🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸
🌱🌸
🌸
#یادت_باشد
قسمت 97
با حمید تمام دیوارها و کف خانه رو جارو زد بعد دستمال کشیدیم و خشک کردیم کار تمیز کردن اتاق که تمام شد یکسری کارتن کف اتاق انداختیم، بعد موکت ها را پهن کردیم وسائل را چیدیم داخل پذیرایی دو تا فرش شش متری انداختیم ولی باز فرش دوازده متری که داشتیم بلا استفاده ماند.
آشپزخانه طبقه بالا کوچک بود فقط یکی دوتا کابینت داشت برای همين خیلی از وسایل مثل سرویس چینی را با همان کارتن ها در پاگرد که می رفت برای پشت بام چیدم، پذیرایی این طبقه بزرگ تر بود برای همین بعضی از وسایل جهاز مثل میز ناهار خوری و میز تلفن را که خانه پدرم مانده بود را خانه خودمان آوردیم، روبروی در ورودی یک طاقچه قدیمی بود گلی که حمید برای تولدم گرفته بود را همراه عکس حضرت آقا گذاشتیم خانه ساده ای بود ولی پر از محبت و شادی، گاهی ساده بودن قشنگ است!
از آن موقع به بعد هر بار حمید می خواست از پله ها پایین برود چند باری یا الله می گفت، تا اگر ورودی طبقه پایین باز بود حواسشان باشد، یک حدیث هم از امام باقر(ع) کنار در ورودی چسبانده بود که هر صبح موقع بیرون رفتن از خانه آن را می خواند.
نقطه مشترک طبقه بالا با پایین صدای بچه هایی بود که در طول روز از کوچه می امد، خانه ما در محله پرتردد قزوین یعنی خیابان نواب بود، داخل کوچه همیشه بازی و شیطنت و دعوای بچه های محل به راه بود تازه فصل امتحانات شروع شده بود، نشسته بودم و کتابم را مرور می کردم از بس سر و صدا زیاد بود یک صفحه را پنج بار می خواندم ولی متوجه نمی شدم، از صدای بچه ها حواسم به کل پرت می شد و نمی توانستم روی مطالب کتاب تمرکز کنم، کتابم را پرت کردم و نشستم یک دل سیر گریه کردم، گفتم: اینجا جای درس خوندن نیست، دوره مجردی هم همین طور حساس بودن، گاهی مواقع شبهایی که امتحان داشتم و مهمان می آمد می رفتم داخل انباری درس
می خواندم!
این طور مواقع حمید نقش میانجی را بازی می کرد، شروع می کرد به صحبت: آروم باش خانم، آخه این بچه ها این طوری با نشاط بازی کنن خوبه یا خدای ناکرده مریض باشن و توی خونه افتاده باشن؟
این طوری پر جنب و جوش باشن خوبه یا برن سراغ بازی های کامپیوتری و موبايل؟
فردا بچه های ما هم بخوان بازی کنن همین حرف رو می زنی؟؟
با حرف هایش آرامم می کرد، کم کم دستم آمده بود که بهترین ساعت مطالعه و درس خواندن نیمه شب است، موقع امتحانات ساعت دوازده شب به بعد شروع می کردم به درس خواندن چون این ساعت ها از سرو صدای داخل کوچه خبری نبود.
ادامه دارد...
#شهیدحمیدسیاهکالی
🌹
https://eitaa.com/tarigh3