باسلام
عرض شد که در طی حدود ۳ ماه از فوت پیامبر تا شهادت حضرت فاطمه س ، اتفاقات غمباری افتاد که برای اهلبیت بسیار ناگوار بود. فاطمهای که عزیزدردانه پیامبر بود به طرز بسیار زشتی تحقیر شد . کتک خورد . پهلویش شکست و از همین مصیبتها، بیمار شد و از دنیا رفت. دو فرزندش که در زمان حیات پیامبر ، عزت و احترام داشتند و نازپرورده دامان پیامبر بودند ، همه مصیبتها را با چشم خودشان دیدند و لب ، گاز گرفتند و جگرشان ،خال زد.
علی ع خیلی صبر کرد. صبر که نه. حِلم.
درستش حلم است.
صبر وقتی استکه تو نمیتوانی کاری بکنی و مجبوری تحمل کنی. به این میگویند صبر. مثلا زینب س ، صبور بود. خیلی هم صبور بود.
اما حلم وقتی استکه میتوانی همهکار بکنی. میتوانی بزنی زیر همهچیز و دنیا را به هم بپیچی تا به هدفت برسی. اما نمیکنی.
به هر حال تک پهلوان عرب هستی. با همین دستهای تو درب خیبر از جا کنده شده. ۱۴۰۰ سال است که هر کس میخواهد رجز پهلوانی بخواند اسم تو را میآورد. مرحبها کشتهای . پوزه عمروبن عبدودها را به خاک مالیدهای. همین الان هم میتوانی بزنی زیر میز و بازی را بهم بریزی و با چهارتا داد و هوار همه را سرجایشان بنشانی و خودت بشوی خلیفه. بشوی حاکم جامعه. اما نمیکنی.
قُنفُذ ، سگ کی باشد که بخواهد همسر تو را جلو چشم تو بزند و تو نگاه کنی.
به این میگویند حلم.
حالا فرق حلم و صبر را متوجه شدید. این استکه میگویند علامه امینی رحمهالله علیه روزانه به زیارت قبر امیرالمؤمنین در نجف میرفت و اولین جملهای که میگفت این بود که السلام علیک ای اول مظلوم عالم.
علی ع ،مظلوم بود. همه او را تنها گذاشتند. جامعه او را رها کرد و رفت دنبال کیف خودش. رفت دنبال یهود و نصارا. رفت دنبال زرق و برقِ دنیای بعد از علی.
ببینید کار به کجا کشید که ابوسفیان به علی ع پیشنهاد کمک داد. گفت ای علی تو بر ضد ابوبکر و عمر قیام کن. من کمکت میکنم. علی ع قبول نکرد. نه که فکر کنید ابوسفیان ، دلش به حال اسلام سوخته بود. نه اینجور نبود. ابوسفیان اصلا مسلمان نبود. از اول هم اسلام ظاهری داشت و چون دلش میخواست اسلام را ریشهکن کند ، این پیشنهاد را به علی داد. دلش به حال علی ع و اسلام نسوخته بود. وگرنه اگر علی ع میخواست قیام کند ، مگر به امثال ابوسفیان نیاز داشت؟ ذوالفقارش را برمیداشت و تکلیف را یکسره میکرد.
خلاصه اینکه فاطمه س از دنیا رفت. علی ع تک و تنها شد . تصمیمش را گرفت. دیگر کاری با جایی نخواهد داشت. بگذار دنیاطلبان هر غلطی میخواهند بکنند. بگذار جامعهای که علی را نمیخواهد ، بی علی بتازد و جلو برود تا ببینیم به کجا میرسد.
یک کلنگ چاهکنی هم خرید و رفت سر مزرعه . رفت برای کندن چاه تا سر در آن بکند و بدون اجازه از آن جامعه هرچه خواست بگوید. این چاهها هنوز هم در اطراف مدینه هستند و به آبار علی معروفند. چاه میکند و وقف حاجیان مینمود تا در سفر حج از آب آنها استفاده کنند. زمین ، آباد میکرد و نخلستان میساخت تا همان قُنفذ که همسرش را کتک زده بود در سایه درختان آن استراحت کند. بعضی وقتها هم شاگرد تربیت میکرد تا اسلام و سنت پیامبر فراموش نشود. سلمان و عمار و ابوذر و کمیل و مقداد و مالک اشتر ، اینقدر که از علی چیز یاد گرفتند و در محضر علی ع از قرآن بهره برداری کردند، در محضر پیامبر ، نکرده بودند. چون که در آن موقع ، وقت نشده بود. حالا یک فرصتی دست داده بود که علم علی ع بر همگان آشکار شود و خواص از آن بهره ببرند.
هرچند وقت یکبار هم به کمک خلفا میرفت و به آنها مشورت میداد تا از انحراف اسلام جلوگیری شود . تا حکمی خلاف اسلام جاری نشود. تا بیگناهی قصاص نشود.
خلاصه با اینکار ۲۵ سال علی را در خانه نشاندند و زمام خلافت ، دست به دست میشد و هنوز ، جامعه ، علی را نمیپذیرفت. آن روز هم که جامعه سراغ او آمد و گفت الّا و بلّا باید خلیفه بشوی ، دلش به حال علی نسوخته بود. جامعه به فکر خودش بود که چرا عثمان ، سهم ما را نمیدهد و همه خرج قبیله خودش میکند. آن روز هم علی را برای دنیای خودشان میخواستند. برای همین بود که علی ع قبول نمیکرد تا اینکه او را مجبور کردند.
انشالله در شبهای آینده داستان آن را برای شما خواهم گفت.
@tarikhbekhanim