهاش، همه چیز آن ساعتها درست یادم مانده است نماز خواندنش، خندههایش، حتی وقتی بعد از نماز روی سجاده نشسته بودم و حمید با همه محبتش دستی روی سرم کشید و گفت: قبول باشه خانومی! بعد هم مثل همیشه مشغول ذکر گفتن شد کم پیش میومد تسبیح دست بگیرد، معمولاً با بند انگشت ذکرها را میشمرد وقتی هم که ذکر میگفت بند انگشتش را فشار میداد همیشه برایم عجیب بود که چرا موقع ذکر گفتن این همه انگشتش رو فشار میدهد، فرصت را غنیمت شمردم و علت این کارش را پرسیدم انگشتهایش را مقابل صورتش گرفت و گفت: برای اینکه میخوام این انگشتها روز قیامت یادشون باشه گواه باشند که من توی این دنیا با این انگشتها زیاد ذکر گفتم.
به شوخی گفتم: بسه دیگه این همه ذکر گفتی دست از سر خدا بردار! فرشتهها خسته شدن از بس برای ذکرهایی که میگی حسنه نوشتن، جواب داد: هر آدمی برای روز قیامت صندوقچهای داره هر ذکری که میگی یه حوری برای خودت داخل صندوقچه میندازی که اون حوری برات استغفار میکنه و ذکر میگه.
از این حرف حرصم دراومد لباسش رو کشیدم گفتم: تو آخه این همه حوری رو میخوای چیکار حمید؟ اگه بیام اون دنیا ببینم رفتی سراغ حوریها پوستت رو میکنم، کاری میکنم که از بهشت بندازنت بیرون. حمید شیطنتش گل کرد و گفت: ما مردها بهشت هم که بریم از دست شما زنها خلاص نمیشیم اونجا هم آسایش نداریم. تا این را که گفت ابروهایم را در هم کشیدم و با حالت قهر سرم را از سمت حمید برگرداندم، حمید که این حال من را دید صدای خندهاش بلند شد و گفت: شوخی کردم خانم میدونی که ناراحتی بین زن و شوهر نباید طول بکشه چون خدا ناراحت میشه قول میدم اونجا هم فقط تو رو انتخاب کنم تو که نباشی من توی بهشت هم آسایش ندارم بهشت میشه جهنم.
سفره را که پهن کردیم حمید از روی هیجانی که داشت نتوانست چیز زیادی بخورد ساعتهای آخر از ذوق رفتن هیجان خاصی داشت برخلاف ذوق و شوق حمید من استرس داشتم دعا دعا میکردم و منتظر بودم گوشی حمید زنگ بخورد و بگویند فعلاً سفرش کنسل شده است! ولی خبری نبود.
چون اوضاع روحی عمه و پدر حمید خوب نبود از آنجا زود بلند شدیم موقع خداحافظی عمه کمی گردو داد تا با کشمش داخل ساک حمید بگذارم حمید پدر و مادرش را که تا دم در آمده بودند به آغوش کشید از در که بیرون آمدیم پشت سر ما آب ریختند کاری که من در طول این چند سال هر روز صبح موقع رفتن حمید انجام میدادم و پشت سرش آب میریختم تا سالم برگردد.
ادامه دارد...
#شهیدحمیدسیاهکالی
🌹https://eitaa.com/tarigh3
🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸
🌱🌸
🌸
#یادت_باشد
قسمت 132
سر بستن ساک وسایلش کلی بحث داشتیم خواستم وسایلش را داخل چمدان تک نفره چرخدار بچینم کلی لباس و وسیله شخصی ردیف کردم همین که داخل چمدان چیدم حمید آمد و دانه دانه برداشت قایم کرد یا پشت مبلها میانداخت، برایش بيسکوئيت خریده بودم بیسکوئیت آن مدلی دوست نداشت شوخی جدی گفت: چه خبره! این همه لباس و وسایل خوراکی به خدا فردا همکارای من یه دونه لباس انداختن داخل یه نایلون اومدن اون وقت من باید با چمدون و عینک دودی برم بهم میخندن من با چمدان نمیرم، وسایلمو داخل ساک بچین .
فقط یک ساک داشت آن هم برای باشگاه کاراتهاش بود گفتم:ساک به این کوچیکی چطور این همه وسایل جا کنم بالاخره من را مجاب کرد که بیخیال چمدان شوم با اینکه ساک خیلی جمع و جور بود، همه وسایل را چیدم الا همان بيسکوئيت ها.
بین همه وسایلی که گذاشته بودم فقط از قرآن جیبی خوشش آمد، قرآن کوچکی که همراه با معنی بود گفت: این قرآن به همه وسایلی که چیدی میارزه.
شماره تماس خودم پدر و مادرش و پدرم را داخل یک کاغذ نوشتم بین وسایل گذاشتم که اگر نیاز شد خودش یا همکارانش با ما در ارتباط باشند، برایش یک مسواک جدید قرمز رنگ گذاشتم میخواست مسواک سبز رنگ قبلی را داخل سطل آشغال بیندازد از دستش گرفتم و گفتم: بزار یادگاری بمونه من را نگاه کرد و لبخند زد انگار یک چیزهایی هم به دل حمید و هم به دل من برات شده بود ساک را که چیدم برایش حنا درست کردم گفتم: حمید من نمیدونم تو کی میری و چه موقع عملیات داری؟ میخوام مثل بچههای جنگ که شب عملیات حنا میذاشتن امشب برات حنابندون بگیرم! با تعجب از من پرسید: حنا برای چی؟ گفتم: اگر ان شاءالله سالم برگشتی که هیچ ولی اگه قسمت این بود شهید بشی من الان خودم برات حنابندون میگیرم که فردای شهادت بشه روز عروسیت! روز خوشبختی و عاقبت بخیری تو بهترین روزت برای هر دوتامونه.
روی مبل کنار بخاری سمت چپ ویترین داخل پذیرایی نشست، پارچه سفیدی رویش انداختم روزنامه زیر پاهایش گذاشتم نیت کردم و روی موها محاسن و پاهایش حنا گذاشتم در همان حالت که حنا روی سرش بود دوربین موبایلم را روشن کردم و گفتم:حمید صحبت کن برای من برای پدر مادرهامون گفت: نمیتونم زحمات پدر و مادرم رو جبران کنم دنبال جمله میگشت به شوخی گفتم: حمید یه دقیقه بیشتر وقت نداری زود باش ادامه داد پدر و مادر شما هم که خیلی به من لطف کردند بزرگترین لطفشون هم این که دخترشون را در اختیار من گذاشتند خود تو هم که عزیز دل مایی فعلاً علی الحساب میزارمت امانت پیش پدر و مادرت تا برم و برگردم ان شاءالله.
این اواخر همیشه میگفت: از پر و مادرت خجالت میکشم چون هر مأموریتی میشه باید تو باید بری اونجا الان میگن این عروس شده ولی همش خونه پدرشه.
بعد از ثبت لحظات حنابندان روسری سر کردم و دوتایی کلی با هم عکس سلفی گرفتیم به من گفت: فرزانه اگه برنگشتم خاطراتمون رو حتماً یه جایی ثبت کن انگار چیزهایی هم به دل حمید هم به دل من برات شده بود، گفتم: نمیدونم شاید این کارو کردم ولی واقعاً حوصله نوشتن ندارم، وقتی دید حس و حال نوشتن ندارم نگاهش را سمت طاقچه به کاستهای خالی کنار ضبط صوت برگرداند و گفت: توی همین کاستها ضبط کن این نوارهای کاست خالی را حمید در دوره راهنمایی برای مسابقات شعر جایزه گرفته بود.
ناخودآگاه مداحی حاج محمود کریمی که آن روزها روی زبانم افتاده بود را زیر لب زمزمه کردم همون مداحی که روضه وداع حضرت زینب سلام الله از امام حسین علیه السلام است، کجا میخوای بری چرا منو نمیبری؟ این دم آخری چقدر شبیه مادری!😭
همین مداحی را با کمی تغییرات برای حمید خواندم، حمید کجا میخوای بری؟ حمید نمیشه که نری؟حمید منم با خودت ببر! حمید چقدر شبیه مادری!
ادامه دارد...
#شهیدحمیدسیاهکالی
🌹https://eitaa.com/tarigh3
🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸
🌱🌸
🌸
#یادت_باشد
قسمت 133
ساعت ۱۱ شب با همکارش رفتم واکسن آنفولانزا بزنند، وقتی برگشت همه چیز را با هم هماهنگ کردیم،۱۶ هزار تومان برای پول شهریه باید به حساب دانشگاهش میریختم، از واحدهای مقطع لیسانسش فقط ۳ واحد مانده بود، این سه واحد را قبلاً برداشته بود ولی به خاطر مأموریت نتوانسته بود بخواند بعضی از دوستانش گفته بودند: چون مأموریت بودی و نرسیدی بخونی بهت تقلب میرسونیم، ولی حمید قبول نکرده بود، اعتقاد داشت چون این مدرک میتواند روی حقوقش اثر بگذارد باید همه درسهایش را با تلاش خودش قبول شود تا حقوق شبهناک نباشد، قرار شد هزینه شهریه را واریز کنم تا وقتی حمید برگشت بتواند امتحان بدهد و درسش را تمام کند.
۸۰ هزار تومان از پول سپاه دست حمید مانده بود به من سفارش کرد که حتماً دست پدرم برسانم تا به سپاه برگرداند، در مورد خانه سازمانی هم که قرار بود به ما بدهند از حمید پرسیدم: اگه تا تو برگشتی خونه را تحویل دادن چی کنیم؟ گفت: بعید میدونم خونه رو تا اون موقع تحویل بدن، اگه تحویل دادن شما وسایل را ببرید خودم وقتی برگشتم خونه را رنگ میزنم، بعد با هم وسایل را میچینیم.
از ذوق خانه جدید از چند هفته قبل کلی اسکاج مواد شوینده گرفته بودم که برویم خانه سازمانی غافل از اینکه این خانه آخرین خانه زمینی مشترک من و حمید میشود!
ساعت ۱۲ بود که خوابید چون ساعت ۵ باید به پادگان میرسید گوشی را روی ساعت ۴:۲۰ دقیقه تنظیم کرد حمید راحت خوابید ولی من اصلاً نتوانستم بخوابم، با همان نور کم ما که از پنجره میتابید به صورتش خیره شدم و در سکوت کامل کلی گریه کردم، متکا خیس شده بود، اصلاً یک جا بند نمیشدم، دور تا دور اتاق راه میرفتم و ذکر میگفتم، دوباره کنار حمید مینشستم، دنبال یک سری فرضیات برای نرفتنش میگشتم، منطق و احساسم حسابی بینشان شکر آب شده بود پیش خودم گفتم شاید وقتی بلند شد دل درد بگیره یا پایش پیچ بخورد، ولی ته دلم راضی نبود یک مو از سر حمید کم بشود یا دردی را بخواهد تحمل کند، به خودم تلقین میکردم مثل همه مأموریت ها ان شاءالله این بار هم سالم برمیگردد.
یک ساعت مانده به اذان بیدارش کردم مثل همیشه به عادت تمام روزهای زندگی مشترک برای صبحانه آماده کردم،تخم مرغ با رب که خیلی دوست داشت همراه با معجون عسل دارچین و پودر سنجد، گفتم: حمید بشین بخور تا دیر نشده، نمیتوانستم یکجا بند باشم، میترسیدم چشم در چشم شویم دوباره دلش را با گریههایم بلرزانم.
