🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸 🌱🌸 🌸 قسمت 129 چهارشنبه صبح که سرکار رفت، کل طول روز من بودم و وصیت نامه های حمید خط به خط می خواندم و گریه می کردم به انتها که می رسیدم دوباره از اول شروع می کردم تک تک جمله هایش برایم شبیه روضه بود، از سرکار که آمد حس پرنده ای را داست که می خواهد از قفس آزاد بشود، گفت: امروز برگه ای رو به ما دادن که باید محل دفن و کسی که خبر شهادت رو اعلام می کنه رو مشخص می کردیم نوشتم که وصیت نامه هامو سپردم به خانمم،محل دفن رو هم لول نوشته بودم وادی السلام نجف! اما بعد به یاد تو و مادرم افتادم فکر کردم که تاب دوریش منو ندارید خط زدم نوشتم گلزار شهدای قزوین! نفس عمیقی کشیدم و با صدای خش دار به خاطر گریه های این چند روز گفتم: خوب کردی و گرنه من همه زندگی رو می فروختم می اومدم نجف تا پیش تو باشم. به خواست من اعلام کرده بود که اگر شهید شد، پدرم خبر شهادت را بدهد،چون فکر می کردم هر کس دیگری به جز پدرم بخواهد چنین خبری را بدهد تا سالهای سال از او متنفر می شدم و هر بار او را می دیدم یاد این خبر تلخ می افتادم دلم نمی خواست کسی تا ابد برایم یادآور این جدایی باشد ولی پدرم فرق می کرد،محبت پدری خیلی بزرگتر از این حرف هاست. وقتی می خواست بعد از ناهار استراحت کند به من گفت: منو زودتر بیدار کن بریم مجدد از خانواده هامون خداحافظی کنیم به عادت همیشگی کنار بخاری داخل پذیرایی دراز کشید و خوابید دوست داشتم ساعت ها بالای سر بایستم و تماشایش کنم، نه به روزهایی که می خواستم عقربه های ساعت را جلو بکشم تا زودتر حمید را ببینم نه به این لحظات که انگار عقربه های ساعت برای جلو رفتن با هم مسابقه گذاشته بودند همه چیز خیلی زود داشت جلو می رفت ولی من هنوز در پله روزهای اول آشنایی با حمید مانده بودم. ادامه‌ دارد.... 🌹https://eitaa.com/tarigh3