حدوداً بيست روز پيش، در يکي از کوچه‌هاي مجاور مؤسسه در حال پارک کردن ماشين، متوجه شدم خانمي (نه جوان و نه پير) در سمت ديگر کوچه از ماشينش که آن را تازه پارک کرده بود، آمد پايين و روسري‌اش را هم از سرش انداخت. کنار ماشينش ايستاد؛ منتظر بود که من به او چيزي بگويم. با کمي درنگ و با توکل بر خدا، به او گفتم: «خانم، حجابتون را درست کنيد». گفت: «به شما ربطي ندارد؛ مي خواهيم آزاد باشيم؛ چرا به حجاب ما گير مي دهيد و به فساد فلاني (از يکي دو نفر اسم برد) کار نداريد». بعد گفت: «ما ديگر از شما نمي ترسيم» و تهديد کرد که «چنان مي زَنَمت که سياه بشي(!!!)». گفتم: «قرار نيست که شما از ما بترسيد؛ چرا ترس؟! و چرا بزني؟! مگر من به شما بي ادبي و بي احترامي کردم؟!». گفت: «شما چرا در برابر ظلم ها و فسادها کاري نمي کنيد؛ چرا مراجع تقليد (از دو سه تن اسم برد) در برابر ظلم و فساد کاري نمي کنند». گفتم: «ما در برابر ظلم و فساد هر کاري که بتوانيم انجام مي‌دهيم». گفت: «بايد بياييد وسط خيابون؛ بايد بياييد جلوي بهارستان و جلوي...». گفتم: «اين ها که شما مي‌گوييد، اگر بشود، دشمن خيلي سريع سوء استفاده مي کند و ايران را تبديل به افغانستان و عراق و سوريه مي کند». گفت: «ما از شما (روحانيان) خيلي ناراحتيم، شما ما مردم را رها کرده ايد». گفتم: «اين طور نيست. در حوادث سخت مثل سيل، زلزله، کرونا، طلاب و روحانيون کنار مردم بودند...». گفت: «در اين حوادث سخت، ما معلم‌ها هم کنار مردم بوديم». گفتم: «خيلي خوب، خداوند ان شاء الله به همه اجر مي‌ دهد». معلوم شد که معلم است. خودش گفت: «اهل تهران و در قم، مسافر است». گفتم: «من مطمئنم شما از يک خانواده مسلمان هستيد؛ شما حتما امام علي را قبول داريد؛ شما حتما امام حسين را قبول داريد». گفتم: «به احترام امام علي و امام حسين و حضرت زهرا (عليهم السلام) حجابتون را درست کنيد». گفت: «شما باعث شديد اعتقاد ما به امامان ضعيف بشود»، بعد گفت: «مگر امام حسين جلوي ظلم نايستاد. شما چرا جلوي ظلم نمي ايستيد»‌ و دوباره سخن قبلي اش را تکرار کرد: «بياييد توي خيابون...». من هم در تکرار سخن قبلي ام گفتم: «الان جلوي ظلم و فساد ايستادن راه هاي قانوني دارد و در خيابون آمدن باعث نا امني مي شود و ايران مثل افغانستان و ليبي و عراق مي شود». گفت: «نا امني الان هم هست...». گفتم: «نه، ناامني در افغانستان را شما نمي دانيد چيست». گفت: «من خودم دوران جنگ، در تهران ناامني را در برابر موشکباران صدام کاملا تجربه کرده ام و الان ناراحتي عصبي دارم». با ناراحتي، داخل ماشينش نشست. به او گفتم: «ببخشيد من قصد بي ادبي يا ناراحت کردن شما را نداشتم». گفت: «نه شما اصلا بي ادبي نکرديد». گفتم: «فقط يک جمله ديگر به شما بگويم: «به احترام شهدا حجابتون را درست کنيد». گفت: «برادر خودم جانباز بود و مرحوم شد...». در حالي که اشک مي ريخت؛ به لطف الهي، حجابش را درست کرد و خداحافظي کرد و رفت... 🌿https://eitaa.com/Tashayo