سر سفره که نشست گفت: آخرین صبحانه را با من نمیخوری؟! دلم خیلی گرفت، گوشم حرفش را شنیده بود اما مغزم انکار میکرد، آشپزخانه دور سرم میچرخید با بغض گفتم: چرا اینطور میگی؟ مگه اولین باره میری مأموریت؟! گفت: کاش میشد صداتو ضبط میکردم با خودم میبردم که دلم کمتر تنگت بشه گفتم: قرار گذاشتیم هر کجا که تونستی زنگ بزنی من هر روز منتظر تماست میمونم.
کنارش نشستم خودش لقمه درست میکرد و به من میداد برق خاصی در نگاهش بود گفتم: حمید به حرم حضرت زینب سلام الله رسیدی ویژه منو دعا کن، گفت: چشم عزیزم، اونجا که برسم حتماً به خانم میگم که همسرم خیلی همراهم بود،میگم که فرزانه پای زندگی وایساد تا من بتونم پای اسلام و اعتقاداتم بایستم، میگم وقتهایی که چشمات خیس بود و میپرسیدم چرا گریه کردی حرف نمیزدی، دور از چشم من گریه میکردی که اراده من ضعیف نشه.
همکارش تماس گرفت که سر کوچه منتظر است، سریع حاضر شد یک لباس سفید با راه راه آبی همراه کاپشن مشکی و شلوار طوسی تنش کرده بود، دوست داشتم بیشتر از همیشه روی حاضر شدنش وقت بگذارد تا بیشتر تماشایش کنم وقتی شوق حمید برای رفتن بیشتر از شوق ماندن بود.
با هر جان کندنی که بود کنار در خروجی برایش قرآن گرفتم تا راهیش کنم لحظه آخر به حمید گفتم: کاش میشد با خودت گوشی ببری، حمید تو رو به همون حضرت زینب سلام الله منو از خودت بیخبر نذار، هر کجا تونستی تماس بگیر. گفت: هر کجا جور باشه حتماً بهت زنگ میزنم، فقط یه چیزی، از سوریه که تماس گرفتم چطوری بگم دوستت دارم؟ اونجا بقیه هم کنارم هستند اگه صدای منو بشنون از خجالت آب میشم.
به یاد زندگینامه و خاطراتی که از شهدا خوانده بودم افتادم، بعضیهایشان برای همچین موقعیتهایی با همسرشان رمز میگذاشتند به حمید گفتم: پشت گوشی به جای دوستت دارم بگو یادت باشه! من منظورت رو میفهمم.
از پیشنهادم خوشش آمد پله ها رو که پایین میرفت برایم دست تکان میداد و بلند بلند گفت: یادت باشه! یادت باشه لبخندی زدم و گفتم: یادم هست! یادم هست!😭😭😭
ادامه دارد....
#شهیدحمیدسیاهکالی
🌹https://eitaa.com/tarigh3
🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸
🌱🌸
🌸
#یادت_باشد
قسمت 134
اجازه ندادم تا دم در بروم، رفتم پشت پنجره پاگرد طبقه اول، پشت سرش آب ریختم، تا سر کوچه برسد دو سه بار برگشت و خداحافظی کرد از بچگی خاطره خوبی از خداحافظیهای داخل کوچه نداشتم، روزهایی که پدرم برای مأموریت با اشک ما را پیش مادرمان میگذاشت و به سمت کردستان میرفت، من و علی گریه کن دنبال ماشین سپاه میدویدیم، دل کندن از پدر هر بار سختتر میشد و حالا دوباره خداحافظی دوباره کوچه و این بار حمید!
با دست اشاره کرد که داخل بروم ولی دلم نمیآمد، درسرم صدای فریادم را میشنیدم که داد میزد: حمید آهستهتر، چرا انقدر با عجله داری میری؟ بزار یه دل سیر نگاهت کنم؟! ولی اینها فقط فریادهای ذهنم بود چیزی که حمید میدید فقط نگاهم بود که تک تک قدمهایش را تا سر کوچه دنبال میکرد، پاهایش محکم و با اراده قدم برمیداشت پاهایی که دیگه هیچ وقت قسمت نشد راه رفتنشان را ببینم.
خودم را از پلهها بالا کشیدم و داخل خانه شدم که همه چیزش حمید را صدا میکرد، گویی در و دیوار این خانه از رفتن حمید دلگیرتر از همیشه بود، خانهای که تا حمید بود با همه کوچیکش دنیا دنیا محبت و مهربانی داشت، ولی حالا شبیه قفسی شده بود که نمیتوانستم به تنهایی آن را تحمل کنم، نفس کشیدن برایم سخت بود خانه به آن با صفای بعد از رفتن حمید برایم تنگ و تاریک شده بود.
اذان که شد سر سجاده نماز خیلی گریه کردم، بعد از نماز قرآن را باز کردم تا با خواندن آیاتش آرام بگیرم، نیت کردم و استخاره زدم همان آیه معروف آمد که:
ما شما را با جانها و اموال میآزماییم پس صبر پیشه کنید.
با خواندن این آیه کمی آرامتر شدم با همه وجود از خدا خواستم مرا در بزرگترین امتحان زندگیم رو سفید کند.
سجاده را که جمع کردم چشمم به مهرهایی افتاد که حمید روی اپن گذاشته بود، به آنها دست نزدم با خودم گفتم: خود حمید هر وقت برگشت مهرها را برمیداره هر چیزی را که دست زده بود، آویزان کرده بود و یا جایی گذاشته بود همانطور دست نخورده گذاشتم بماند.
ادامه دارد....
#شهیدحمیدسیاهکالی
🌹https://eitaa.com/tarigh3
🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸
🌱🌸
🌸
#یادت_باشد
قسمت 135
نشسته خاک مردهای به این بهار زار من
صبح پدرم تماس گرفت که وسایلم را جمع کنم، قرار شد ظهر به دنبالم بیاید خانه را تمیز کردم ظرفها را شستم، کل اتاقها رو جاروبرقی کشیدم روی مبلها را منافع سفید انداختم، موقعی که داشتم برای ۶۰ روز لباسها و کتابهایم را جمع میکردم خیلی اتفاقی دفتر یادداشت حمید را دیدم، یک شعر برای پوتینش گفته بود، با این مضمون که پوتینش یاری نکرد که تا آخر راه را برود، آن روز فکرش را هم نمیتوانستم بکنم که چند روز بعد چه بر سر همین پوتین و پاهای حمید خواهد آمد.
ساعت یک بود که زنگ خانه به صدا درآمد پدرم بالا نیومد، طاقت دیدن خانه بدون حمید را نداشت، کتابها و وسایل وسایلم را داخل پاگرد جمع کردم، وقتی میخواستم در را ببندم نگاهم دور تا دور خانه چرخید، برای آخرین بار خانه را نگاه کردم، دست گلی که حمید برای تولدم گرفته بود روی طاقچه نمایان بود، مهرهای نماز که روی اپن گذاشته بود، قرآنی که دیشب خوانده بود و گوشه میز گذاشته بود، گوشه گوشه این خانه برایم تدایی کننده خاطرات همراهی با حمید بود، در را روی تمام این خاطرات بستم به این امید که حمید خیلی زود از سوریه برگردد و با هم این در را برای ساختن خاطرات جدید باز کنیم.
وسایلم را برداشتم و پایین رفتم حاج خانم کشاورز با گریه به جان حمید دعا میکرد، گفت: مامان فرزانه مراقب خودت باش ان شاءالله پسرم صحیح و سالم برمیگرده، دلمون براتون تنگ میشه زود برگردید، با حاج خانم خداحافظی کردم پدرم سرش را روی فرمان گذاشته بود وسایل را روی صندلی عقب گذاشتم و سوار شدم، سرش را که بلند کرد اشکهایش جاری شد طول مسیر هم من هم بابا گریه کردیم.
شرایط روحی خوبی نداشتم حمید با خودش گوشی نبرده بود دستم به جایی بند نبود که بتوانم خبری بگیرم، علی و فاطمه مثل پروانه دور من میگشتند تا تنها نباشم، دلداریم میدادند تا کمتر گریه کنم بیخبری بلای جانم شده بود، ساعت ۹ شب به بابا گفتم: تماس بگیرید بپرسید اینها چی شدن؟ رفتن یا پروازشون دوباره کنسل شده، بابا زنگ زد و بعد از پرس و جو متوجه شدیم ساعت ۶ غروب حمید و همرزمانش به سوریه رسیده اند.
آن روز گذشت و من خبری از حمید نداشتم چشمم به صفحه گوشی خشک شده بود دلم را خشک شده بود، که شاید حمید به سوریه برسد با من تماس بگیرد، اما هیچ خبری نشد خوابم نمیبرد و اشک راه نفس کشیدنم را گرفته بود، انگار دلتنگی شبها بیشتر به سراغ آدم میآید و راه گلو را میفشارد، دعا کردم خوابش را نبینم، میدانستم اگر خواب حمید را ببینم بیشتر دلتنگش میشوم.
روز جمعه مادرش آش پشت پا پخته بود یک قابلمه هم برای ما فرستاد، برای تشکر به خانه عمه تماس گرفتم پدر شوهرم گوشی را برداشت بعد از سلام و احوالپرسی از حمید پرسید، گفتم: دیروز ساعت ۶ رسیدن سوریه ولی هنوز خودش زنگ نزده، گفت ان شاءالله چیزی نمیشه، من از حمید قول گرفتم سالم برگرده ،تو هم نگران نباش به ما سر بزن مادر حمید یکم بیتابی میکنه، بعد هم گوشی را داد به عمه از همان سلام اول دلتنگی را میشد به راحتی از صدایش حس کرد بعد از کمی صحبت از اینکه نتوانسته بودم برای پختن آش کمکشون کنم عذرخواهی کردم چون واقعاً اوضاع روحی خوبی نداشتم، عمه حال مرا خوب میفهمید چون پدر شوهرم از رزمندگان دفاع مقدس بود بارها همه در موقعیتی شبیه به شرایط من قرار گرفته بود، برای همین خوب میدانست که دوری یک زن از شوهر چقدر میتواند سخت باشد.
ادامه دارد...
#شهیدحمیدسیاهکالی
🌹https://eitaa.com/tarigh3
🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸
🌱🌸
🌸
#یادت_باشد
قسمت 136
حوالی ساعت ۱۱ صبح بود، داشتم پلهها را جارو میکردم که تلفن زنگ خورد، پلهها را دوتا یکی کردم سریع آمدم سر گوشی، پیش شمارههای سوریه را میدانستم چون قبلاً رفقای حمید از سوریه زنگ زده بودند، تا شماره را دیدم فهمیدم خود حمید است، گوشی را که برداشتم با شنیدن صدای حمید خیالم راحت شد که صحیح و سالم رسیده اند، بعد از احوالپرسی گفتم: چرا از دیروز منو بیخبر گذاشتی؟ از یکی گوشی میگرفتی زنگ میزدی، نگرانت شدم گفت: شرمنده فرزانه جان جور نشد از کسی گوشی بگیرم، پرسیدم: حرم رفتید؟ هر وقت رفتید حتماً منو دعا کن نایب الزیاره همه باش، گفت: هنوز حرم نرفتیم هر وقت رفتیم حتماً یادت میکنم، اینجا همه چی خوبه، نگران نباشید نمیشد زیاد صحبت کنیم، مشخص بود بقیه هم داخل صف هستند که تماس بگیرند، صدا خیلی با تاخیر میرفت، آخرین حرفم این شد که من را بیخبر نگذارد و هر وقت شد تماس بگیرد.
