فروغ خانم قسمت اول امیر دایی ،امیر دایی خانم دوسی میگن برو از حجره ی چند قلم جنس بیار . صدای نفسیه دختر کوچیکه ی عمه عزت بود که تا کمر توی پنجره خم شده بود.ریسه لامپ را توی شاخه های توت محکم کردم و گفتم :دختر بروو عقب الان میفتی ! از نردبون اومدم پایین .توی خونه زنای فامیل با دختراشون اومده بودن کمک خانم دوسی برای مراسم برگشتن حاج حبیب از عتبات.رفتم در کوچه رو باز کردم و زنگ آیفونو زدم یه نفر گوشیو برداشت و گفت بله؟ _سلام لطفا بگید خانم دوسی چی میخواستن از حجره بیارم؟ _إ! امیر خان شمویی؟خب چرا نیومدی داخل؟ _نمی خواستم خانما به زحمت بیفتن بی زحمت بگید خانم دوسی بیان. _باشه الان می گم. خانم دوسی اومد توی حیاط ، دمپایی را پوشیده و نپوشیده تند تند اومد سمتم و همونجور قربون صدقه م می رفت،لپش از بس شور زده بود گل انداخته بود و همونطور که هن و هن می کرد گفت: امیر ننه قربونت برم زعفرون و خلال پسه و گلاب و هل بیار تصدقت بشم که اینقدر با حیایی ببم نیومدی تو ننه!خوب کردی . دستت درد نکنه ریسه هارو هم بستی .برو زود برگرد حلوام معطله.برو قربون قدو بالات برم... راه افتادم سمت بازار .وقتی رسیدم صدای اذون از مسجد بازار بلند شد.لب حوض کاشی تیمچه وضو گرفتم و رفتم مسجد بازار نمازمو خوندم. توی تیمچه بوی شلغم پیچیده بود !اگر با چشم بسته از جلو در هر حجره ای رد می شدی می فهمیدی کدوم حجره ست! حجره ی فرش و چرم و مس و....بوی ناهار حجره دارا که داشت گرم می شد با بوی تیمچه قاطی شده بود . در حجره رو باز کردم ،با بوی عطاری و در و دیوارش مأنوس بودم ، کلید قدیمی چراغ حجره رو زدم و یه پاکت بزرگ از کنار دخل برداشتم واز توی قفسه ها جنسایی که خانم دوسی سفارش داده بود رو با یه شیشه گلاب چهل عیار کاشان گذاشتم توی پاکت .روبروی حجره ی ما حجره ی فرش حاج رسول بود .دیده بود در حجره ما بازه اومده بود حال و احوال ،با یه بشقاب شلغم . سلام امیر خان چطوری بابا جون؟ بیا بخور تا گرمه ،به سلامتی حاج حبیب امشب بر می گرده نه؟ با حاج رسول سلام و احوالپرسی کردم و دوتا شلغم برداشتم و همانطور که داشتم می خوردم گفتم ان شالله بله، شب منتظریما، می بینمتون حاجی . بعد هم خدا حافظی کردم و راه افتادم سمت خانه. تا یکساعت بعد هم بوی شیرین حلوای خانم دوسی حیاط و کوچه رو پر کرده بود .با این سن و سال کلی حوصله بخرج می داد و با پشت قاشق روی حلوا نقش و نگار مینداخت و با خلال پسته تزیینش می کرد! منم ازش یاد گرفته بودم . توی حیاط پسر عموها داشتند میز و صندلیا رو می چیدند ،رفتم کمکشون .آب حوض روخودم دیروز عوض کرده بودم ،گلدونای سفالی شمعدونی عطری رو چیده بودم دور حوض و اطراف حیاط و پشت پنجره ها .دم غروب وقتی کم کم سرو کله ی مهمونا پیدا شد ریسه ها رو روشن کردم ،مردا توی حیاط ،زن ها توی خونه! توی خونه ی حاج حبیبِ حقیقت همیشه حریم محرم و نامحرم رعایت می شد ! وقتی خیلی بچه بودم خانم دوسی که می خواست لباسشو عوض کنه به من می گفت ننه چشماتو درویش کن!منم چشمامو می بستم و دیگه نگاه نمی کردم.منم دخترای فامیلو تا بچه بودن می دیدم و همچین که بالغ می شدن وقتی میومدن خونه ی حاج حبیب ،خانم دوسی می گفت ننه مهمونی زنونه هست شمو نیو!بخاطر همین خیلیارو نمیشناختم. بوی اسپند بلند شده بود و دوست و آشنا دسته دسته میومدن !عموی بزرگم قرار بود بره و حاج حبیبو از فرودگاه بیاره ، خانم دوسی هم تاکید کرده بود من بمونم که مهمونای بازاری حاجی رو می شناسم و ازشون پذیرایی کنم . نماز مغربمو یه گوشه ی حیاط خوندم و شروع کردم خوش و بش با مهمونا. غرق حرف زدن بودیم که حاج رسول و خانواده ش وارد حیاط شدن!همسر حاجی با دختر جوونی رفتند داخل، و حاجی و پسرا توی حیاطسر یک میز نشستن ،حاجی همین دوتا پسرو داشت .طولی نکشید که ماشین عمو در کوچه ایستاد و حاج حبیب از ماشین پیاده شد و با سلام و صلوات وارد حیاط شد . شده بود قلمبه ی نور! رفتم به استقبالش ، همونجور که سلام و علیک می کردیم منو توی بغلش گرفت و گردنمو بوسید خم شدم دستشو بوسیدم ،دلتنگی از توی چشماش پیدا بود و با بغض گفت : بابا همه جا باهام بودی عزیزوم.. دستشو توی دستم فشار دادم و گفتم آقاجون خوش اومدی . پایان قسمت اول