🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸
🌱🌸
🌸
#یادت_باشد
قسمت 136
حوالی ساعت ۱۱ صبح بود، داشتم پلهها را جارو میکردم که تلفن زنگ خورد، پلهها را دوتا یکی کردم سریع آمدم سر گوشی، پیش شمارههای سوریه را میدانستم چون قبلاً رفقای حمید از سوریه زنگ زده بودند، تا شماره را دیدم فهمیدم خود حمید است، گوشی را که برداشتم با شنیدن صدای حمید خیالم راحت شد که صحیح و سالم رسیده اند، بعد از احوالپرسی گفتم: چرا از دیروز منو بیخبر گذاشتی؟ از یکی گوشی میگرفتی زنگ میزدی، نگرانت شدم گفت: شرمنده فرزانه جان جور نشد از کسی گوشی بگیرم، پرسیدم: حرم رفتید؟ هر وقت رفتید حتماً منو دعا کن نایب الزیاره همه باش، گفت: هنوز حرم نرفتیم هر وقت رفتیم حتماً یادت میکنم، اینجا همه چی خوبه، نگران نباشید نمیشد زیاد صحبت کنیم، مشخص بود بقیه هم داخل صف هستند که تماس بگیرند، صدا خیلی با تاخیر میرفت، آخرین حرفم این شد که من را بیخبر نگذارد و هر وقت شد تماس بگیرد.
همون روز ساعت ۷ شب مجدد تماس گرفت علی به شوخی خندید و گفت: حمید اونقدر فرزانه را دوست داره فکر کنم همون موقع که گوشی رو قطع کرده رفته صف که دوباره زنگ بزنه.
با چشم غره بهش فهماندم که به خاطر خواهش من دوباره تماس گرفته است، این بار مفصلتر صحبت کردیم، وقتی صدایش را میشنیدم دوست داشتم ساعتها با هم صحبت کنیم، اکثر سوالاتم را یا جواب نمیداد یا با یک پاسخ کلی از کنارش رد میشد، به خوبی احساس میکردم که حمید نمیتواند خیلی از جزئیات را برایم تعریف کند، من تشنه شنیدم بودم ولی شرایط جوری نبود که حمید بخواهد همه چیز را از پشت گوشی برایم بگوید.
وقتهایی که بین تماسهایش فاصله میافتاد مثل اسپند روی آتش داخل خانه از این طرف به آن طرف میرفتم روز یکشنبه بود که بیصبرانه منتظر تماس حمید بودم، گوشی را زمین نمیگذاشتم، مادرم که حال من را دید خندهاش گرفت، گفت: یاد روزایی افتادم که پدرت میرفت مأموریت و من همین حالو داشتم.
لبخندی زدم و گفتم: من و علی هم که شلوغ کار شما دست تنها حسابی اذیت میشدی. انگار همین دیروز باشد، نفسی کشید و گفت: آره تو که خیلی شیطنت داشتی، وقتی بچه بودی از دیوار راست بالا میرفتی، حیاطی که مستأجر بودیم پله داشت از پلهها میرفتی روی دیوار، اونقدر گریه میکردم و خودمو میزدم، میگفتم تو رو خدا بیا پایین فرزانه، اگه بیفتی من نمیدونم جواب پدر تو چی بدم، وقتی هم که دست و پاهات زخم برمیداشت زود میرفتم، دنبال پانسمان بابات که میومد میفرستادمت زیر پتو که زخم روی پوستت رو نبینه چون روی تو خیلی حساس بود.
گرم صحبت بودیم که حمید تماس گرفت، بعد از پرسیدن حالم خبر داد امروز به حرم حضرت زینب سلام الله و حرم حضرت رقیه سلام الله رفتهاند، چند باری تاکید کردم حتماً دعا کنم تا دفعه بعد با هم برویم رمزمان فراموشش نشده بود، هر بار تماس میگرفت مرتب میگفت: خانم یادت باشه! من هم میگفتم: من هم دوستت دارم من هم یادم هست وقتهایی که میگفت دوستت دارم میفهمیدم اطرافش کسی نیست، بدون رمز حرف میزد.
روز سهشنبه برای اینکه حال عمه و پدر حمید را جویا شوم از دانشگاه به آنجا رفتم وقتی رسیدم پدر همه چنان با شکستگی و غربت جواب سلامم را داد که احساس کردم دوری همه چند سال پیرش کرده است غم از چشمانش میبارید، اینکه میگویم مادرها شبیه مداد و پدرها شبیه خودکار هستند در حالات پدر شوهرم به خوبی نمایان بود، کوچک شدن مداد و تمام شدن همیشه به چشم میآید ولی خودکار یک دفعه بیخبر تمام میشود، اشک و سوز مادر را همه میبینند ولی شکستگی غربت پدرها را کسی نمیبیند!
ادامه دارد...
#شهیدحمیدسیاهکالی
🌹
https://eitaa.com/tarigh3