همون روز ساعت ۷ شب مجدد تماس گرفت علی به شوخی خندید و گفت: حمید اونقدر فرزانه را دوست داره فکر کنم همون موقع که گوشی رو قطع کرده رفته صف که دوباره زنگ بزنه.
با چشم غره بهش فهماندم که به خاطر خواهش من دوباره تماس گرفته است، این بار مفصلتر صحبت کردیم، وقتی صدایش را میشنیدم دوست داشتم ساعتها با هم صحبت کنیم، اکثر سوالاتم را یا جواب نمیداد یا با یک پاسخ کلی از کنارش رد میشد، به خوبی احساس میکردم که حمید نمیتواند خیلی از جزئیات را برایم تعریف کند، من تشنه شنیدم بودم ولی شرایط جوری نبود که حمید بخواهد همه چیز را از پشت گوشی برایم بگوید.
وقتهایی که بین تماسهایش فاصله میافتاد مثل اسپند روی آتش داخل خانه از این طرف به آن طرف میرفتم روز یکشنبه بود که بیصبرانه منتظر تماس حمید بودم، گوشی را زمین نمیگذاشتم، مادرم که حال من را دید خندهاش گرفت، گفت: یاد روزایی افتادم که پدرت میرفت مأموریت و من همین حالو داشتم.
لبخندی زدم و گفتم: من و علی هم که شلوغ کار شما دست تنها حسابی اذیت میشدی. انگار همین دیروز باشد، نفسی کشید و گفت: آره تو که خیلی شیطنت داشتی، وقتی بچه بودی از دیوار راست بالا میرفتی، حیاطی که مستأجر بودیم پله داشت از پلهها میرفتی روی دیوار، اونقدر گریه میکردم و خودمو میزدم، میگفتم تو رو خدا بیا پایین فرزانه، اگه بیفتی من نمیدونم جواب پدر تو چی بدم، وقتی هم که دست و پاهات زخم برمیداشت زود میرفتم، دنبال پانسمان بابات که میومد میفرستادمت زیر پتو که زخم روی پوستت رو نبینه چون روی تو خیلی حساس بود.
گرم صحبت بودیم که حمید تماس گرفت، بعد از پرسیدن حالم خبر داد امروز به حرم حضرت زینب سلام الله و حرم حضرت رقیه سلام الله رفتهاند، چند باری تاکید کردم حتماً دعا کنم تا دفعه بعد با هم برویم رمزمان فراموشش نشده بود، هر بار تماس میگرفت مرتب میگفت: خانم یادت باشه! من هم میگفتم: من هم دوستت دارم من هم یادم هست وقتهایی که میگفت دوستت دارم میفهمیدم اطرافش کسی نیست، بدون رمز حرف میزد.
روز سهشنبه برای اینکه حال عمه و پدر حمید را جویا شوم از دانشگاه به آنجا رفتم وقتی رسیدم پدر همه چنان با شکستگی و غربت جواب سلامم را داد که احساس کردم دوری همه چند سال پیرش کرده است غم از چشمانش میبارید، اینکه میگویم مادرها شبیه مداد و پدرها شبیه خودکار هستند در حالات پدر شوهرم به خوبی نمایان بود، کوچک شدن مداد و تمام شدن همیشه به چشم میآید ولی خودکار یک دفعه بیخبر تمام میشود، اشک و سوز مادر را همه میبینند ولی شکستگی غربت پدرها را کسی نمیبیند!
ادامه دارد...
#شهیدحمیدسیاهکالی
🌹https://eitaa.com/tarigh3
🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸
🌱🌸
🌸
#یادت_باشد
قسمت 137
یک ساعتی نگذشته بود که صدای تلفن بلند شد، تا صفحه را نگاه کردم، دیدم همه تماس گرفته، از هیجان چند بار گفتم: حمید زنگ زده! معمولاً هم به گوشی من هم به خانه پدرم هم به خانه پدرش تماس میگرفت سعی میکرد آنها را هم بیخبر نگذارد، آنجا اولین بار بود که پشت گوشی گریه کردم، نتوانستم صحبت کنم گوشی را به پدر حمید دادم تا با هم صحبت کنند.
آخر سر گفته بود گوشی رو بدید فرزانه ببینم چرا گریه کرده، گوشی را که گرفتم گفت: چرا گریه کردی؟ چیزی شده؟ تو اگه گریه کنی من اینجا نمیتونم تمرکز کنم.
گفتم: دلم برات تنگ شده، دلم برای خونمون تنگ شده ولی جرات نمیکنم بدون تو برم،زود برگرد حمید فقط ۵ روز بود که رفته بود، ولی برای من تحمل این دوری سخت بود کلی داخل حیاط گریه کردم عمه هم با دیدن حال من پا به پایم گریه میکرد بعد از برگشت تصمیم گرفتم تا چند روز خانه عمه نروم، چون وقتی میرفتم هم من و هم عمه حالمون بد میشد.
آن روز باز هم تماس گرفت، نگرانم شده بود میدونستم سری قبل که گریه کردم حال حمید پشت گوشی خراب شده است، صدای گریه من را که میشنید به هم میریخت، از آن به بعد با خودم عهد کردم هر بار که تماس گرفت خودم را عادی جلوه بدهم، پشت گوشی بخندم و با او شوخی کنم، شب با مادرم مشغول شستن ظرفها بودیم که خانم آقا بهرام رفیق حمید زنگ زد جویای حالم شد، به من گفت: خوبی عزیزم؟ نگران نباش حمید قسمت مخابراته، ان شاءلله چیزی نمیشه صحیح و سالم برمیگردند.
چهارشنبه که زنگ زده بود وسط ظهر بود، رفتارمان شبیه کسانی شده بود که تازه نامزد کرده باشد به حدی غرق صحبت میشدیم که زمان از دستمان در میآمد، اکثر اوقات صحبتمان به یک ربع نمیرسید ولی همان چند دقیقه برای ما حکم نفس کشیدن را داشت دوست داشتم فقط حمید حرف بزند من بشنوم، همیشه میگفت همه چیز خوب است در حالی که میدونستم اینطور که میگوید نیست.
یادآوری کرد که حتماً ۸۰ هزار تومان امانتی که به من داده بود را پیگیر باشم، به کلی فراموش کرده بودم وقتی به حمید گفتم خندید گفت: ببین ما وصیتها و سفارشهامون رو به کی سپردیم چرا این همه حواس پرتی دختر؟ حتماً پول سپاه را ببرید بدید من هم گفتم: چشم آقا نزن! حالا وسط ظهر زنگ زدی ناهار خوردی گفت نه هنوز نخوردم بقیه رفتن برای ناهار من اومدم به تو زنگ بزنم رفیقم میگه حاجی چه خبرته؟ یکسره زنگ میزنی خونه بعضیا که زنگ میزنند ۲ دقیقه صحبت میکنن ولی تو نیم ساعت پای تلفنی!
از هفته دوم به بعد هر شب خواب حمید را میدیدم، همه هم تقریباً تکراری خواب دیدم ماشین پدرم جلوی خانه مادربزرگم پارک شده، پدرم از ماشین پیاده شد دست من را گرفت و گفت: فرزانه حمید برگشته میخواد تو رو سورپرایز کنه، من داخل خواب از برگشتنش تعجب کردم چون ۱۰ روز بیشتر نبود که رفته بود.
شب بعد هم خواب دیدم حمید برگشته است با خوشحالی بر من میگوید: برویم تولد نرگس دختر سعید، حالا من داخل خواب گله میکردم که چرا زودتر نگفتی کادو بگیریم!
وقتی حمید تماس گرفت خوابها را برایش تعریف کردم گفت: نه بابا خبری نیست، حالا حالا منتظر من نباش، مگه عملیات داشته باشیم شهید بشم اون موقع زود برمیگردم، گفتم: خب من توی خواب همینها رو دیدم که تو برگشتی و داریم زندگیمون رو میکنیم، زد به فاز شوخی و گفت: تو خواب دیگهای بلد نیستی ببینی؟ انگار هوس کردی منو شهید کنی، حلوای منم نوش جان کنی، گفتم : من چیکار کنم توی تو خودت با یه سناریوی تکراری میای به خواب من، بشین یه برنامه جدید بریز امشب متفاوت بیا بخوابم!
اینها رو میگفتم و میخندید، تمام سعیم این بود که وقتی زنگ میزند به او روحیه بدهم برای همین به من میگفت: بعضی از دوستام که زنگ میزنند خانماشون گریه میکنند روحیهشون خراب میشه ولی من هر وقت به تو زنگ میزنم حالم خوب میشه، تماس که تمام شد مثل هر شب برایش صدقه کنار گذاشتم، آیت الکرسی خواندم و سمت سوریه فوت کردم.
ادامه دارد...
#شهیدحمیدسیاهکالی
🌹https://eitaa.com/tarigh3
🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸
🌱🌸
🌸
#یادت_باشد
قسمت 138
یکشنبه سوار اتوبوس همگانی بودم، گوشی را که از کیفم بیرون آوردم متوجه شدم حمید دوبار تماس گرفته است کارد میزدی خونم در نمی آمد، از خودم حرصم گرفته بود که چرا متوجه تماسش نشدم، گوشی رو دستم نگه داشتم چشمهایم روی صفحه موبایل قفل شده بود و هیچ چیز دیگری نمیدید، حتی پلک نمی زدم تا اگه حمید تماس گرفت یک لحظه هم معطلش نکنم، میدونستم دوباره تماس میگیرد از صحبتهای دوستانم چیزی متوجه نمیشدم تمام حواسم به حمید بود، چند دقیقهای نگذشته بود که تماس گرفت، احوالپرسی کردیم صدایش خیلی با تاخیر و ضعیف میرسید، داخل اتوبوس خیلی شلوغ بود همهمه اطراف و صدای خسته اتوبوس نمیگذاشت صدای حمید را راحت بشنوم، با دستم یکی از گوشهایم را گرفته و با دست دیگرم موبایل را محکم به گوشم چسبانده بودم، نمیخواستم حتی یک کلمه از حرفهایش را از دست بدهم پرسید؛ کجایی چرا جواب نمیدی؟ نگرانت شدم، گفتم: شرمنده حمید جان، سر کلاس درس بودم الانم داخل اتوبوسم و رسیدم فلکه سوم کوثر اون موقع که تماس گرفتی متوجه نشدم دوستان سلام میرسونن، صدای من هم خوب نمیرسید گفت: اگه شد من دو ساعت دیگه تماس میگیرم، نشد تا چند روز منتظر تماسم نباش.
تا ساعت ۱۱ شب منتظر ماندم تماس نگرفت دوشنبه هم زنگ نزد، سهشنبه هم خبری نشد، کارم شده بود گریه کردن، تا حالا نشده بود سه روز پشت سر هم تماس نگرفته باشد، از روزی که رفته بود گوشی رو از خودم جدا نمیکردم حتی داخل کیف یا جیبم نمیگذاشتم میترسیدم یک وقت حمید حمید تماس بگیرد متوجه نشوم، شده بودم مثل الفت خانوم مادر قصه "شیار ۱۴۳" که رادیو را از خودش جدا نمیکرد برای من گوشی حکم یک خبر تازه از حمید را داشت.
