🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 63 از پنجره بیرون را نگاه می‌کنم. چند هفته است که برف نباریده. نزدیک بهار است. در ایران باید نوروز باشد. این را هم می‌دانم که یک ماه دیگر تا طلوع خورشید مانده است. یک ماه دیگر شب تمام می‌شود، و بعد خورشید تا ماه ژوئیه غروب نمی‌کند. حتی نیمه‌شب‌ها هم خورشید در آسمان است. راستش دلم برای خورشید تنگ شده است. خورشید اینجا سرش را به زور کمی از افق بالاتر می‌آورد، دستی تکان می‌دهد و می‌رود. دلم خورشیدِ درخشان و قدرتمند لبنان را می‌خواهد که نمی‌شد نگاهش کرد و زیر پرتوهای داغش آب می‌شدی، و هوای مدیترانه‌ای لبنان را. شفق دارد آن بالا می‌رقصد. سبز، صورتی، آبی. دانیال آن شفق آبی ست که نزدیک به زمین شناور شده و دور خودش می‌چرخد. رقصیدن را کمی بلد بود، یک بار وقتی لبنان بودیم، موقع مستی به طور ناشیانه‌ای رقصید و آواز خواند؛ ولی در آواز خواندن هم استعداد آنچنانی نداشت. حالا آن بالا دارد می‌رقصد، همچنان مستانه و ناشیانه. همان‌جایی که عباس هم هست. شفق‌های سبز شبیه عباسند. نجیب و آرام. از کجا معلوم هاجر راست گفته باشد؟ چرا انقدر راحت باورش کردم؟ شاید هم زنده باشد و هاجر برای این که من طرفشان بروم این دروغ را گفته. و من هیچ راهی برای فهمیدنش ندارم، بجز انتظار کشیدن. انتظار بهتر از ناامیدی ست. روی تخت دراز می‌کشم و هلوکیتی‌ام را بغل می‌کنم. چشم‌هام را می‌بندم و به این فکر می‌کنم که الان دانیال رفته پیش عباس. با عقل جور درنمی‌آید. خیلی بی‌معنی ست زندگی، اگر یک قاتلی مثل دانیال همان‌جایی برود که عباس مهربان من بود. اگر اینجوری باشد که دیگر خوب و بد بودن معنی ندارد. عدالت و مجازات چه می‌شود؟ شاید هم نابود شده. همه آن‌ها که می‌میرند نابود می‌شوند. آن وقت بازهم همه‌چیز بی‌معنی ست. باز هم آخرش دانیال و عباس برابر می‌شوند. و من نمی‌خواهم اینطور باشد. دوست دارم بهشت و جهنم را باور کنم. *** -زرت! سلمان لب‌هاش را برهم فشار می‌داد و لپ‌هایش پر از باد شده بودند. آرام خرخر می‌کرد و سرخ شده بود. مسعود بهت زده به صفحه تبلت نگاه می‌کرد، هاجر هم صورتش را با دست پوشانده بود. سلمان دیگر دوام نیاورد. ناگهان نفس حبس شده‌اش آزاد شد، ترکید. صدای قاه‌قاه خنده‌اش خانه را برداشت و روی شکم خم شد. هاجر یک نفس عمیق کشید و از جا بلند شد. مسعود دندان‌قروچه رفت و به سلمان نگاه کرد که داشت از خنده غش می‌کرد. سلمان میان خنده‌هایش بریده‌بریده گفت: نگا کن... اسکل... کی... شده بودیم... سعی کرد صاف بنشیند و خنده‌اش را کنترل کند. هاجر بی‌توجه به خنده سلمان، از مسعود پرسید: یعنی الان سلما سفیده؟ مسعود سرش را تکان داد و دستی به سر کچلش کشید. خبرچینش توی پلیس دانمارک گفته بود کسی که به سلما حمله کرده چند وقت است به جرم قتل و سرقت تحت تعقیب است. یک شکارچی تنها که توی سرزمین کم‌جمعیت گرینلند می‌چرخد و آدم‌های تنها را با چکش شکار می‌کند، بیشتر پیرزن‌ها و پیرمردهای تنها را. غارت می‌کند و می‌کشد. توی زمستان‌های کشنده گرینلند، تنهایی خطرناک‌تر از سرماست و اینوئیت‌ها همیشه بر اساس همین قانون زندگی کرده‌اند؛ قاتل هم دنبال آن‌هایی می‌گشته که این قانون را زیر پا گذاشته باشند، از جمله سلما. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @tashahadat313