کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸 🌱🌸 🌸 #یادت_باشد قسمت 130 از خانه که درآمدیم اول خانه پدر من رفتیم، مادرم از لحظه
🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸 🌱🌸 🌸 قسمت 131 صدای اذان که بلند شد حمید همانجا داخل آشپزخانه مشغول وضو گرفتن شد، نمی‌دونم چرا این حس عجیب در وجودم ریشه کرده بود که دلم می‌خواست همه حرکت‌هایش را مو به مو حفظ کنم، دوست داشتم ساعت‌ها وقت داشتیم، رفتار و حرف‌هایش را به خاطر می‌سپردم، حتی حالت چهره‌اش خطوط صورتش، چشم‌های نجیب و زیبایش، پیچ و تاب موهای پریشانش، محاسن مرتب و شانه کرده‌اش، همه چیز آن ساعت‌ها درست یادم مانده است نماز خواندنش، خنده‌هایش، حتی وقتی بعد از نماز روی سجاده نشسته بودم و حمید با همه محبتش دستی روی سرم کشید و گفت: قبول باشه خانومی! بعد هم مثل همیشه مشغول ذکر گفتن شد کم پیش میومد تسبیح دست بگیرد، معمولاً با بند انگشت ذکرها را می‌شمرد وقتی هم که ذکر می‌گفت بند انگشتش را فشار می‌داد همیشه برایم عجیب بود که چرا موقع ذکر گفتن این همه انگشتش رو فشار می‌دهد، فرصت را غنیمت شمردم و علت این کارش را پرسیدم انگشت‌هایش را مقابل صورتش گرفت و گفت: برای اینکه می‌خوام این انگشت‌ها روز قیامت یادشون باشه گواه باشند که من توی این دنیا با این انگشت‌ها زیاد ذکر گفتم. به شوخی گفتم: بسه دیگه این همه ذکر گفتی دست از سر خدا بردار! فرشته‌ها خسته شدن از بس برای ذکرهایی که میگی حسنه نوشتن، جواب داد: هر آدمی برای روز قیامت صندوقچه‌ای داره هر ذکری که میگی یه حوری برای خودت داخل صندوقچه میندازی که اون حوری برات استغفار می‌کنه و ذکر میگه. از این حرف حرصم دراومد لباسش رو کشیدم گفتم: تو آخه این همه حوری رو می‌خوای چیکار حمید؟ اگه بیام اون دنیا ببینم رفتی سراغ حوری‌ها پوستت رو می‌کنم، کاری می‌کنم که از بهشت بندازنت بیرون. حمید شیطنتش گل کرد و گفت: ما مردها بهشت هم که بریم از دست شما زنها خلاص نمی‌شیم اونجا هم آسایش نداریم. تا این را که گفت ابروهایم را در هم کشیدم و با حالت قهر سرم را از سمت حمید برگرداندم، حمید که این حال من را دید صدای خنده‌اش بلند شد و گفت: شوخی کردم خانم می‌دونی که ناراحتی بین زن و شوهر نباید طول بکشه چون خدا ناراحت میشه قول میدم اونجا هم فقط تو رو انتخاب کنم تو که نباشی من توی بهشت هم آسایش ندارم بهشت میشه جهنم. سفره را که پهن کردیم حمید از روی هیجانی که داشت نتوانست چیز زیادی بخورد ساعت‌های آخر از ذوق رفتن هیجان خاصی داشت برخلاف ذوق و شوق حمید من استرس داشتم دعا دعا می‌کردم و منتظر بودم گوشی حمید زنگ بخورد و بگویند فعلاً سفرش کنسل شده است! ولی خبری نبود. چون اوضاع روحی عمه و پدر حمید خوب نبود از آنجا زود بلند شدیم موقع خداحافظی عمه کمی گردو داد تا با کشمش داخل ساک حمید بگذارم حمید پدر و مادرش را که تا دم در آمده بودند به آغوش کشید از در که بیرون آمدیم پشت سر ما آب ریختند کاری که من در طول این چند سال هر روز صبح موقع رفتن حمید انجام می‌دادم و پشت سرش آب می‌ریختم تا سالم برگردد. ادامه دارد... 🌹https://eitaa.com/tarigh3