چهارشنبه چهارم آذر ماه دقیقاً ساعت ۴:۳۸ دقیقه بالاخره زنگ زد، باورم نمیشد که شماره سوریه است، از خوشحالی زبانم بند آمده بود، گلایه کردم که چرا تماس نگرفته، گفتم: نمیخواد تماس بگیری طولانی صحبت کنی، فقط یه تماس بگیر سلام بده، صداتو بشنوم از نگرانی دربیام کافیه، منو این همه منتظر نذار.
گفت: فرزانه به خدا جور نیست تماس بگیرم، شاید تا یک هفته اصلاً نشه تماس بگیرم. گفتم: نه تو رو خدا نگو! من طاقت ندارم هرجور شده هر دو سه روز یه تماس بگیر، زنگ نزنی نصف عمر میشم دلم هزار جا میره، پرسیدم: هوا چجوریه، سرما اذیتت نمیکنه؟ گفت: شبا خیلی سرد، روزا خیلی گرم،اینجا ۶ ماهش بهاره ۶ ماهش پاییز آب و هوا مدیترانهایه شبیه اروپاست.
من هم شوخی کردم و گفتم: آقای اروپایی! آقای مدیترانهای! دختر شرقی منتظر شماست، زود زود زنگ بزن پشت گوشی خندید، پرسیدم: حمید کی برمیگردی؟ گفت: فرزانه مطمئن باش زیر ۴۰ روز برنمیگردم فعلاً منتظرم نباش هر کسی حالمو پرسید بگو حالش خوبه سلام منو به همه برسون.
گفتم: من منتظرم هر وقت شد تماس بگیر!
گفت: شاید چهار پنج روز نتونم تماس بگیرم.
همان شب عمه با حسن آقا و خانمش برای شب نشینی خانه ما آمدند قبل از اینکه مهمانها بیایند روسری مشکی سر کرده بودم، مادرم تا روسری را دید گفت: شوهرت راه دور رفته خوب نیست روسریه سیاه سرکنی، برو عوض کن.
از روزی که حمید رفته بود حسن آقا را ندیده بودم، میدانستم از دست حمید خیلی ناراحت شده است حسن آقا خودش پاسدار بود، سابقه خدمتش از حمید بیشتر بود، موقع اعزام با هم بحثشون شده بود که کدام یکی بروند سوریه، قانون گذاشته بودند از هر خانواده فقط یک نفر میتوانست برود، کار به جاهای باریک کشیده بود تا آنجا که موقع خداحافظی همه خواهر و برادرهای حمید بودند ولی حسن آقا نیامده بود حمید تلفنی با حسن آقا خداحافظی کرد، به برادرش گفته بود: داداش، شما بچه داری بمون من میرم، سری بعد که اعزام داشتیم شما برو.
کل شب نشینی حسن آقا یا ساکت بود یا از حمید با نگرانی میپرسید، گفتم: که همین امروز صحبت کردیم با افسوس گفت: کاش من به جای حمید میرفتم خیلی نگران حالشم حالاتش روزهای آخر خیلی عجیب بود انگار مدتها منتظر این سفر بود خوش به حالش که الان مدافع حرم شده. مهمانی که تمام شد موقع رفتن حسن آقا گفت: به داداش بگید به من زنگ بزنه، من بخشیدمش گفتم: حمید که شماره شما رو نداره ولی تماس گرفت چشم میگم بهشون با شما تماس بگیرن، خیالم راحت شد که ناراحتی هم اگه به خاطر اعزام بود از بین رفته است، چون حمید موقع رفتن فکرش درگیر این ماجرا بود دوست نداشت از خودش ناراحتی به جا بگذارد.
ادامه دارد....
#شهیدحمیدسیاهکالی
🌹https://eitaa.com/tarigh3
🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸
🌱🌸
🌸
#یادت_باشد
قسمت 139
آن شب خیلی آسوده خوابیدم چون چند ساعتی نمیگذشت که با حمید صحبت کرده بودم، پیش خودم گفتم امشب را همان خط عقب میمانند، قرار باشد عملیات داشته باشند فردا جلو میروند، ساعت حدود یک شب بود که خواب عجیبی دیدم، حمید برایم یک جعبه قیمتی پر از انگشتر آورده بود هر کدام یک مدل، یکی الماس، یکی زمرد، یکی یاقوت گفتم: حمید اینها خیلی قشنگه ولی بخوام هر ده تا انگشتمو انگشتر بندازم زشت میشه، گفت: همه این انگشترها رو بنداز میخوایم بریم عروسی.
صبح که بیدار شدم خوابم را برای مادرم تعریف کردم گفت: شاید بارداری، بچه هم دختره که خواب طلا دیدی، از این تعابیری که معمولاً خانمها دارند، اما دقیقاً همان ساعتی که من خواب دیدم همه چیز تمام شده بود! گویی حمید منتظر بود آخرین نگرانیاش رفع بشود، رضایت برادری که موقع اعزام نگرانش کرده بود بلیط یک پرواز بیپایان بود.
پنجشنبه پنجم آذر آزمون صحیفه سجادیه داشتم، باید به دانشگاه بین المللی امام خمینی (ره)میرفتم، تا نزدیکی ساعت یک مشغول مرور جزوه بودم، بعد از شرکت در آزمون از دانشگاه تا خانه را پیاده آمدم، میخواستم در خلوت خودم باشم و باد سرد آذرماه سوز آتش فراقی که به جانم افتاده بود را سرد کند، هنوز نرسیده بودم نمازم را بخوانم، پیش خودم میگفتم الان اگر حمید بود کلی دعوا میکرد که چرا نمازم دیر شده است که چرا نمازم دیر شده است، به نماز اول وقت خیلی اهمیت میداد هر وقت اذان میگفت به من تاکید میکرد نماز دیر نشه، خودش میآمد سجاده من را آماده میکرد. چون فرشهای ما نوارهای ابریشم داشت حتماً سجاده پهن میکرد یا با جان نماز روی موکت نماز میخواند.
خانه که رسیدم اول نمازم را خواندم و بعد از خوردن ناهار کنار شومینه دراز کشیدم، دم به دقیقه افراد مختلف با گوشی بابا تماس میگرفتند، بابا خیلی آروم صحبت میکرد همانطور که دراز کشیده بودم دلم هزار راه رفت، نیم نگاهی به پدرم انداخت میانداختم و بیصدا گریه میکردم، دلم طاقت نیاورد پیش مادرم رفتم و پرسیدم: برای چی این همه زنگ میزنن؟ خبری شده مگه؟ مادرم گفت: خبر ندارم نگران نباش، چیز خاصی نیست اما این زنگ زدنها خیلی من را نگران میکرد.
آن شب بابا کلی برایمان خاطره تعریف کرد از عروسیشان از اوایل زندگی، از به دنیا آمدن ما، گفت: وقتی کلاس اول بودی مأموریت های کردستان من هم تمام شد و اومدم قزوین تو که از دیوار راست بالا میرفتی یهو ساکت و آروم شدی! موهات بلند بود اما مامانت میگفت مگه میخواد درخت انگور بیاره، بزار بعداً وقتی عروس شدی موهاتو بلند کن، کلاس سوم که شدی برعکس همه دخترا که توی این سن عاشق موی بلند و لباسهای پفدار و چین چینی هستند تو دوست داشتی چادر سر کنی، ما میگفتیم تو بچهای نمیتونی چادر رو جمع کنی تا اینکه رفتی مشهد، خادم حرم گفت دخترتون بزرگ شده، بهتره براش چادر بخرید با چادر بیاد داخل حرم تو خیلی خوشحال شدی وقتی رفتیم داخل مغازه تو یه چادر عربی ساتک دور آستینش گیپور داشت انتخاب کردی، اینطوری شد که از حرم امام رضا علیه السلام به بعد چادر سر کردی.
پدرم درست میگفت من از بچگی عاشق چادر بودم البته از ۷ سالگی مقنعه و روسری سر میکردم، ولی چادر مشکی شده بود آرزوی بچگیهای من که در سفر مشهد به آن رسیدم، خاطرات قدیم که زنده شد مادرم همه از بچگی حمید تعریف کرد: حمید همیشه میگفت دوست دارم ما عابدزاده بشم، به فوتبال علاقه داشت، کارش این بود که توی کوچه با بچههای محل و برادراش فوتبال بازی میکرد یا با لاستیکهای کهنه تکل بازی میکردن، لاستیک را توی کوچه با چوب میزد و بعد دنبالش میدوید.
روز جمعه هم تماسهای پرتکرار با گوشی پدرم ادامه داشت دلم گواهی بد میداد، بین همه این نگرانیها آبجی هم خوابی که شب قبل دیده بود را برایم تعریف کرد، گفت: دیشب خواب حمید را دیدم، با لباس نظامی بود به من گفت فاطمه خانم برو به فرزانه بگو من برگشتم، چند باری رفتم به خوابش باور نکرده، شما برو بگو من برگشتم.
این خواب را که تعریف کرد بند دلم پاره شد، همه آرامشم را از دست دادم، بیشتر از همیشه صدقه انداختم، حالم خیلی بد شده بود هر کاری میکردم نمیتونستم معنی این خواب خواهرم را به چیزی جز شهادت حمید تعبیر کنم قرآن را باز کردم آیه ۱۷ سوره انفال آمد "و ما مومنان را به پیامدی خوش میآزماییم" تا معنی آیه را خواندم روی زمین نشستم، قلبم تند میزد گفتم من بدبخت شدم، حتماً یه چیزی شده، آن شب تولد پسر دایی کوچکم دعوت بودیم، به جای خوشیهای تولد تمام حواسم به گوشی بود دو روز بود که حمید تماس نگرفته بود.
ادامه دارد....
#شهیدحمیدسیاهکالی
🌹https://eitaa.com/tarigh3
🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸
🌱🌸
🌸
#یادت_باشد
قسمت 140
شنبه صبح با اینکه اصلاً حال خوبی نداشتم به دانشگاه رفتم، گوشی را گذاشته بودم جلوی دستم که اگه حمید زنگ زد سریع جواب بدهم قبل از اینکه حمید سوریه باشد همه میدانستند داخل کلاس گوشی را خاموش میکنم، ولی این مدت سر کلاس گوشی همیشه روشن بود از چهارشنبه که زنگ زده بود سه روز گذشته بود گفته بود بعد از ۳ یا ۴ روز تماس میگیرد، به جای تماس حمید پیامکهای مشکوک شروع شد، اول خانم آقا سعید پیام داد که: با حمید صحبت کردی حالش چطوره؟ جواب دادم: آره سه روز پیش باهاش صحبت کردم حالش خوب بود، به همه سلام رسوند، بلافاصله خانم آقا میثم همکار و دوست صمیمی حمید پیام داد، پرسید: حمید آقا حالشون خوبه؟ سابقه نداشت این شکلی همه جویای حال حمید بشوند، کم کم داشتم دیوانه میشدم.
ساعت ۹:۳۰ تازه کلاسمون تمام شده بود که آنتراک بین دو کلاس بود که بابا زنگ زد، وقتی پرسید کدام دانشگاه هستم آدرس دادم، پیش خودم گفتم حتماً آمده دانشگاه کاری داشته، موقع رفتن میخواهد همدیگر را ببینیم، از من خواست جلوی در دانشگاه بروم تا دم در رسیدم پاهایم سست شد، پدرم با لباس شخصی ولی با ماشین سپاه همراه پسر خالهاش که او هم پاسدار بود آمده بود.
