کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸 🌱🌸 🌸 #یادت_باشد قسمت 139 آن شب خیلی آسوده خوابیدم چون چند ساعتی نمی‌گذشت که با ح
🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸 🌱🌸 🌸 قسمت 140 شنبه صبح با اینکه اصلاً حال خوبی نداشتم به دانشگاه رفتم، گوشی را گذاشته بودم جلوی دستم که اگه حمید زنگ زد سریع جواب بدهم قبل از اینکه حمید سوریه باشد همه می‌دانستند داخل کلاس گوشی را خاموش می‌کنم، ولی این مدت سر کلاس گوشی همیشه روشن بود از چهارشنبه که زنگ زده بود سه روز گذشته بود گفته بود بعد از ۳ یا ۴ روز تماس می‌گیرد، به جای تماس حمید پیامک‌های مشکوک شروع شد، اول خانم آقا سعید پیام داد که: با حمید صحبت کردی حالش چطوره؟ جواب دادم: آره سه روز پیش باهاش صحبت کردم حالش خوب بود، به همه سلام رسوند، بلافاصله خانم آقا میثم همکار و دوست صمیمی حمید پیام داد، پرسید: حمید آقا حالشون خوبه؟ سابقه نداشت این شکلی همه جویای حال حمید بشوند، کم کم داشتم دیوانه می‌شدم. ساعت ۹:۳۰ تازه کلاسمون تمام شده بود که آنتراک بین دو کلاس بود که بابا زنگ زد، وقتی پرسید کدام دانشگاه هستم آدرس دادم، پیش خودم گفتم حتماً آمده دانشگاه کاری داشته، موقع رفتن می‌خواهد همدیگر را ببینیم، از من خواست جلوی در دانشگاه بروم تا دم در رسیدم پاهایم سست شد، پدرم با لباس شخصی ولی با ماشین سپاه همراه پسر خاله‌اش که او هم پاسدار بود آمده بود. سلام و احوالپرسی کردیم پرسید: تا ساعت چند کلاس داری؟ گفتم: تا برسم خونه میشه ساعت ۷ غروب گفت: پس وسایلتو بردار بریم، گفتم: کجا؟ من کلاس دارم بابا بعد از کمی مکث با صدای لرزان گفت: حمید مجروح شده باید بریم دخترم، تا این را گفت چشمم تار شد دستم را روی سرم گذاشتم گفتم: یا فاطمه زهرا (س) الان کجاست؟ حالش چطوره؟ کجاش مجروح شده؟ پدرم دستم را گرفت و گفت: نگران نباش دخترم، چیز خاصی نیست دست و پاهاش ترکش خورده الان هم آوردنش ایران،بیمارستان بقیه الله تهران بستریه. دلم می‌خواست از واقعیت فرار کنم پیش خودم گفتم یک مجروحیت ساده است چیز مهمی نیست، به پدرم گفتم: خب اگه مجروحیتش زیاده جدی نیست من دو تا کلاس مهم دارم این‌ها رو برم، بعد میام بریم تهران، پدرم نگاهش را به سمت ماشین سپاه برگرداند، خط نگاهش را که دنبال کردم متوجه پسرخاله پدرم و راننده شدم که با نگرانی به ما نگاه می‌کردند و با هم صحبت می‌کردند، صورت پدرم به سمت من برگشت و به من گفت نه دخترم باید بریم. تا آن لحظه درست به چشم‌های بابا نگاه نکرده بودم، چشم‌هایش کاسه خون بود مشخص بود خیلی گریه کرده، با هزار جان کندن پرسیدم: اگه چیزی نیست پس شما برای چی گریه کردی؟ بابا به من راستشو بگین. پدرم گفت: چیزی نیست دخترم یکی دو تا از رفقای حمید شهید شدن باید زود بریم، تا این جمله رو گفت تمام کتاب‌هایی که از زندگی همسران شهدا خوانده بودم جلوی چشمانم مرور شد، حس کردم در حال ورود به یک دوره جدید هستم، دوره‌ای که در آن حمید را ندارم دوره‌ای که دوست نداشتم حتی یک کلمه از آن بشنوم! سریع دویدم سمت کلاس تا وسایلم را بردارم دوستانم متوجه عجله و اضطراب من شدن پرسیدند: چه خبر فرزانه؟ کجا با این عجله؟ چی شده؟ گفتم: هیچی حمید مجروح شده آوردن تهران، باید برم. دوستانم پشت سر من آمدند کنار ماشین که رسیدیم پدرم متوجه آنها شد همراهشان به سمت دیگری رفت و با آنها صحبت کرد با چشم خودم دیدم که دوستانم روی زمین نشستند و گریه می‌کنند، خواستم به سمتشان بروم که اما پدرم دستم را کشید که سوار ماشین بشوم، وقتی سوار شدم سرم را چرخاندم و از شیشه عقب ماشین بچه‌ها را دیدم که همدیگر را بغل کرده بودند، صورت‌هایشان را با چادر پوشانده بودند و گریه می‌کردند. نمی‌توانستم نفس بکشم درست حس می‌کردم که یک حالت شبیه به سکته دارم بدنم بی‌حس شده بود فقط می‌توانستم پلک بزنم همه بدنم بی‌حرکت شده بود بابا سر من را به سینه‌اش چسبانده بود و آرام گریه می‌کرد با زحمت زیاد پرسیدم برای چی گریه می‌کنی؟ بابا مگه نگفتی فقط مجروح شده؟ خودم میشم پرستارش دورش می‌گردم اونقدر مراقبت می‌کنم تا حالش خوب بشه. با همان حالت گریه گفت: دخترم تو باید صبور باشی مگه خودتون دوتایی همین رو نمی‌خواستید مگه من اسم حمید رو خط نزدم؟ خودت نیومدی واسطه نشدی؟ نگفتی بزار بره؟ حالا باید صبر داشته باشی شما که برای این روزها آماده شده بودین این حرف‌ها را که شنیدم پیش خودم گفتم:تمام! حمید شهید شده! پسرخاله پدرم متوجه نشده بود که من همه چیز را از حرف‌های پدرم خوانده‌ام، گفت: عکس حمید را برای بیمارستان لازم داریم همه این حرف‌ها همان چیزهایی بود که سال‌ها در کتاب‌های شهدای دفاع مقدس خوانده بودم همه چیز از یک مجروحیت جزئی و عکس برای بیمارستان و چیزی نشده شروع می‌شود ولی به مزار شهدا می‌رسد، این بار همه چیز داشت برای من تکرار می‌شد اما نه در صفحات کتاب بلکه در دنیای واقعی! داشتم از حمید جدا می‌شدم به همین سادگی به همین زودی! گاهی ساده رفتن قشنگ است! ادامه‌ دارد... 🌹https://eitaa.com/tarigh3