🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸
🌱🌸
🌸
#یادت_باشد
قسمت 138
یکشنبه سوار اتوبوس همگانی بودم، گوشی را که از کیفم بیرون آوردم متوجه شدم حمید دوبار تماس گرفته است کارد میزدی خونم در نمی آمد، از خودم حرصم گرفته بود که چرا متوجه تماسش نشدم، گوشی رو دستم نگه داشتم چشمهایم روی صفحه موبایل قفل شده بود و هیچ چیز دیگری نمیدید، حتی پلک نمی زدم تا اگه حمید تماس گرفت یک لحظه هم معطلش نکنم، میدونستم دوباره تماس میگیرد از صحبتهای دوستانم چیزی متوجه نمیشدم تمام حواسم به حمید بود، چند دقیقهای نگذشته بود که تماس گرفت، احوالپرسی کردیم صدایش خیلی با تاخیر و ضعیف میرسید، داخل اتوبوس خیلی شلوغ بود همهمه اطراف و صدای خسته اتوبوس نمیگذاشت صدای حمید را راحت بشنوم، با دستم یکی از گوشهایم را گرفته و با دست دیگرم موبایل را محکم به گوشم چسبانده بودم، نمیخواستم حتی یک کلمه از حرفهایش را از دست بدهم پرسید؛ کجایی چرا جواب نمیدی؟ نگرانت شدم، گفتم: شرمنده حمید جان، سر کلاس درس بودم الانم داخل اتوبوسم و رسیدم فلکه سوم کوثر اون موقع که تماس گرفتی متوجه نشدم دوستان سلام میرسونن، صدای من هم خوب نمیرسید گفت: اگه شد من دو ساعت دیگه تماس میگیرم، نشد تا چند روز منتظر تماسم نباش.
تا ساعت ۱۱ شب منتظر ماندم تماس نگرفت دوشنبه هم زنگ نزد، سهشنبه هم خبری نشد، کارم شده بود گریه کردن، تا حالا نشده بود سه روز پشت سر هم تماس نگرفته باشد، از روزی که رفته بود گوشی رو از خودم جدا نمیکردم حتی داخل کیف یا جیبم نمیگذاشتم میترسیدم یک وقت حمید حمید تماس بگیرد متوجه نشوم، شده بودم مثل الفت خانوم مادر قصه
"شیار ۱۴۳" که رادیو را از خودش جدا نمیکرد برای من گوشی حکم یک خبر تازه از حمید را داشت.
چهارشنبه چهارم آذر ماه دقیقاً ساعت ۴:۳۸ دقیقه بالاخره زنگ زد، باورم نمیشد که شماره سوریه است، از خوشحالی زبانم بند آمده بود، گلایه کردم که چرا تماس نگرفته، گفتم: نمیخواد تماس بگیری طولانی صحبت کنی، فقط یه تماس بگیر سلام بده، صداتو بشنوم از نگرانی دربیام کافیه، منو این همه منتظر نذار.
گفت: فرزانه به خدا جور نیست تماس بگیرم، شاید تا یک هفته اصلاً نشه تماس بگیرم. گفتم: نه تو رو خدا نگو! من طاقت ندارم هرجور شده هر دو سه روز یه تماس بگیر، زنگ نزنی نصف عمر میشم دلم هزار جا میره، پرسیدم: هوا چجوریه، سرما اذیتت نمیکنه؟ گفت: شبا خیلی سرد، روزا خیلی گرم،اینجا ۶ ماهش بهاره ۶ ماهش پاییز آب و هوا مدیترانهایه شبیه اروپاست.
من هم شوخی کردم و گفتم: آقای اروپایی! آقای مدیترانهای! دختر شرقی منتظر شماست، زود زود زنگ بزن پشت گوشی خندید، پرسیدم: حمید کی برمیگردی؟ گفت: فرزانه مطمئن باش زیر ۴۰ روز برنمیگردم فعلاً منتظرم نباش هر کسی حالمو پرسید بگو حالش خوبه سلام منو به همه برسون.
گفتم: من منتظرم هر وقت شد تماس بگیر!
گفت: شاید چهار پنج روز نتونم تماس بگیرم.
همان شب عمه با حسن آقا و خانمش برای شب نشینی خانه ما آمدند قبل از اینکه مهمانها بیایند روسری مشکی سر کرده بودم، مادرم تا روسری را دید گفت: شوهرت راه دور رفته خوب نیست روسریه سیاه سرکنی، برو عوض کن.
از روزی که حمید رفته بود حسن آقا را ندیده بودم، میدانستم از دست حمید خیلی ناراحت شده است حسن آقا خودش پاسدار بود، سابقه خدمتش از حمید بیشتر بود، موقع اعزام با هم بحثشون شده بود که کدام یکی بروند سوریه، قانون گذاشته بودند از هر خانواده فقط یک نفر میتوانست برود، کار به جاهای باریک کشیده بود تا آنجا که موقع خداحافظی همه خواهر و برادرهای حمید بودند ولی حسن آقا نیامده بود حمید تلفنی با حسن آقا خداحافظی کرد، به برادرش گفته بود: داداش، شما بچه داری بمون من میرم، سری بعد که اعزام داشتیم شما برو.
کل شب نشینی حسن آقا یا ساکت بود یا از حمید با نگرانی میپرسید، گفتم: که همین امروز صحبت کردیم با افسوس گفت: کاش من به جای حمید میرفتم خیلی نگران حالشم حالاتش روزهای آخر خیلی عجیب بود انگار مدتها منتظر این سفر بود خوش به حالش که الان مدافع حرم شده. مهمانی که تمام شد موقع رفتن حسن آقا گفت: به داداش بگید به من زنگ بزنه، من بخشیدمش گفتم: حمید که شماره شما رو نداره ولی تماس گرفت چشم میگم بهشون با شما تماس بگیرن، خیالم راحت شد که ناراحتی هم اگه به خاطر اعزام بود از بین رفته است، چون حمید موقع رفتن فکرش درگیر این ماجرا بود دوست نداشت از خودش ناراحتی به جا بگذارد.
ادامه دارد....
#شهیدحمیدسیاهکالی
🌹
https://eitaa.com/tarigh3