سلام و احوالپرسی کردیم پرسید: تا ساعت چند کلاس داری؟ گفتم: تا برسم خونه میشه ساعت ۷ غروب گفت: پس وسایلتو بردار بریم، گفتم: کجا؟ من کلاس دارم بابا بعد از کمی مکث با صدای لرزان گفت: حمید مجروح شده باید بریم دخترم، تا این را گفت چشمم تار شد دستم را روی سرم گذاشتم گفتم: یا فاطمه زهرا (س) الان کجاست؟ حالش چطوره؟ کجاش مجروح شده؟ پدرم دستم را گرفت و گفت: نگران نباش دخترم، چیز خاصی نیست دست و پاهاش ترکش خورده الان هم آوردنش ایران،بیمارستان بقیه الله تهران بستریه.
دلم میخواست از واقعیت فرار کنم پیش خودم گفتم یک مجروحیت ساده است چیز مهمی نیست، به پدرم گفتم: خب اگه مجروحیتش زیاده جدی نیست من دو تا کلاس مهم دارم اینها رو برم، بعد میام بریم تهران، پدرم نگاهش را به سمت ماشین سپاه برگرداند، خط نگاهش را که دنبال کردم متوجه پسرخاله پدرم و راننده شدم که با نگرانی به ما نگاه میکردند و با هم صحبت میکردند، صورت پدرم به سمت من برگشت و به من گفت نه دخترم باید بریم.
تا آن لحظه درست به چشمهای بابا نگاه نکرده بودم، چشمهایش کاسه خون بود مشخص بود خیلی گریه کرده، با هزار جان کندن پرسیدم: اگه چیزی نیست پس شما برای چی گریه کردی؟ بابا به من راستشو بگین.
پدرم گفت: چیزی نیست دخترم یکی دو تا از رفقای حمید شهید شدن باید زود بریم، تا این جمله رو گفت تمام کتابهایی که از زندگی همسران شهدا خوانده بودم جلوی چشمانم مرور شد، حس کردم در حال ورود به یک دوره جدید هستم، دورهای که در آن حمید را ندارم دورهای که دوست نداشتم حتی یک کلمه از آن بشنوم!
سریع دویدم سمت کلاس تا وسایلم را بردارم دوستانم متوجه عجله و اضطراب من شدن پرسیدند: چه خبر فرزانه؟ کجا با این عجله؟ چی شده؟ گفتم: هیچی حمید مجروح شده آوردن تهران، باید برم. دوستانم پشت سر من آمدند کنار ماشین که رسیدیم پدرم متوجه آنها شد همراهشان به سمت دیگری رفت و با آنها صحبت کرد با چشم خودم دیدم که دوستانم روی زمین نشستند و گریه میکنند، خواستم به سمتشان بروم که اما پدرم دستم را کشید که سوار ماشین بشوم، وقتی سوار شدم سرم را چرخاندم و از شیشه عقب ماشین بچهها را دیدم که همدیگر را بغل کرده بودند، صورتهایشان را با چادر پوشانده بودند و گریه میکردند. نمیتوانستم نفس بکشم درست حس میکردم که یک حالت شبیه به سکته دارم بدنم بیحس شده بود فقط میتوانستم پلک بزنم همه بدنم بیحرکت شده بود بابا سر من را به سینهاش چسبانده بود و آرام گریه میکرد با زحمت زیاد پرسیدم برای چی گریه میکنی؟ بابا مگه نگفتی فقط مجروح شده؟ خودم میشم پرستارش دورش میگردم اونقدر مراقبت میکنم تا حالش خوب بشه. با همان حالت گریه گفت: دخترم تو باید صبور باشی مگه خودتون دوتایی همین رو نمیخواستید مگه من اسم حمید رو خط نزدم؟ خودت نیومدی واسطه نشدی؟ نگفتی بزار بره؟ حالا باید صبر داشته باشی شما که برای این روزها آماده شده بودین این حرفها را که شنیدم پیش خودم گفتم:تمام! حمید شهید شده!
پسرخاله پدرم متوجه نشده بود که من همه چیز را از حرفهای پدرم خواندهام، گفت: عکس حمید را برای بیمارستان لازم داریم همه این حرفها همان چیزهایی بود که سالها در کتابهای شهدای دفاع مقدس خوانده بودم همه چیز از یک مجروحیت جزئی و عکس برای بیمارستان و چیزی نشده شروع میشود ولی به مزار شهدا میرسد، این بار همه چیز داشت برای من تکرار میشد اما نه در صفحات کتاب بلکه در دنیای واقعی! داشتم از حمید جدا میشدم به همین سادگی به همین زودی! گاهی ساده رفتن قشنگ است!
ادامه دارد...
#شهیدحمیدسیاهکالی
🌹https://eitaa.com/tarigh3
🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸
🌱🌸
🌸
#یادت_باشد
قسمت 141
رفتیم خانه بابا، نمیتوانستم راه بروم روی پلهها نشستم، با صدای بلند گریه میکردم گفتم: حمید تو رو خدا، تو رو به حضرت زهرا(س) از در بیا داخل، بگو که همه چی دروغه، بگو که دوباره برمیگردی این جمله را تکرار میکردم و گریه میکردم، داداشم خبر نداشت، تا خبر را شنید شوکه شد، مادرم با گریه من را بغل کرد پرسیدم: حمید من شهید شده مامان؟ سکوت کرد، این سکوت دنیایی از حرف داشته، گفتم: خدا از عمر من بردار حمید فقط پلک بزنه، دیگه هیچی نمیخوام.
مادر من را محکمتر بغل کرد و گفت: آروم باش دخترم نفسم بالا نمیآمد، من را کشان کشان به داخل اتاق بردند روی مبل نشستم، همه دور من نشستند و گریه میکردند گفتم؛ برای چی گریه میکنید؟ باور کنید دروغه! من سه روز پیش با حمیدم حرف زدم، گفته بهم زنگ میزنه حالت شوک زدگی بدی داشتم، با همه وجودم میخواستم کاری کنم که این حرفها را باور نکنم، هق هق میکردم ولی گریه نه! مادرم خیلی نگرانم شده بود به پدرم گفت: بریم خونه عمه اینجا بمونیم فرزانه دق میکنه!
درست بعد از اینکه من با حمید برای آخرین بار صحبت کرده بودم یعنی چهارشنبه حدود ساعت ۱۱ شب به خط دشمن زده بودند "مأموریت جعفر طیار، عملیات نصر، منطقه العیس سوریه، جنوب غربی حلب که مشهور است به منطقه خضراء" در همان عملیات بود که همرزمان حمید یعنی زکریا شیری و الیاس چگینی شهید شدند چون بدن مطهرشان زیر آوار یک ساختمان مانده بود نیروها نتوانستند پیکرشان را به عقب برگردانند، برای همین پیکر این دو شهید مدافع حرم قزوینی کنار حضرت زینب سلام الله ماند.
پاهای حمید روی تله انفجاری رفته بود و متلاشی شده بود تمام بدنش ترکش خورده بود به آرزویش رسیده بود و شبیه حضرت عباس علیه السلام دست و پاهایش را برای دفاع از حریم حرم داده بود، به یکی از همراهانش گفته بود من را ببرید عقب که پیکرم دست دشمن نیفتد، گفته بودند: حمید جان چیزی نیست تو خوب میشی، فعلاً شرایطش نیست که عقب برگردیم حمید گفته بود: اگه نمیشه فقط یه دست یا فقط یه پای منو ببرید به مادرم و به خانومم نشون بدید اونها منتظرن.
همسنگرهایش با چند چپیه پاهایش را بسته بودند ولی خونش بند نمیآمده، حمید را با همان حال در دل شب به یک نفر بر رسانده بودند، لحظه حرکت دشمن نفربر را هم زده بود، ولی خدا میخواست که پیکر حمید برگردد داخل نفربر دو نفر از رفقایش نشسته بودند حمید هنوز جان داشت مدام میگفت: ببخشید خونم روی لباسهای شما میریزه حلالم کنید، رفقایش میگویند لحظات آخر ذکر لبه لبهایش یا صاحب الزمان (عج) بود، شدت خونریزی به حدی زیاد بود که حمید در مسیر شهید میشود.
ادامه دارد...
#شهیدحمیدسیاهکالی
🌹https://eitaa.com/tarigh3
🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸
🌱🌸
🌸
#یادت_باشد
قسمت 141
از پنجشنبه خبر به خیلیها رسیده بود، ولی خانواده من و خانواده حمید خبر نداشتند به خانه عمه که رسیدیم کوچه و حیاط غلغله بود، پر شده بود از فامیل و دوست و آشنا، دیدن عکسهای شوهرم، حمیدی که من چند روز پیش داخل همین حیاط تلفنی با او صحبت کرده بودم برایم خیلی سخت بود.
از بین جمعیت که میگذشتم صدای اطرافیان که با ترحم میگفتند: آخی خانمش اومد! جگرم را آتش میزد دستم را به دیوار گرفتم و از پلهها بالا رفتم، عمه شیون میکرد بغلش کردم، عمه بوی حمیدم را میداد بابا هم آمد، هر دوی ما را بغل کرده بود، سه تایی داشتیم گریه میکردیم فقط صدای گریه ما سه نفر میآمد، گویی همه صداها در صدای گریه ما گم شده بود.
فکر میکردم شنیدن خبر شهادت حمید سختترین اتفاق زندگی من است ولی اینطور نبود! سختیهایی به سراغم آمد که هر کدامشان وجودم را ویران کرد سختیهایی که هزار بار مصیبت بارتر از خبر شهادتش بود، گفتند فرزانه را ببرید خانه تا وصیتنامه حمید را بیاورد، اینها چیزهایی بود که من را خرد کرد روز اولی که خبر شهادت حمید را شنیده بودم باید به خانه مشترکمان میرفتم، خانهای که هنوز لباسهای حمید همانطوری که خودش آویزان کرده بود دست نخورده مانده بود
در را که باز کردم یاد روزی افتادم که همانجا ایستاده بودم و دور تا دور خانه را بدون حمید دیده بودم، روزی که در را به همه خاطرات بدون حمید بستم ولی حالا بدون حمید به همان خانه برگشته بودم در و دیوار خانه با من گریه میکرد ساعت از کار افتاده بود، لامپها سوخته بود انگار این خانه هم فهمیده بود خانه خراب شدهام! به سراغ قرآن روی طاقچه رفتم همان قرآنی که وصیت نامهها را به امانت بین صفحات آن گذاشته بودم.
ما را به سخت جانی خود این گمان نبود!
تمام آن دقایق این بیت شعر در سرم میچرخید و باور نمیکردم که هنوز زندهام به معنای واقعی کلمه پیر شدم تا از خانه بیرون بیایم، وقتی گفتند برویم پیکر حمید را ببینیم یاد قراری که با دلم گذاشته بودم افتادم، دلم نمیخواست پیکر حمید برگردد، منتظر پیکر نبودم پیش خودم گفته بودم یا حمیدم سالم از این مأموریت برمیگرده یا اگه شهید شد برای همیشه بمونه پیش حضرت زینب(س).
