🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۳۴ و ۳۵ شال قرمز روي سرم می اندازم،موهایم را بیرون میریزم،پالتوي خزدار مشکی ام را میپوشم،کیف کوچک قرمزم را دست میگیرم و از اتاق خارج می شوم. بابا در حیاط منتظر ماست،مامان جلوتر از من از خانه بیرون میرود،من کمی جلوي آینه قدي مان میایستم و خودم را برانداز میکنم. رنگ سرخ لب هایم به جنگ سفیدي پوستم دویده،از حق نگذریم واقعا زیبا شده ام..به سبک مانکن هاي ایتالیایی کیفم را دست میگیرم و از خانــه خارج می شوم. مامان و بابا در ماشین منتظر من هستند،کمی سردم میشود،پاتند میکنم تا زودتر به آنها برسم،ناگهان زیر پایم خالی میشود و با سر میافتم روي سنگفرش هاي حیاط. ❤ فاطمـــــه لیوانش را با هیجان روي میز میکوبد: چی شد؟ افتادي؟ سر تکان میدهم :اوهوم ،با کله افتادم زمین :_خب چی شد؟ :_رفتیم بیمارستان،پام شکسته بود،دو ماه تموم،تا عید تو گچ بود! :_نه؟! :_آره :_پس یعنی مهمونی نرفتی؟ :_نه،بعدا دوستاي مامانم براش تعریف کردن که همــه مست کرده بودن و تا خود صبح زدن و رقصیدن،فاطمه من مطمئنم خدا خیلی دوسم داشته پامو شکســـــت تا به اون جهنم وا نشه،با اون حالی هم که من داشتم،مطمئنم یه بلایی سر خودم میآوردم.. :_خدا واقعا دوست داره نیکی چند تقه به درمیخورد،فاطـمه برمیگردد: بفرمایید تو مادر فاطــمــه در حالی که ظرف میوه را در دست دارد وارد میشود،به احترامش بلند میشوم. با دست اشاره میکند:بشین دخترم،بشین خواهش میکنم. ممنون میگویم و می نشینم. میگویم:واقعا منزل خیلی قشنگی دارید خانم زرین مادرفاطمه میخندد،پس فاطمه این همه زیبایی را از مادرش به ارث برده:نظر لطفته عزیزم،با چشماي قشنگت میبینی. بفرمایید،بردار نیکی جان،من برم که شما راحت باشید،فاطمه،مامان،کارم داشتی صدام کن. مادر فاطمه میرود،فاطمه در بشقابم میوه میگذارد و میگوید:خب بعدش چی شد؟ ادامه دارد.... نویسنده ✍: فاطمه نظری 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