🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸
🌱🌸
🌸
#یادت_باشد
قسمت 148
جریان بعد از شهادت آنقدر سخت است که قابل مقایسه با تدوین و آخرین دیدارها در معراج نیست، بارها پیش خودم گفتم اگر قرار باشد حمید زنده شود و دوباره به شهادت برسد هیچ وقت برای شهادتش گریه نمیکنم اتفاقات بعد از شهادت به مراتب جانسوزتر از این فراق است، روزهایی بوده که مریض بودم و چشمم به در خشک شده، دوست داشتم تا خود حمید بیاید فقط یک لیوان آب به دستم بدهد ولی اینها فقط حسرتش برای من مانده است.
هنوز نتوانسته ام خودم را با این شرایط وفق بدهم روزهای خیلی سختی به من گذشت، روزهایی که با یک صدا، با یک یادآوری خاطره، با دیدن یک زن و شوهر کنار همدیگه گریه کردم، روزهایی که همه چیز خاطره حمید را به یادم میانداخت از شنیدن مداحیهایی که دوست داشت گرفته تا بوی عطرهایی که میزد.
روزهایی که حرفهای خیلی تلخی شنیدم، اینکه حمید برای پول رفته، اینکه شما حقوقتان از نظر شرعی مشکل دارد چون حمید برای ایران شهید نشده است، حرفهایی که هر کدامشان مثل نمک روی زخم وجود مرا به آتش میکشد، هیچ عقل سلیمی قبول نمیکند در برابر پول چنین کاری بکند، اینکه همسرت دیگر نباشد فقط توی خواب بتوانی او را ببینی، وقتی بیدار میشوی نبودنش آنقدر آزارت بدهد که دوست داشته باشی فقط بخوابی و او را دوباره در خواب ببینی ولی تا کجا؟ تا کجا میشود فقط خواب بود و خواب دید؟!.
سختی همه این حرفها و رفتارهای غیرمنصفانه یک طرف، نبودن خود حمید یک طرف حسرت اینکه یک بار عمه و پدر حمید را خوشحال ببینم روی دلم مانده است، هر وقت به خانه پدری حمید میروم همه خاطراتم از دوره بچگی تا روزهای آخر جلوی چشمهایم میآید از اول تا آخر گریه میکنم.
گاهی از اوقات حس میکنم حمید شهید نشده، فکر میکنم شاید من گمش کرده باشم با قاب عکسش صحبت میکنم، کفشهایش را میپوشم و راه میروم، صدای موتور میآید فکر میکنم همه دست که برگشته است، آیفون را که برمیدارم منتظرم حمید پشت در باشد از کوچه که رد میشوم میایستم شاید حمید هم از سر کوچه پیدایش بشود، شبهای جمعه ساعت ۱۱ منتظر هستم زنگ خانه را بزند و بگوید رفته بودم هیئت، جلسه طول کشید برای همین دیر اومدم.
و فکرهایی که هیچ وقت دست از سر آدمی بر نمیدارد، عزیزی که به خاک سپردی استخوان شده یا نشده؟ درد کشیده یا نکشیده؟ وقتی هوا گرمه نگرانی، وقتی که برف میاد بند دلت پاره میشه نکنه سردش بشه، نکنه بارون اذیتش کنه با اینکه میدانی همه چیز تمام شده و روح از بدن رفته است ولی تعلق خاطری که داری هیچ وقت کهنه نمیشود، یک حالت بهت زدگی که حتی نمیدانی کجا شهید شده است و به این زودی هم امکان ندارد به آنجا بروی با همسران شهدای مدافع حرم که به سوریه رفته بودند وارد فرودگاه دمشق شدیم از همون ورودی فرودگاه حال همه ما بد شد پیش خودم گفتم؛ حمید من این ورودی رو اومده، ولی هیچ وقت خروجی رو برنگشته.
پروازها همه نیمه شب انجام میشد داخل فرودگاه صندلی نبود، هر گوشه همسر یکی از شهدای مدافع حرم چادر روی سرش کشیده بود و گریه میکرد داخل خیابانها که قدم برمیداشتیم دنبال نشانی از عزیزانمان بودیم، حتی نمیدانستیم حلب کدام طرف است، همسرانمان لحظات آخر زمینی بودنشان را روی کدام خاک گذرانده بودند.
غربت گریههای همسرانه را هیچکس نمیفهمد، آنقدر در اوج اشک باید خودت را خفه کنی و بغضت را پنهان کنی که گاهی از اوقات دلت یک خلوت بخواهد فقط برای گریه کردن، گاهی پیش خودم میگویم که سادهاش برای حمید بود و سختش برای من چون خیلی زود برات پروازش امضا شد و رفت.
همسر شهید باید بار یک زندگی را به تنهایی به دوش بکشد، از همسر شهید همه انتظار دارند باید همیشه خوشحال باشی، باید همه جا حاضر باشی، همه پیامها و تماسها را جواب بدهی تا کسی فکر نکند چون همسر شهید هستی داری طاقچه بالا میگذاری طول روز به حدی خسته میشی که حس میکنی شبها روح از بدن خارج میشود دوباره فردا صبح، روز از نو روزی از نو ولی بدون هم راز و همراهی که تمام امیدت شده بود.
ادامه دارد....
#شهیدحمیدسیاهکالی
🌹
https://eitaa.com/tarigh3