اعتقاد داشتم وقتی یک شهید جاوید الاثر میشود و پیکرش روی خاکها میماند این امید را داری که نار پیکرش یک گل زیبا بشود که وقتی باد میوزد عطر آن گل در همه عالم بپیچد، این یعنی زندگی این یعنی شهیدت هنوز هم هست اما در گلزار شهدا سردی سنگ مزار احساس زندگی را دور میکند، وقتی روی قبر سنگ میآید فاصله به خوبی حس میشود، چیزی که در راه خدا با جان کندن هدیه کرده بودم منتظر برگشتش نبودم ولی روزی ما همین بود.
ادامه دارد...
#شهیدحمیدسیاهکالی
🌹https://eitaa.com/tarigh3
🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸
🌱🌸
🌸
#یادت_باشد
قسمت 142
از خانه یک راست به معراج الشهدا رفتیم اول خیابان عبید، همه چیز روی دور تند رفته بود گذشته بود که من از شهادت حمید باخبر شده بودم، حالا پیکرش را به قزوین آورده بودند، میخواستم بگویم: حمید جان تو که با معرفت بودی، حداقل منو زودتر خبر میکردی، طاقت ندارم انقدر سریع همه چیز رو باور کنم، با نبودنت کنار بیام و همه چی رو تنهایی پیش ببرم.
به در ورودی معراج که رسیدم عطر اسپند و گلاب همه جا را فرا گرفته بود، چقدر برای حمید اسپند دود کرده بودم تا هر کجا میرود سالم برگردد، معراج الشهدا ۲۰ تا پله بیشتر ندارد، تا من به بالا برسم یک ساعت طول کشید چند بار زمین خوردم، دور تابوت را خلوت کرده بودند عمه که یا بیهوش میشد یا خیره خیره به تابوت نگاه میکرد، بهت زده بود.
بالای سر تابوت حمید ایستادم و گفتم: دروغه! عروسکه! الان دست میزنم بلند میشه، دوباره شیطنتش گل کرده و میخواد سر به سرم بزاره.
سمت چپ صورتش پر بود از ترکش از بالا سر دور زدم و به سمت راست رفتم، چشمهای نیمه بازش را که دیدم خندیدم گفت و گفتم: حمید شوخی بسه پاشو دیگه، به خدا نصف عمر شدم.
حس میکردم دارد با من شوخی میکند یا شاید هم خواب رفته، پیش خودم گفتم: الان دست میکشم توی موهاش، الان میبوسم حمید بلند میشه چشمهایش را بوسیدم، سرم را عقب آوردم انتظار داشتم حمید بلند بشود و این داستان را همین جا تمام کنیم، همه صورتش را بوسه باران کردم به این امید که تکانی بخورد طول زندگی هر وقت روی موتور مینشست یا از بیرون میآمد دستهای سردش را بین دستهایم میگذاشت، حالا هم دستهایش سرد سرد بود، میخواستم با دستهایم گرمش کنم سرم را میبردم جلو توی صورتش نفس میکشیدم و ها میکردم تا گرم شود.
ناامید شده بودم روی بدنش دنبال نشانههای خاص میگشتم، گرفتگی سمت چپ گردنش داشت ولی الان اثری از آن ماه گرفتگی نبود بهانه دلم جور شده بود ایستاده به من گفتم: این شوهر من نیست، این حمید من نیست، حمید من روی گردنش ماه گرفتگی داشت،ولی الان اون ماه گرفتگی نیست بابا من را همون بالای سکو بغل کرده بود و با گریه و صدایی گرفته گفت: از بدنش خون رفته ماه گرفتگی ناپدید شده، بعد بابا به بالای تابوت رفت، بند کفن را باز کرد و گفت: فرزانه بیا ببین همه جای بدنش ترکش خورده الا سینه اش که سالم مونده.
تا این را گفت دوباره به بالای تابوت رفتم، یاد حرف حمید افتادم که در مجالس امام حسین علیه السلام محکم سینه میزد و میگفت: فرزانه این سینه هیچ وقت نمیسوزه، همه جای پیکر تیر و ترکش خورده بود شکم پاها دستها گردن صورت همه جا به جز سینه که کاملأ سالم مانده بود.
دست لرزانم را روی سینهاش گذاشتم دلم میخواست تپش قد داشته باشد زیر دستم حس کنم که هنوز قلب حمید من زنده است، ولی هیچ خبری نبود هیچ واکنشی نشان نمیداد سختترین لحظات برای یک همسر همین لحظات است، قلبی که یک عمر برای تو تپیده حالا دیگر هیچ نبضی، هیچ حرکتی، هیچ حرارتی نداشته باشد قلب حمید من از حرکت باز ایستاده بود، همان قلبی که روز خواستگاری به من گفته بود عشق اول این قلب خداست، عشق دومش امام حسین (ع) است و شما عشق سوم من هستی.
ادامه دارد....
#شهیدحمیدسیاهکالی
🌹https://eitaa.com/tarigh3
🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸
🌱🌸
🌸
#یادت_باشد
قسمت 143
طبق خواهشی که شب آخر داشتم و همه داخل وصیت نامه نوشته بود قرار شد یک ربع با همه تنها باشم، بغلش کردم، نازش کردم، روی تنش دست کشیدم، همیشه به این لحظه فکر میکردم که یک خانم در این لحظات به شوهر شهیدش چه حرفی میتواند بزند؟ برای این دقایق آخر و بدون تکرار کلی حرف آماده کرده بودم ولی همه یادم رفته بود، سرم را بردم کنار گوشش و گفتم: یادت باشه! دوستت دارم، خیلی خیلی دوستت دارم، سرم را بلند کردم انگار که منتظر جواب باشم چند لحظه سکوت کردم، دوباره در گوشش گفتم: حمید دوستت دارم.
یاد آن جمله ای افتادم که حمید شب قبل از رفتن گفته بود: فرزانه دلم را لرزوندی ولی ایمانمو نمیتوانی بلرزونی، در گوشش حلالیت خواستم، گفتم: حمیدم ببخش اگر دل تو لرزوندم، منو حلال کن شهادتت مبارک عزیزم، سلام منو به سیدالشهدا علیه السلام برسون به حضرت زهرا سلام الله بگو هدیه منو قبول کنن.
نمیگذاشتند بیشتر از این کنار حمید بمانم، میگفتند خوب نیست پیکر بیش از حد در فضای باز باشد، میخواستند حمید من را داخل سردخانه ببرند برای بار آخر دستم را روی صورتش گذاشتم حمید همیشه صورت گرم و پر از محبتش را لمس میکردم، حالا سرد سرد بود سردی عجیبی که تا مغز استخوان آدم میرفت،گفته بودند چشمهای نیمه باز حمید را نبندید تا مادر و همسرش را برای بار آخر ببیند، خودم چشمهایش را بوسیدم و بستم چشمهایی که هیچ وقت به گناه باز نشد، چشمهایی که انگار لحظات آخر امام زمان عجل الله را دیده بود، چشمهایی که بسته شد تا از این به بعد فقط زیباییها را ببیند!
به زور من را از تابوت حمیدم جدا کردند بابا کشان کشان من را تا دم پلهها آورد، روی هر پله مینشستم و گریه میکردم گفتم: بزارید همین جا بمونم دو هفته است که عزیزدلمو ندیدم، دو هفته است که حمید پیش من نبوده.
آقا سعید را دیدم بهش گفتم: آقا سعید حداقل تو اجازه نده حمید رو ببرن سردخونه، حمید از سرما بدش میاد تصور اینکه هم بازی کودکی هایم و همسفر زندگیم تنهایم گذاشته است من را به نابودی مطلق میکشاند.
مرا به زور سوار ماشین کردند به مسجد محله پدری حمید رفتیم همون مسجدی که بارها همه دوران کودکی در آن مکبری کرده بود و حالا همه آمده بودند تا آخرین اذان عشق را از پیکر بیجانش بشنوند، پیکر را برای مراسم شب وداع آوردند جای سوزن انداختن نبود، عکسهایش را نشان دادند فیلمهایش را پخش کردند.
مراسم که تمام شد پیکر را داخل آمبولانس گذاشتند با پاهای بدون کفش دنبال تابوت دویدم دلم میخواست هر کجا که حمید هست همان جا باشم، جمعیت کنار میرفت و من دنبال حمید میدویدم دوستانم من را کنار کشیدند، نگذاشتند با حمید همراه باشم.
از مسجد به خانه پدرم آمدیم حالم آنقدر بد بود که نمیتوانستم به خانه عمه بروم، مادرم ناهار عدس پلو درست کرده بود لب نزده بودم باز همان را گرم کرد، ولی من نمیتوانستم چیزی بخورم تا غذا را دیدم شروع کردم به گریه کردن ظرف غذا پر از اشک شده بود، حمید عدس پلو خیلی دوست داشت، روی عدس پلو تخم مرغ میریخت با سالاد شیرازی و نان میخورد، تا مدتها همین قضیه تکرار شد، هر چیزی را میدیدم یاد حمید میافتادم و مفصل گریه میکردم، غذاهایی که دوست داشت جاهایی که با هم میرفتیم، خلاصه همه چیز!
مادرم با گریه گفت: دختر گلم، الهی فدای اشکات بشم حالا که چیزی نمیخوری استراحت کن که جون داشته باشی فردا خیلی کار داریم از فردا که نیامده میترسیدم، از فردایی که قرار بود حمید را تا دروازههای بهشت تشییع کنم چهره حمیدم را برای آخرین بار ببینم برقها خاموش بود ولی کسی آن شب نخوابید برادرم داخل اتاق قرآن میخواند، صدای گریه بابا از داخل اتاق خواب میآمد من هم کمرم را گرفته بودم پذیرایی را دور میزدم و گریه میکردم لحظه به لحظه کمرم دولا میشد.
با اینکه پیکرش را دیده بودم ولی هنوز باورم نشده بود، پیش خودم میگفتم: حمید که اهل بدقولی نیست فردا چهار روزی که گفته بود تموم میشه خودش با من تماس میگیره، دوست داشتم زمان به عقب برگردد تا چند ماه بعد از آن همین احساس همین انتظار را داشتم ناخودآگاه به گوشی نگاه میکردم، منتظر بودم حمید دوباره زنگ بزند، فکر میکردم هنوز آن چهار روزی که در تماس آخر گفت باید صبر کنی، تمام نشده است!
ادامه دارد.....
#شهیدحمیدسیاهکالی
🌹https://eitaa.com/tarigh3
🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸
🌱🌸
🌸
#یادت_باشد
قسمت 144
آن شب دراز بالاخره صبح شد نمازم را خواندم لباس مشکی تن من کردند، داییها و فامیل دنبال ما آمدند تا با هم برای تشییع پیکر حمید برویم، تا سبز میدان با ماشین رفتیم از سبزه میدان تا امامزاده اسماعیل را پای پیاده با گریه رفتم، از جلوی پیغمبریه رد شدم یاد همه روزهایی افتادم که مقبره چهار انبیا پاتوق همیشگی من و حمید بود.
میومدیم اینجا کفشهایمان را یک جای خاص همیشگی میگذاشتیم بعد پای پیاده یا با موتور از خیابان سپه تا مزار شهدا میرفتیم، حالا باید همون مسیر را میرفتم که بارها با حمید رفته بودم پیکر حمید را با آمبولانس آوردند، آن هم درست روز هشتم آذر ماه سه روز مانده به اربعین هشتم آذر که سه سال پیش من به خاطر دل دردم سوار آمبولانس شدم، و حمید بالا سر من کنار تخت بیمارستان تا صبح بیدار بود تا نماز صبح خوانده بود، آن موقع فکرشو نمیکردم که سه سال بعد چنین روزی من باید حمید را دفن کنم و تا صبح قرآن بخوانم، روایت تکرار میشد ولی این بار خیلی غم انگیزتر!
