🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۴۴ و ۴۵
صداي مامان از طبقــه ي پایین میآید:نیکی کم کم آماده شو...
دلم مهمانی هاي همیشگی را نمیخواهد،بعد از شکستن پایم،گچ پایم
را بهـــانه ي عدم حضورم شده بود و از دیروز هم که گچ پایم را باز
کرده ام،مامان اصرار کرده کــه باید در این مهمــانی باشم...
میان ایمیل هاي تبریکـ عید و تبلیغات سایت هاي مختلف،یکــ
ایمیل با مخاطـب ناشناس،توجهم را جلــب می کند،عنوان ایمیل
وسوسه برانگیز است:
اگــه مستاصلی،بخون
ایمیل را باز میکنم. یا چشم،چند بار خطوطـ کوتاه و جمله هاي
عامیانه را دنبال میکنم.
هزاران علامت سوال،سوال بی جواب،با خواندن متن ایمیل،در ذهنم
نقش میبندد.
این کیست که از آشوب درونم باخبر است؟؟
بلند میشوم و چند بار دور اتاق می چرخم،روي میز خم می شوم و
براي چندمین بار،متن را میخوانم:
فرصت دونستن رو از خودت دریغ نکن
تو حق داري که بدونی
اول از قرآن شروع کن.
ترجمه اش رو بخون،مطمئن باش جواب خیلی از سوالاتت رو میگیري
بهش اعتماد کن....
جمله ي آخر به دلم می نشیند:بهش اعتماد کن...
پشت میز می نشینم،نگاهی به آدرس ایمیل میاندازم، جز چند حرف
و عدد بی سر و تــه،چیزي نصیبم نمیشود،من حتی به نزدیک ترین
آدم هاي زندگی ام چیزي نگفته ام،این کیست که زیر و زبرم را می
شناسد...
مامان وارد اتاق میشود،سریع صفحه ي لپ تاب را می بندم. لباس
مهمانی پوشیده،نگاه معناداري میاندازد و بعد میگوید:پس چـرا
آماده نشدي هنوز؟؟
به من و من می افتم:چی؟؟کــجـــا؟
:_حواست کجــاست؟؟مهمونی دیگه،گفتم کـه آماده شو.
:+آهـــا،چیزه مامان....من نمیام
:_نمیاي؟؟یعنــی چــی؟؟پاشو نیکـی مسخره بازي رو بذار کنار...
:+جدي گفتم مامان،من نمیام. پام درد میکنه
و به پاي چپم که تازه از گچ درآمده اشاره میکنم.
مامان با ناامیدي نگاهم میکند،میداند در لجبازي و یکدندگی درست
مثل خودش هستم:نمیاي دیگـه؟
ادامه دارد....
نویسنده✍ : فاطمه نظری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