🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۱۷۲ و ۱۷۳ سرم را پایین میآورم. یک پالتوي مردانه،روي شانه هایم....سریع برمیگردم. دانیال،پشت سرم ایستاده. پسر آقاي رادان،صاحب ویلا. نگاهم میکند:سلام ماتم برده،نمیدانم چه بگویم. از دیدنش شوکه شده ام. :_سلام چشمانش را میبندد و نفس عمیق میکشد:چقدر خوبه که اینجا از دود و دم تهران خبري نیست... نگاهم میکند:خیلی عوض شدي... پالتویش را از روي شانه ام برمیدارم و به طرفش میگیرم:آره،خیلی.. پالتو را پس میزند:بپوش سرده :_ممنون،دیگه بهتره برم تو سالن،بگیریدش لطفا پالتو را روي دستش میاندازم و راه میافتم. صداي نسبتا بلند و عصبانیاش از پشت سرم بلند میشود. مجبور میشوم بایستم. :+کدوم سالن؟همونی که اون همه آدم منتظرن بري تو و مسخرت کنن؟ :_خود تو هم یکی از اونایی :+آره ولی تو هم جزو ما بودي به طرفش برمیگردم:آره بودم،ولی دیگه نیستم. نمی خوام که باشم. میخواهم بروم که بازویم را میگیرد،حس میکنم خون در رگ هایم منجمد میشود:به من دست نزن دستم را به شدت عقب میکشم. میگوید:باشه باشه،فقط یه سوال،چرا؟ :_چی چرا؟ :+چرا حاضر شدي پشتِ پا بزنی به پدر و مادرت و دوستات و همه چی رو فراموش کنی و بشی یه آدم دیگه؟ :_فقط فکر کردم :+به چی؟ :_به خدا :+نیکی...بس کن :_هرطور مایلی،میخواي باور نکن... دوباره میخواهم بروم که میگوید:قبلا ما خیلی با هم صمیمی بودیم،یادته که؟ :_بودیم...الآن خیلی چیزا عوض شده :+من عوض نشدم ادامه دارد... نویسنده فاطمه نظری 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