نزدیکی امامزاده اسماعیل ایستاده بودم خیلی شلوغ بود، حمید اولین شهید مدافع حرم شهر قزوین بود جمعیت زیادی آمده بودم، ولی اکثر رفقایش خبری نبود یا در سوریه مانده بودند یا قبل از شنیدن خبر شهادت حمید برای زیارت اربعین به کربلا رفته بودند. داشتن تشریفات اول مراسم را انجام میدادند احترام و مارش نظامی، به نظرم خیلی طولانی میآمد فقط منتظر بودم تابوت را بالا بگیرند، و تا حمیدم را ببینم تابوت را که بلند کردن جانی تازه گرفتم شوق حمید مرا با خودش میکشاند، نمیتوانستم راه بروم خواهرم با دوستانم زیر بغلهای من را گرفته بودند و میکشیدند، گفتم: خواهش میکنم همراه حمید حرکت کنیم نه جلو بیفتیم نه عقب بمونیم! دلم میخواست برای بار آخر این خیابان را با هم برویم.
به گلزار شهدا که رسیدیم بعد از مراسم برای نماز صفا تشکیل شد توان ایستادن نداشتم گفتند: تو حالت خوب نیست، نمیخواد نماز بخونی برو یه گوشه بشین گفتم: نه دوست دارم برای حمیدم نماز بخونم، یک ماشین پراید سفید آنجا بود، به همون ماشین تکیه داده و نماز را خواندیم، مراسم شروع شد داشتن وصیت نامه حمید را میخواندند همان وصیت نامهای که من را مجبور کرد بایستم با صدای بلند بدون گریه برایش بخوانم، ولی حالا هر خطش را که میشنیدم گریهام بلندتر میشد! کنار همون ماشین روی جدول نشسته بودم که داداشم آمد و گفت؛ بریم کنار مزار بعداً شلوغ باشه نمیتونی بری نزدیک،بالای قبر حمید آمدم خانهای که همسرم میخواست برای همیشه در آن بماند خوب نگاه کردم دور تا دور قبر و دست کشیدم و جای به جای آن را به خاطر سپردم حتی درست یادم مانده کدام آجر کدام ردیف شکسته بود.
به بابا گفتم: اجازه بدید من چند لحظه داخل قبر بخوابم ببینم راحته! بعد حمید را بذارید پدرم نگذاشت داخل قبر بروم خاکهایی که اطراف قبر بود را مشت مشت برداشتم بوسیدم به آن خاکها حسودی میکردم گفتم؛ چقدر شما خوشبختتر از من هستید که از این به بعد با حمید من همنشین هستید.
حمید را از تابوت بیرون آوردند روی چوب تابوت، عدد پلاک، تاریخ شهادت و گروه خونی حمید را نوشته بودند پیکر را که بلند کردند پاهایش را گرفتم با دستهایم لمس کردم انگار سالم بود به اطرافیان و دوستانی که پیکر را گرفته بودند گفتم: پاهای حمید سالمه! حمید زنده است خواهش میکنم حمید را داخل قبر نذارید، میخواستم تلاشهای آخر خودم را بکنم که به خودم بقبولانم حمید هنوز نفس میکشد، ولی انگار کسی صدای من را نمیشنید.
خواهرها و مادر حمید حالشان بد شده بود به عقب رفته بودند از خانمها فقط من بودم که از اول تا آخر بالای سرش ایستادم دلم میخواست تا لحظه آخر چشمم به صورت و چشمهای حمید باشد طاقت دوری حمید را نداشتم چهرهاش را که میدیدم، فکر میکردم هنوز هست خاکها را بوسیدن و روی پیکر حمید ریختم گفتم تا ابد به جای من با حمید باشید.
😭😭😭😭😭😭😭😭
ادامه دارد....
#شهیدحمیدسیاهکالی
🌹https://eitaa.com/tarigh3
🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸
🌱🌸
🌸
#یادت_باشد
قسمت 145
وقتی خاکها را ریختند خرد شدن احساسم، عشقم، امیدم، آینده و همه چیزم را با تمام وجود حس میکردم بلند بلند گریه کردم، مسئول تدوین گفت: خانم مرادی آروم باشید ببینید حمید وقتی داخل قبر داره میخنده، چهرهاش را نگاه کردم تبسم بر لب داشت، این خنده دلم را بیشتر سوزاند میدانستم الان چیزهایی را میبیند که من نمیتوانم ببینم چیزی رو حس میکنه که من نمیفهمم دلم بیشتر شکست از این جا ماندگی!
یک طرف بابا بود یک طرف عمو نقی من را گرفته بودند که داخل قبر نیفتم، سنگهای لحد را چیدن وقتی سنگها را میگذارند یعنی همه چیز تمام شد یعنی دیگر حتی نمیتونستم چهره حمید را ببینم، به سنگ سوم که رسیدن جا نشد مجبور شدند دوباره سنگها را بردارند تا جابجا کنند، دوباره چشمم به چهره حمید افتاد همچنان داشت میخندید، نمیدانستم که حمید چه چیزی میبیند که این همه خوشحال است.
تمام شد! خاکها را ریختند! دیدار ما ماند برای قیامت همین که خاکها را ریختند صدای الله اکبر اذان ظهر بلند شد، این بار هم بله را زمان اذان دادم، بله به جهاد همسرم، بله به امتحان خدا، یاد حرف حمید افتادم که میگفت: حتماً حکمتیه من دو بار شناسنامه را جا گذاشتم تا تو دقیقاً موقع اذان بله را بدی.
انگار زمان برای من در همان روز پنجم آذر ۹۴ متوقف شده است گاهی اوقات کسی از من تاریخ را میپرسد میمانم چه بگویم، مکث میکنم زمان برایم بی معنا شده است نه عقب میرود که بگویم حمید است نه جلو میرود که دیگر این انتظار تمام بشود و باور کنم دیگر حمید تماس نمیگیرد، دلتنگیهای ۱۴ روزی که حمید سوریه بود برای همیشه روی دلم آوار شد دوست داشتم حالا که رفتنی شده حداقل یک ساعت زنده میشد حرف میزد بد میرفت.
شب اول بعد از تدفین کنار مزارش ماندم به قولی که داده بودیم وفا کردم، قرار بود هر کدوممان زودتر از این دنیا رفتیم آن دیگری شب اول قبر تنهایش نگذارد، مادرم گفت هوا سرد شده بریم خونه یا حداقل چند دقیقهای بریم داخل ماشین گرم بشیم، گفتم: نه من به حمید قول دادم که شب اول قبر تنهاش نذارم.
همه تعجب میکردند میگفتند مگر شما چند سال با هم بودید که به همچنین شبی هم فکر کردید و همچنین قولی به هم دادید ساعتهای اول که دلم نمیآمد قرآن بخوانم، میگفتم: حمید که زنده است برای چی باید برایش قرآن بخونم؟ ولی آن شب تا صبح قرآن خواندم خیلی هوا سرد بود بقیه میرفتند و میآمدند ولی من تا خود صبح سر مزار ماندم، هشتم آذر ماه، پاییزیترین روز من، بهاریترین روز حمید بود. تا چند روز کارم این شده بود که خاکهای مزارش را به آغوش میکشیدم احساسش میکردم، خوب میفهمیدم که به فاصله کمی از من دراز کشیده انگار دارد با گریههای من گریه میکند، حضورش در عین نبودن برای من آرامش بخشترین حضور دنیا بود.
یکی از سختترین روزها بعد از شهادت حمید روزی بود که دوستانش ساکش را از سوریه برایم آوردند درستی آذر شب یلدا بود که ساک حمید به دستم رسید اول که پدرم ممانعت میکرد به خواهش من ساک را به من دادند نمیخواستم پیش پدر و مادرم گریه کنم، آن روز فقط بغض کردم شب که شد دور از دور از چشم بقیه به حیاط رفتم ساک را بغل کردم به یاد همه شبهای یلدایی که حمید کنارم بود ولی حالا فقط ساک وسایلش را داشتم تا صبح گریه کردم، این همان ساکی بود که با کلی بحث خودم برای حمید چیده بودم، با دست لرزانم زیپ سمت راست را باز کردم نایلون مشکی که برای مواقع لزوم گذاشته بودم همان جا بود، جوراب و دستکشها دست نخورده مانده بود، برایش باند کشی گذاشته بودم که مچ دستهایش را ببندد.
زیپ وسط را که باز کردم فهمیدم خودش وسایل را چیده است مدل تا کردن حمید را میدانستم، به جز لباسهای نظامیش همه چیز همانطور دست نخورده مانده بود لباسهایی که روز آخر با آنها از من خداحافظی کرد همه داخل ساک بود، در جیب پیراهنش ۱۵ هزار تومان پول بود که با خودش برده بود یه اتیکت یا زهرا (س) که از طرف حرم حضرت زینب (س) به حمید داده بودند، نمک هواپیما داخل جیب کاپشنش بود و یک کتاب آموزش زبان عربی همین! اینها آخرین چیزهایی بود که دست حمید من به آنها خورده بود و حالا من چون یعقوبی که یوسفش را گم کرده باشد با سرانگشتانی لرزان و دلی پر از غم آنها را بو میکردند و به چشم میکشیدم.
ادامه دارد.....
#شهیدحمیدسیاهکالی
🌹https://eitaa.com/tarigh3
🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸
🌱🌸
🌸
#یادت_باشد
قسمت 146
سه چهار روز بعد از مراسم چهلم به خانه مشترکمان رفتم، بالأخره ما مستأجر بودیم درست نبود وسایل ما آنجا بماند، باید وسایل زندگی را جمع میکردیم و خانه را تحویل میدادیم به خواهرها و مادر حمید و مادر و خواهر خودم گفتم که همراهم باشند ولی هیچ کدامشان دل آمدن نداشتند، دیدن خانه بی حضور حمید دل سنگ را آب میکرد و تحملش واقعاً سخت بود تا آنجا که وقتی قبل مراسم چهلم با خواهرم به دنبال یک وسیله رفته بودیم، چشمش که به کلاه حمید افتاد حالش خیلی بد شد.
مجبور شدم با دوستم ناهید بروم از همان پله اول اشکهایم جاری شد توان بالا رفتن نداشتم دست به دیوار گذاشته بودم و به سختی قدم برمیداشتم با گوشی مداحی گذاشته بودیم و به هر وسیلهای که دست میزدم کلی خاطره برایم زنده میشد، یاد حمید افتادم که هیچ وقت نمیگذاشت وسیله سنگین جابجا کنم.
چیزی که خیلی من را به هم ریخت کیفی بود که بین وسایلش پیدا کردم همه دست نوشتههای من را جمع کرده بود، حتی نوشته ای که یک سلام خالی را هم نگه داشته بود، فکرش رو هم نمیکردم آنقدر برایش مهم باشد، به من گفته بود یک روز با این دست نوشتهها غافلگیرم خواهد کرد ولی به هیچ وجه به ذهنم خطور نمیکرد بخواهد همه این دست نوشتهها را جمع کند و این گونه من را تا ابد شرمنده محبت خودش قرار بدهد.
