🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۷۹۹ و ۸۰۰ به پشتی صندلی تکیه میدهم و فکر میکنم ناآگاهانه،پوزخند میزنمـ . طلا میگوید +:شرارهخانم همیشه راست مٻگن...در این مورد هم حق با ایشونه... خودِ من دیدم،دیروز که شما بیخبر رفتین بیرون،آقا وقتی برگشتن خونه چقدر نگران شدن... تا وقتی من اینجا بودم،پنج شش بار رفتن تا سر خیابون و برگشتن... مدام موبایل و تلفن خونه دستشون بود و به شما زنگ میزدن... من هیچوقت آقا رو اینطور پریشون ندیده بودم... میخواهم بحث را عوض کنم :_شما کی رفتی؟ +:من سه ربع از چهار گذشته بود،رفتم..میدونین آخه شوهرم یه کمی حساسه... حس میکنم میخواهد درد و دل کند. میپرسم :_چند سالته شما،طلاخانم؟ +:من نزدیک پنجاه سال از خدا عمر گرفتم... لبخند میزنم،درست حدس زده بودم حالا یکی دوسال اینطرف آنطرفتر.. حرفش را ادامه میدهد. +:راستش خانم... میگن پیري هزار دردسر و آفت دنبالش داره،راس میگن...شوهرمنم،سر پیري،معرکه گرفته... اینروزا همش میگه دیر نیا خونه،قبل غروبی خونه باش... لبخند میزنم. :_خب طلاخانم،لابد دوستتون داره، نمیخواد بیش از حد کار کنین و خسته بشین... لبخند شرمآگینی میزند. از شنیدن این حرف،لپهایش گل میاندازد. یاد وقاحت بعضی از دختران همسن و سال خودم میافتم..کاش گذر زمان خیلی چیزها را عوض نمیکرد. طلا با خجالت روسریاش را مرتب میکند. :+آره خانم... راستش بهم میگه بچهها دیگه از آب و گل دراومدن... لازم نیست زیاد کار کنیم.. اما وقتی شرارهخانم زنگ زدن گفتن واسه آقامسیح و تازهعروسشون میخوان آشپزي کنم،به شوهرم گفتم اینجا رو نمیشه نرم...آقامسیح خیلی گردن من و خونوادهام حق دارن... ادامه دارد... نویسنده✍: فاطمه نظری 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌷@tashahadat313 🌷