🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#رمان_امنیتی_شهریور 🌾
قسمت 30
افرا به دادم میرسد و به کارمند میگوید: سلام. میخواستیم ببینیم چطور میشه کارمندهای قدیمی اینجا رو پیدا کنیم؟
لبخندِ کارمند روی لبهایش میماسد: قدیمی؟ منظورتون چه زمانیه؟
-کارمندهایی که قبل از آتشسوزیِ ده سال پیش اینجا کار میکردن.
جمله افرا را کامل میکنم: مثلا سال دوهزار و هفده... یعنی... نود و شش...
ابروهای کارمند بالا میروند و تهماندهی لبخندش هم محو میشود: این مربوط به مدیریت قبلی مرکزه؛ من اطلاعی ندارم. البته احتمالا هرکس اون زمان اینجا کار میکرده، تا الان باید بازنشست شده باشه.
لجم میگیرد؛ اما ناامید نمیشوم. پرونده پزشکیام را از کیفم بیرون میکشم و نشانش میدهم: ببینید... پزشک من ایشون بودن. میشناسیدشون؟
کارمند نگاهی به کاغذهای رنگ و رو رفته و قدیمی میاندازد و مشخصات پزشک. سرش را تکان میدهد: نه، ایشون رو اصلا نمیشناسم. اینا مربوط به مدیریت قبلی اینجاست.
افرا میگوید: چیزی از اسناد مدیریت قبلی ندارید؟
-متاسفم، نمیتونیم در اختیارتون بذاریم؛ چون محرمانه ست.
دستانم مشت میشوند تا به صورت کارمندِ لعنتی کفگرگی نزنم. افرا میگوید: میتونم با خانم دکتر ساعی صحبت کنم؟
-ایشون...
-بفرمایید، با من کار داشتید؟
خانمی همسن منتظری، کلام کارمند را بریده و حالا دست در جیب روپوش پزشکیاش، روبهروی ما ایستاده؛ با لبخند. افرا به سمتش برمیگردد: خانم منتظری گفتن که...
دکتر با دست اشاره میکند به سمت یک راهرو: بریم داخل اتاق صحبت کنیم.
در مقابل چشمان مبهوت کارمند اطلاعات، پشت سر خانم دکتر راه میافتیم. در یک اتاق را برایمان باز میکند؛ در دفترش را. دعوتمان میکند که روی مبلهای راحتی قهوهای رنگ بنشینیم و خودش هم کنارمان مینشیند: کاش زودتر خبر میدادید که تشریف میارید.
منتظر جوابمان نمیماند. برایمان چای میریزد و میگوید: ریحانه خیلی سفارشتون رو کرد. منم گفتم اسناد مدیریت قبلی رو بررسی کنن.
قلبم تندتر میزند. خودم را روی صندلی جلو میکشم: خب... بعد؟
بیتوجه به هیجان من، چند جرعه چای مینوشد و به پشتی صندلی تکیه میدهد: متاسفانه بیشتر اسناد مدیریت قبلی، ثبت الکترونیکی نشدن و خیلیشون هم توی آتشسوزیِ ده سال پیش از بین رفتن.
وا میروم؛ مثل کسی که به نزدیکیِ چشمه رسیده و متوجه شده که سراب دیده. دکتر لبخند میزند: حالا ناراحت نباش. من یه چیزی پیدا کردم که شاید به دردت بخوره.
امیدِ پژمردهام، دوباره جان میگیرد و امیدوارانه نگاهش میکنم. از جا بلند میشود و میزش را دور میزند. از داخل کشو، پروندهای بیرون میکشد و روی میز میگذارد: این پرونده توئه...
دستم به سمت پرونده دراز میشود؛ اما صدای دکتر متوقفم میکند: ولی بیشتر صفحاتش سوخته متاسفانه.
با احتیاط، پرونده را برمیدارم. افرا تذکر میدهد: مواظب باش خراب نشه...
پرونده را در یک کاور جدیدِ سبزرنگ گذاشتهاند و کاور قبلی، پوسیده و نیمسوخته است. تقریبا نیمی از صفحه مشخصاتم از بین رفته. چشمم به نام سلما که میافتد، مورمورم میشود. عکسی هم از روزهای اول ورود به ایران در پرونده هست؛ منِ بحرانزده و پریشانِ پنج ساله. من با موهای طلایی شانه نخورده، چهرهای زخمی، چشمان طوسی اشکآلود و پیراهنی رنگ و رو رفته.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