ناهید با گریه نگذاشت به لباسهای حمید دست بزنم یک چمدان به دستش دادم تا همه لباسها را داخل همان بچیند، آن لحظات خیلی سخت گذشت دل کندن از خانه که همه چیزش را همه چیده بود حتی کارتونهایی که زیر فرشها گذاشته بود، سخت و عذاب آور بود. یک هفته بعد همراه با پدرم و برادرهای حمید رفتیم که وسایل را بیاوریم صاحبخانه و همسایهها گریه میکردند بعد از اینکه همه وسایل را جابجا کردند، داخل خانه رفتم وسط پذیرایی ایستادم، چشمی دور تا دور خانه چرخاندم، هیچکس و هیچ چیز نبود اوج تنهایی خودم را حس کردم، آنجا خانه امید من بود ولی حالا باید برای همیشه با خانه و حمید و همه خاطرات خوبمون خداحافظی میکردم.
موقع بیرون آمدن از خانه با گریه به حمید گفتم: عزیزم من دارم از اینجا میرم خواهش میکنم اگه بخوابم اومدی توی این خونه نباشه چون خیلی اذیت میشم، همانطور هم شد از آن به بعد همه خوابهایی که دیدم خانه پدرم بوده، حمید هیچ وقت داخل خانه مشترکمان بخوابم نیامد.
از پلهها که پایین آمدم حاج خانم کشاورز با گریه من را به آغوش کشید گفت: مامان فرزانه از دست من که کاری بر نمیاد به خدا میسپارمت، پسرم که جاش خوبه امیدوارم خود حضرت زینب (س) بهت صبر بده ،بین گریهها از حاج خانم پرسیدم: هر وقت دلم گرفت میتونم بیام خونه رو ببینم دستم را به مهربونی گرفت و گفت: آره دخترم خونه خودته، هر وقت خواستی بیا.
از در خانه که بیرون آمدم همان پیرمردی را دیدم که اختلال حواس داشت پیرمردی که حمید همیشه به او سلام میداد و محبت میکرد و میگفت: فرزانه یه روزی جواب محبت من به این پیرمرد رو میبینی، حالا همان روز رسیده بود پیرمردی که همه میدانستیم اختلال حواس دارد ولی حمید را خیلی خوب یادش مانده بود، به پهنای صورت اشک میریخت و گریه میکرد و این یکی از سوزناکترین گریههایی بود که در غم از دست دادن حمید دیدم.
سوار ماشین که شدم با حسرت از شیشه عقب برای آخرین بار به خانه نگاه کردم، بعدها هیچ وقت نتوانستم به آن کوچه و خانه برگردم چند بار تا سر کوچه رفتم ولی گریه امانم نمیداد که قدم از قدم بردارم.
سالگرد عروسیمان امامزاده حسین بودم برای رزمندگان مدافع حرم دستکش و کلاه میبافتیم به شدت دلتنگ حمید شده بودم، به یاد سالهای قبل افتاده بودم که حمید در سالگردهای ازدواجمان برایم دسته گل رز میخرید، ساعت ۱۱ شب بود که بیاختیار خودم را جلوی در خانه مشترکمان پیدا کردم، هیچکس داخل کوچه نبود، پنجره خانه را نگاه کردم اشک امانم نمیداد قدمهایم سست شده بود نتوانستم جلوتر بروم از همان جا با گریه تا سر کوچه آمدم و برای همیشه از خانه مشترکمان خداحافظی کردم.
ادامه دارد....
#شهیدحمیدسیاهکالی
🌹https://eitaa.com/tarigh3
🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸
🌱🌸
🌸
#یادت_باشد
قسمت 147
خیلی زود تنهاییها شروع شد درست مثل روزهایی که زندگی مشترکمون رو شروع کردیم خیلی زود همه چیز رفت به صفحه بعد همه چیز برگشت به روزهای بیحمید با این تفاوت که حالا خاطرههایش هر کجا یک جور به سراغم میآید، شبیه پروانهای بیپناه که به دست باد افتاده باشد سر مزارش آرام میگیرم.
پائیز، زمستان، بهار، تابستان، هر چهار فصل را با خمیر داخل گلزار شهدا تجربه کردم عواید مثل دوره نامزدی هوا سرد بود، اولین برفی که روی مزارش نشست وسط زمستان بود، رفتم گلزار، خلوت بود گوله برف درست کردم و به عکس داخل قاب بالای سرش زدم گفتم: حمید ببین برف اومده تو نیستی بیای با برف بازی کنیم، یادته اولین برف بعد از نامزدیمون از دانشگاه تا خونه پدرم پیاده اومده و کلی برف بازی کردیم.
گاهی مزارش که میروم اتفاقهای عجیبی میافتد که زنده بودنش را حس میکنم، یک شب نزدیکیهای اذان صبح خواب دیدم که حمید گفت: خانم خیلی دلم برات تنگ شده پاشو بیا مزار، معمولا عصرها به سر مزارش میرفتند ولی آن روز صبح از خواب که بیدار شدم راهی گلزار شدم، از نزدیکترین مغازه به مزارش چند شاخه گل نرگس و یک جعبه خرما خریدم، میدانستم این شکلی راضیتر است، همیشه روی رعایت حق همسایگی تاکید داشت، سر مزار که میروم سعی میکنم از نزدیکترین مغازه به مزارش که همسایه گلزار شهداست خرید کنم.
همین که نشستم و گلها را روی سنگ مزار گذاشتم دختری آمد و با گریه من را بغل کرد، هقهق گریههایش امان نمیداد حرف بزند کمی که آرام شد گفت: عکس شهیدتون را توی خیابون دیدم به شهید گفتم من شنیدم شماها برای پول رفتید حق نیستید، باهات به یه قراری میذارم فردا صبح میام سر مزارت، اگه همسرت رو دیدم میفهمم من اشتباه کردم، تو اگه به حق باشی از خودت به من یه نشونه میدی، برایش خوابی که دیده بودم را تعریف کردم گفتم: من معمولاً غروب ها میام اینجا ولی دیشب خود حمید خواست که من اول صبح بیام سر مزارش، از آن به بعد با آن خانم دوست شدم خیلی رویه زندگیش عوض شد، تازه فهمیدم که دست حمید برای نشان دادن راه خیلی باز است.
ادامه دارد.....
#شهیدحمیدسیاهکالی
🌹https://eitaa.com/tarigh3
🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸
🌱🌸
🌸
#یادت_باشد
قسمت 148
جریان بعد از شهادت آنقدر سخت است که قابل مقایسه با تدوین و آخرین دیدارها در معراج نیست، بارها پیش خودم گفتم اگر قرار باشد حمید زنده شود و دوباره به شهادت برسد هیچ وقت برای شهادتش گریه نمیکنم اتفاقات بعد از شهادت به مراتب جانسوزتر از این فراق است، روزهایی بوده که مریض بودم و چشمم به در خشک شده، دوست داشتم تا خود حمید بیاید فقط یک لیوان آب به دستم بدهد ولی اینها فقط حسرتش برای من مانده است.
هنوز نتوانسته ام خودم را با این شرایط وفق بدهم روزهای خیلی سختی به من گذشت، روزهایی که با یک صدا، با یک یادآوری خاطره، با دیدن یک زن و شوهر کنار همدیگه گریه کردم، روزهایی که همه چیز خاطره حمید را به یادم میانداخت از شنیدن مداحیهایی که دوست داشت گرفته تا بوی عطرهایی که میزد.
روزهایی که حرفهای خیلی تلخی شنیدم، اینکه حمید برای پول رفته، اینکه شما حقوقتان از نظر شرعی مشکل دارد چون حمید برای ایران شهید نشده است، حرفهایی که هر کدامشان مثل نمک روی زخم وجود مرا به آتش میکشد، هیچ عقل سلیمی قبول نمیکند در برابر پول چنین کاری بکند، اینکه همسرت دیگر نباشد فقط توی خواب بتوانی او را ببینی، وقتی بیدار میشوی نبودنش آنقدر آزارت بدهد که دوست داشته باشی فقط بخوابی و او را دوباره در خواب ببینی ولی تا کجا؟ تا کجا میشود فقط خواب بود و خواب دید؟!.
سختی همه این حرفها و رفتارهای غیرمنصفانه یک طرف، نبودن خود حمید یک طرف حسرت اینکه یک بار عمه و پدر حمید را خوشحال ببینم روی دلم مانده است، هر وقت به خانه پدری حمید میروم همه خاطراتم از دوره بچگی تا روزهای آخر جلوی چشمهایم میآید از اول تا آخر گریه میکنم.
گاهی از اوقات حس میکنم حمید شهید نشده، فکر میکنم شاید من گمش کرده باشم با قاب عکسش صحبت میکنم، کفشهایش را میپوشم و راه میروم، صدای موتور میآید فکر میکنم همه دست که برگشته است، آیفون را که برمیدارم منتظرم حمید پشت در باشد از کوچه که رد میشوم میایستم شاید حمید هم از سر کوچه پیدایش بشود، شبهای جمعه ساعت ۱۱ منتظر هستم زنگ خانه را بزند و بگوید رفته بودم هیئت، جلسه طول کشید برای همین دیر اومدم.
و فکرهایی که هیچ وقت دست از سر آدمی بر نمیدارد، عزیزی که به خاک سپردی استخوان شده یا نشده؟ درد کشیده یا نکشیده؟ وقتی هوا گرمه نگرانی، وقتی که برف میاد بند دلت پاره میشه نکنه سردش بشه، نکنه بارون اذیتش کنه با اینکه میدانی همه چیز تمام شده و روح از بدن رفته است ولی تعلق خاطری که داری هیچ وقت کهنه نمیشود، یک حالت بهت زدگی که حتی نمیدانی کجا شهید شده است و به این زودی هم امکان ندارد به آنجا بروی با همسران شهدای مدافع حرم که به سوریه رفته بودند وارد فرودگاه دمشق شدیم از همون ورودی فرودگاه حال همه ما بد شد پیش خودم گفتم؛ حمید من این ورودی رو اومده، ولی هیچ وقت خروجی رو برنگشته.
پروازها همه نیمه شب انجام میشد داخل فرودگاه صندلی نبود، هر گوشه همسر یکی از شهدای مدافع حرم چادر روی سرش کشیده بود و گریه میکرد داخل خیابانها که قدم برمیداشتیم دنبال نشانی از عزیزانمان بودیم، حتی نمیدانستیم حلب کدام طرف است، همسرانمان لحظات آخر زمینی بودنشان را روی کدام خاک گذرانده بودند.
غربت گریههای همسرانه را هیچکس نمیفهمد، آنقدر در اوج اشک باید خودت را خفه کنی و بغضت را پنهان کنی که گاهی از اوقات دلت یک خلوت بخواهد فقط برای گریه کردن، گاهی پیش خودم میگویم که سادهاش برای حمید بود و سختش برای من چون خیلی زود برات پروازش امضا شد و رفت.
همسر شهید باید بار یک زندگی را به تنهایی به دوش بکشد، از همسر شهید همه انتظار دارند باید همیشه خوشحال باشی، باید همه جا حاضر باشی، همه پیامها و تماسها را جواب بدهی تا کسی فکر نکند چون همسر شهید هستی داری طاقچه بالا میگذاری طول روز به حدی خسته میشی که حس میکنی شبها روح از بدن خارج میشود دوباره فردا صبح، روز از نو روزی از نو ولی بدون هم راز و همراهی که تمام امیدت شده بود.
ادامه دارد....
#شهیدحمیدسیاهکالی
🌹https://eitaa.com/tarigh3