🌸🌸🌸🌸🌸🌸 به شرط عاشقی پارت چهل ویک شب چون فقط یک نفر میتوانست بماند،سمیه کنارش ماند.صبح سمیه پیش علی،روی صندلی نشسته بودکه دراتاق زده شد. +بفرمایید. درباز شد وحسین ودوسه تا ازدوستان علی وارد شدند.به سمیه سلام کردندوبه طرف تخت علی رفتندودورش راگرفتند. حسین:توکه بازم زنده ای. یاسین:گفتیم شهیدشدی ازدستت راحت شدیما. _اصن ببینم شماهااینحاچیکارمیکنید؟مگه نباید الان سوریه باشین؟ محسن:مرخصی گرفتیم یه چندروزی. +علی جان من میرم بیرون.کاری داشتی صدام کن. _باشه عزیزم. سمیه از اتاق خارج شد. عباس:خوبی علی؟دردنداری؟ _آره خوبم.نه خداروشکر زیاددرد ندارم. حسین:سمیه خانم چی؟چیزی نگف؟نگفت دیگه نرو سوریه؟ (سمیه پشت دیوار ایستاده بود) _نه...اون طفلک یجورایی احساس دِین میکنه.چون ازاول خودش قبول کرده برم الان دیگه چیزی نمیگه.وگرنه حالش ازهمه بدتره...یوقتایی دلم میسوزه براش... یاسین خواست جوراعوض کند:علی کِی برمیگردی سوریه؟ _نمیدونم...ازمن باشه میگم همین هفته برگردم. عباس:آره...همین هفته!اخوی پوست دستت که بلند نشده،دوتاتیرخوردیا. علی خندید:خب بابا..چراعصبی میشی؟ =کمِ کمش باید یه ماه بخوابی! _اووووووووه.یه ماه.چخبره؟؟؟ به قلم🖊️:خادم الرضا ادامه دارد.... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @tashahadat313