🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 26
تصمیمم را میگیرم و محکم میگویم: متاسفانه نمیتونم بهش فکر نکنم. چون میدونم کشتن عباس کار موساد بوده.
قهوهای که نوشیده بود در گلویش میپرد. تعجبش را همراه قطرات قهوه قورت میدهد و سعی میکند همهچیز را عادی جلوه دهد.
-خب که چی؟
-نمیتونم ازش بگذرم. اگه عباس نمیمُرد...
دوباره صدایش بالا میرود.
-اگه و اما رو ول کن. مهم الانه، مهم خودتی. الان این تویی که...
-الان این منم که تحت تعقیبم و نمیتونم مثل بقیه شبا با خیال راحت بخوابم.
دانیال نفسش را در سینه نگه میدارد و لبانش را بر هم فشار میدهد. نگاهش رنگ درماندگی میگیرد و صدایش پایین میآید.
-بهم اعتماد نداری؟ من مواظبتم...
ترحمبرانگیز است که همه پلهای پشت سرش را خراب کرده، اما حتی از جلب اعتماد من هم ناتوان است. نگاهم را از دانیال میدزدم.
-بهم حق بده که بترسم.
دانیال آه میکشد و هردو سکوت میکنیم. کاش میتوانستم همهچیز را پشت سر بگذارم، عاشق دانیال بشوم، زبان گرینلندی را یاد بگیرم، درسم را آنلاین یا در دانشگاه گرینلند ادامه بدهم، باهم اینجا یک کسب و کار کوچک راه بیندازیم، در همان کلیسای کوچک رسما ازدواج کنیم، و یک زندگی معمولی و آرام برای خودمان بسازیم؛ همانطور که دانیال میخواهد. طوری که انگار نه عباسی وجود داشته، نه داعش، نه ایران و نه اسرائیل. فقط ماییم و شفق و خرسهای قطبی. ولی من نمیتوانم انقدر ساده به همهچیز نگاه کنم. فکر عباس و رکبی که از موساد خوردهام رهایم نمیکند. فعلا اما، مقابل دانیال عقب مینشینم.
-باشه، ولی باید قبول کنی اعتماد کردن برای من سختترین کار دنیاست.
دانیال فلاسک قهوهاش را روی نیمکت میگذارد و مقابل من زانو میزند. دستهای پوشیده در دستکشش را روی زانوانم میگذارد و میگوید: باور کن من دوستت دارم. این که اینجام فقط بخاطر همینه. دیگه برام مهم نیست چه اتفاقی میافته.
چشمهاش را میکاوم تا اثری از بدجنسی و حیلهگریای که در ذاتش دارد را پیدا کنم. صدای او میلرزد؛ اما دل من نه. مغزم انقدر درگیر است که جایی برای لرزیدن دل و رفتنش نمیماند. چارهای ندارم. باید این نگاه التماسآمیز و صادقانه را بپذیرم. آه میکشم.
-مثل این که مجبورم باور کنم.
چشمانش برق میزنند و کودکانه میخندد.
***
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@tashahadat313